بعضی روزها هستند که آرزو میکنی کاش یکی از روزهای زندگیت نبودن. حاضر بودی اون یه روز رو برداری٬ نه تای دیگه هم بذاری روش که بشه ده تا٬ و بدی بره. بگن اینو از عمرت کم میکنیم. حاضر بودی کلا بدی بره و نداشته باشیش. بعضی روزها داری غرق میشی انگار. هی که تقلا میکنی٬ بیشتر فرو میری و اون چیزایی از خودت رو که نمیخوای ببینی بیشتر و بیشتر میبینی. میری پایین٬ و هی پایینتر که میری٬ دو قدم پایینتر رو هم میبینی و نیم ساعت قبل از اینکه همون دو قدم دیگه رو هم بری پایین آرزو میکنی که اون دو قدم رو دیگه پایین نری. بعضی روزا هست که دیگه لحظات حتی به نگرانی وضع خراب موجود هم نمیگذرن٬ برعکس٬ به دست و پا زدن برای دست کم حفظ همین وضع گُه موجود میگذرن. به تمنای این توهم خام میگذرن که «دیگه حسابی اومدم پایین ولی از این پایینتر نمیشه». بعضی روزا به دونه دونه و ذره ذره نابود شدن٬ خراب شدن٬ نشدن٬ فرو ریختن و خاکستر شدن چیزای کوچیکی که براشون نقشههای کوچیک کشیده بودی میگذرن. بعضی روزا به ترس و فریاد موقع سقوط آزاد میگذرن.
امروز از اون روزا بود.