چه حس تلخ غلیظی در فضا موج میزنه. همین جور بیخودی نشستهام یه گوشه و به در و دیوار نگاه میکنم. به هر چیزی میخوام فکر کنم انگار یه چیزی میاد صاف بیخ گلومو میگیره٬ همش ترس برم میداره. انگار میترسم حتی بلند شم برم دانشگاه. سفرم درست شد٬ به رسید بلیطم که نگاه میکنم قلبم تاپ تاپ میزنه. از آدمهای کنفرانس میترسم. هی فیسبوک نگاه میکنم٬ هی ایمیلمو نگاه میکنم. دوباره میبینم خالیه٬ هی خفگی بهم دست میده.
Archive for نوامبر 2010
0<v1.v2
نوامبر 28, 2010یه زن و شوهری هست اینجا که با هم دوستیم. چند وقت پیش با هم دعواشون شد. اول دختره گفت که من ناراحت شدم و اصلا میرم خونه. تو هم هر وقت خواستی خودت بیا. پسره گفت نه نرو. منظوری نداشتم… بمون با هم میریم. دختره پافشاری کرد. راه افتاد که بره. پسره رفت دنبالش. دوباره وایسادن. یه چیزایی گفتن. این دفعه پسره راه افتاد که بره. به دختره گفتیم چی شد؟ گفت ناراحت شد میره خونه. اشکالی نداره٬ حالا میرم سراغش آشتی میکنیم. و رفت دنبالش… واقعا رفت دنبالش… همین طور با نگاهم دنبالش کردم که تند تند راه میرفت. نگاهم باش رفت تا تو تاریکی گم شد. دلم فشرد…
نوامبر 26, 2010
عملا دو تا بمب ساعتی توی این سر لعنتی هست. جلوی پیشونی. سینوس. دو تا سینوس سوسولِ گُه سگ. گاه و بیگاه ما رو از سردردهای پدر مادر دار بینصیب نمیذارن. سرما٬ فشار عصبی٬ گریه٬ باد٬ خستگی٬ بیخوابی. سریع٬ بیمعطلی. فشار میارن دیوثا. چشم آدم میخواد از حدقه بزنه بیرون. الآن علیالله تایپ میکنم. بر پدر بیپدرش لعنت.
سگیت
نوامبر 25, 2010توی این چند سال گذشته هر چه بیشتر به سگها علاقهمند شدهام و باشون ارتباط برقرار میکنم. دوستشون دارم٬ چون میشه باشون رفاقت کرد. اما در صاحباشون و به طور کلی در دلیلی که پشت سگ داشتن وجود داره دو رویه میبینم که یکیشون برام غیر قابل قبوله.
بعضیها سگ دارن چون سگ عشق و محبت بدون شرطه. اگه به گربه کممحلی کنی یا باش بداخلاقی کنی اونم ازت فاصله میگیره و بهت محل نمیذاره. حتی بهت غرش میکنه. اما سگ رو اگه کم محلی کنی یا اذیتش کنی اول سعی میکنه که بیاد توجهتو جلب کنه. به زبون بیزبونی بهت میگه ببین من که کاریت نکردم٬ چرا اذیتم میکنی. اگه بیشتر کم محلیش کنی ناراحت میشه. اما باز کنارته. بیقراری میکنه. در اولین لحظه که دوباره باش بازی کنی انگار نه انگار که کاریش کردی. اونم بات بازی میکنه٬ میپره بالا پایین. یه بشکن بزنی اون برات ده دور میچرخه.
و بعضیها سگ دارن چون اصلا محبت بیقید و شرط میخوان. چون میخوان اگه یهو حال کردن وسط بازی با سگه ولش کنن برن تلویزیون نگاه کنن٬ دوباره دو ساعت بعد که دلشون میخواد برن با سگه بازی کنن سگه بهشون نه نگه. میخوان اگه یهو دلشون خواست که یه گربه هم بخرن٬ سگه وقتی دید صاحابش با گربه داره بازی میکنه بره بشینه یه گوشه صداش هم در نیاد. و اگه گربههه شروع کرد وارد مرزهای سگه بشه٬ سگه فوقش اول یه اعتراضی بکنه و بعدش کم کم عقب بشینه.
ولی بعضیها هم سگ دارن چون خودشون هم از محبت کردن لذت میبرن و دنبال یه موجود صاف و ساده میگردن. برای اینکه به سگ محبت کنی نباید باش کلنجار بری. سگ تجسم مرام و معرفته. اگه بهش محبت کنی ناامیدت نمیکنه. اگه اشتباهی پات رفت روی دمش برنمیگرده چنگت بزنه. میفهمه منظوری نداشتی. حتی بیشتر. فرض میکنه منظوری نداشتی. ممکنه یه دو تا پارس هم کنه ولی تو چشاش که نگاه میکنی میدونی که کینهای نداره. بات کنار میاد.
چند وقت پیش سگ یکی از بچهها مرد. ده سالش بود. دیگه عمرشو در واقع کرده بود. اما رفیق ما خیلی ناراحت بود. هشت سال پیش سگه رو آواره و زخمی پیدا کرده بود و بزرگش کرده بود. سگه کلا آروم و کمی افسرده بود٬ و میدیدی توی چشماش که کمی حس ناامنی میکنه. معلومه٬ بچه که بوده گرفته بودن زده بودنش٬ اذیتش کرده بودن. اما رفیق ما بهش محبت میکرد. هواشو داشت. میدیدی چه قدر خوشحال میشد سگه وقتی با هم میرفتن بیرون. خلاصه قراره سگه رو خاکستر کنن. دلم خیلی سوخت…
سولاخ
نوامبر 17, 2010کار زیاد گاهی نتیجهش خستگیه. گاهی موفقیت و رضایتی که در پیاش میاد. اسمشو بذار مطلوبیت. اما گاهی این رضایت ناشی از موفقیت نیست بلکه ناشی از فراموشیه. گاهی کار زیاد تنها چیزیه که جای چیزای دیگهی زندگی که خالی موندن رو پر میکنه. کار زیاد گاهی تنها مایعیه که میشه باش گودالهای زندگی رو پر کرد. و گاهی هم این مایع از کنترل خارج میشه. گاهی به قدری گودالهای زندگی بزرگن که هر چی آدم بشکه بشکه از این مایع تو زندگی خالی میکنه بازم جا میشه. و اینجاس که دهن آدم سرویس میشه. اینجاس که حس رضایت ناشی از کار زیاد هر نوع حس خستگی و کسالت و روزمرگی رو تحتالشعاع قرار میده. و آدم هی بیشتر کار میکنه. و این اول کاره. اینجاس که گودالها شروع میکنن به عمیقتر شدن. و زندگی هی خالیتر و پوکتر میشه. و هی بیشتر کار میکنه آدم. عمومیت نداره٬ اما پسخور مثبت معمولا منو نگران میکنه. معمولا از پسخور مثبت چیزی در نمیاد مگر سرریز و انفجار.
* * *
یه جایی هست توی کتفم. قشنگ پشت اون استخون بزرگ کتف٬ سمت چپ. قشنگ اون تو. یه جاییه به اندازهی مثلا یه سکه شاید که درد میکنه. یه مفصلیه که درد میکنه لامصب. از ایناس که تحت فشار بوده سالها و حالا شدیدا سفت و منقبضه. از اون چیزاس که آدم میخواد دستشو بذاره روش و هی فشار بده و هی باش داد بزنه. از اوناس که میخواد یه آدم کشتی گیر بیاد بگیردش از دو طرف فشارش بده و بکشدش تا چچرق صدا بده و دردش ساکت شه. اما دستم نمیرسه بش سگ مصب. رفته پشت اون استخون به اون گندگی که اگه هر چی فشار بدی اون استخون ممکنه خورد بشه ولی این لعنتی آزاد نمیشه.
نوامبر 15, 2010
وقتی به ساز و کار روابط و گذران روزگار از خرد مثل روابط فردی و شخصی آدمها بگیر تا کلان مثل سیاست و قدرت نگاه میکنم یه تم واحد و کلی در خیلی جاهاش میبینم. به نظرم میرسه انگار همیشه یه عده یه طرف هستن که حسن نیت طرف مقابل رو چه باور داشته باشن و چه نداشته باشن فرض میگیرن و خودشون با حسن نیت از طرف مقابل که معمولا به یه شکلی یا دست بالا رو داره یا اصلا مطلوبیت جمعی براش مطرح نیست یا کلا به رفتار منطقی اعتقادی نداره تقاضای رفتار منطقی و صحیح میکنن. این دو طرف هم همیشه و لزوما ثابت نیستن و بعضا در موارد مختلف نقشهای مختلف میگیرن. و این جور سر به دیوار فشار دادن رو اون قدر همه جا میبینم که کاملا قانع شدهام که چیزی که باید انتظار داشت دقیقا همین وضعیت خراب کنونی (و شاید هم ازلی و ابدی) بشریته که الآن شاهدشیم.
دعای روز جمعه
نوامبر 12, 2010خدایا٬ در این روز جمعه٬ یه مرحمتی به حال این تحقیق گره خوردهی ما بفرما! (الهی آمین!)
در راه علم و دانش دهن ما کمتر سرویس بفرما! (الهی آمین!)
ما را از شر این مسالهی لعنتی خلاص بفرما! (الهی آمین!)
خدایا به حق پنج تن خشتک ما کمتر عمامهمان بفرما! (الهی آمین!)
خدایا به حق محمد و آل محمد در اینکه ما را اینطور به گهخوری انداختی یه تجدید نظری بفرما! (الهی آمین!)
خدایا تو اونجای اون کسی که ما رو به این وضع انداخت یه چوب خوشاندازهای مرحمت بفرما! (الهی آمین!)
پی نوشت: این یکی رو هیچ وقت خدایی فکرشو نمیکردم. بیست دقیقهای امروز درگیر یه سوسک گندهی بدقواره بودیم. همین مونده بود که در حین تعمقات (و خود ارضاییهای) علمی یه سوسک گنده توی دفتر استاد محترم پیدا بشه و استاد با شور و شوق راه بیفته دنبالش و توی یه لیوان گیرش بندازه. فرض کن اون هیبت با اون شیکم گنده خم شده باشه روی زمین و سعی کنه سوسکی رو که داره از لای پاش فرار میکنه زیر یه لیوان گیر بندازه. بعدش که تموم شد بره استاد همسایه رو صدا کنه که بیا ببین شقالقمر کردم! بعد داستان تعریف کنه که یادش بهخیر اون سالها خونهی مادر زن آیندهام موش پیدا شد و رفت زیر کمد و پدر زنم کمد رو بلند کرد و موش اومد فرار کنه پدر زنم پایهی کمدو گذاشت روی دم موش! بعدش هم آخرش یه دستمال بذاره روی سر لیوان و چسب بزنه که بعدا ببره به مدیر ساختمون نشون بده! بسیار فعالیتهای علمی عمیقی انجام میشه. من خیلی راضیم.
نوامبر 10, 2010
یاد ندارم هیچ وقت بدون یک غم مزمن و کهنه در آغوش گرفته باشمت. میدونم چرا. هر بار حس میکردم بار آخره. هر بار فکر میکردم آغوش خدافظیه. هر بار انگار چند ثانیه بیشتر نگهت میداشتم که اون لحظه رو خوب با جزییاتش و حسهاش توی ذهنم ثبت کنم. و وقتی تموم میشد کمی میرفتم دور… انگار حس میکردم که قرار بوده همین جور باشه… و بود هم. همون اولینِ اولین بار که بغلت کردم وقتی بود که قرار بود بری. و دفعات بعدش٬ماهها بعد٬ بعد از اون بودند که هر روز و هر بار منتظر بودی که همه چی تموم شه. و رفتن تو رو من فقط هشت بار ندیدم… به تعداد دفعاتی که بغلت کردم٬ به تعداد دفعاتی که از دور نگاهت کردم٬ به تعداد دفعاتی که با کسی حرف میزدی و من کناری نظارهگر بودم٬ به تعداد دفعاتی که سفر رفتم٬ و به تعداد دفعاتی که خودم غمگین و خراشیده بودم هم رفتن تو رو دیدم…
گره
نوامبر 9, 2010به فغان اومدم. دادم دیگه حسابی در اومده. به جرات میتونم بگم که این دو سه ماه گذشته تخمیترین و اعصابخوردکنترین دوران زندگیم بوده. تمام بخشهای مهم زندگیم کم و بیش با سوالهای حل نشدنی و درگیریهای غیر قابل حل پر شده. از اون وقتاس که همهی جوابهایی که برای سوالهای موجود داری با هم در تضادن و هیچ کدومشون هم قانع کننده نیستن و از هیچ کدومشون خوشحال نمیشی و مجبوری هم که جواب رو پیدا کنی. و فکر کنم این فرق بزرگسالی و بچگیه. و فرق دانشجوی لیسانس و دکتراس. دانشجوی لیسانس کسیه که وقتی یه سوال رو نصفه نیمه حل میکنه نصف نمره رو میگیره. بچه کسیه که همین که یه کاری رو صرفا انجام میده تشویقش میکنن. اما دانشجوی دکترا تا خشتک مساله رو روی سرش نکشه نمیتونه مقاله چاپ کنه. بچه کسیه که بهش یه مسالهای میدن که بشه حلش کرد. آدم بزرگسال اما با بعضی مسایلی کلنجار باید بره که به هر دلیلی رفته تو پاچهش. هیچ کس روز اول بهش نگفته بود که این مساله حل میشه.
اما میدونی از چی بیشتر از همه زورم میاد؟ از اینکه چند روز پیش ثابت کردم که «هر نوع» جوابی که از یه جنس خاص باشه (که اتفاقا مطلوب هم هست) برای مسالهی تحقیقم در بیارم تضمینی یه مشکلی داره که دو ماهه روزگارمو سیاه کرده. دهنم سرویس. تف به رو پدر پدر سگ روزگار بیاد.
نوامبر 7, 2010
به عنوان یه آدم غیرمذهبی فکر میکنم بیش از خود مذهبیها میتونم برای اون چیزی که خاستگاه و نقطهی شروع مذاهب میدونم ارزش قائل باشم. وقتی هم میگم مذهب شاید بیشتر آیین توی ذهنم باشه که معنای انعطافپذیرتری از مذهب به معنایی که ازش این روزها برداشت میکنیم داره. منظورم یه تعداد یافتهی بشری هستش که بعضا از شهود میاد٬ بعضا از تجربه میاد و بعضا از تعمق میاد. و فکر میکنم در حالی که مذهبیها (به معنای استانداردش) با نگاه غیرانتقادی و عقلانی و دقیقا مذهبگونه به مذهب به دگماتیسم تبدیلش میکنن و لاجرم به یه چیز تاریخ مصرفدار شکلش میدن٬ میشه با نگاه انتقادی بهش اونو به زیرمجموعهای از کل آموختههای بشریت تبدیلش کرد.
مثالهای این نکته زیادن و میشه خیلی ساده دربارهی مفید بودن راستگویی بدون تبدیل کردنش به حرام و حلال صحبت کرد. اما میخوام مثالی از یوگا بزنم. (شایان به ذکره که در ده ماه اخیر توی زندگیام یوگا نقش مهمی پیدا کرده هر چند در موردش ننوشتم٬و درسته که عمدهی فایدهاش برای من جنبهی فیزیکی و ورزشی داره٬ اما آرامش بخشی و سبک و سیاقش هم برام قابل تامله.) یوگا هم مثل آیینهای دیگه پر از نظر و ادعا در مورد جهان هستیه که به لطف پیروان غیرمنتقد تبدیل به داستانهایی شدهن که حتی خود معلم هم با اکراه بیانشون میکنه٬خصوصا توی جامعهی پر از علم و فناوریای مثل آمریکا. اما وقتی به «حکمت» یوگا نگاه میکنیم میبینیم که در واقع چیزی نیست جز جنین یک نوع نظریهی روانشناسانه که در قالب یک هستیشناسی ایدهآلیستی (در مقابل ماتریالیستی) بیان شده. میشه همین آموختهها رو نه به عنوان خطوط مقدم علم روانشناسی٬ بلکه به عنوان نکات خیلی کاربردی در زندگی به کار برد به شرطی که به جای باور کردن هستیشناسیاش تمثیلی که در لایههای زیرینش هست رو نگاه کنیم.
یوگا میگه که هر انسانی ده بدن داره. اصلا بیشباهت نیست به ادیان ابراهیمی که میگن مثلا ما یه جسم مادی داریم و یه روح. اتفاقا یوگا هم از اولین و مهمترین بدن تحت عنوان روح یاد میکنه که یه جنبه از ایدهآلیست بودنش رو نشون میده. اما بعد میگه بدن دوم بدن منفی هستش٬ و سوم هم بدن مثبت. منظور از منفی هم اون بدن بازدارندهس٬ اون بدنی که میگه این کار رو نکن٬ به آتیش نزدیک نشو وگرنه میسوزی٬ و بدن مثبت اون بدنیه که آدم رو به تجربههای جدید ترغیب میکنه٬ و نیروی محرک آدمه. و همین طور پیش میره. و طبیعتا هم سلامت و کمال هر آدم رو در شناخت همهی بدنها و تعادل بین اونا میدونه. برای یه آدم امروزی خیلی سادهس که بگه اینا چرنده. احتمالا هم به عنوان ادعاهای هستیشناسانه چرند هست. اما خیلی از همین انسانهای مدرن میتونن درسهای زیادی از همین بدن دوم و سوم بگیرن اگر درک کنن که این احکام احتمالا از دید کسی صادر شده که انسان رو مرکز عالم تصور میکرده و در احوال درونی این موجود تعمق و تامل میکرده. و به فرض اینکه این صحبتها رو واقعا بهش اعتقاد داشته و به زبان تمثیل بیان نکرده٬ باز هم از انسان مدرنی که نمیتونه اهمیت این قوههای موجود رو درک کنه٬ به شناخت درستتری از خود رسیده.