Archive for دسامبر 2011

دسامبر 16, 2011

بعضی روزها هستند که آرزو می‌کنی کاش یکی از روزهای زندگیت نبودن. حاضر بودی اون یه روز رو برداری٬ نه تای دیگه هم بذاری روش که بشه ده تا٬‌ و بدی بره. بگن اینو از عمرت کم می‌کنیم. حاضر بودی کلا بدی بره و نداشته باشیش. بعضی روزها داری غرق می‌شی انگار. هی که تقلا می‌کنی٬ بیشتر فرو می‌ری و اون چیزایی از خودت رو که نمی‌خوای ببینی بیشتر و بیشتر می‌بینی. میری پایین٬‌ و هی پایین‌تر که می‌ری٬ دو قدم پایین‌تر رو هم می‌بینی و نیم ساعت قبل از اینکه همون دو قدم دیگه رو هم بری پایین آرزو می‌کنی که اون دو قدم رو دیگه پایین نری. بعضی روزا هست که دیگه لحظات حتی به نگرانی وضع خراب موجود هم نمی‌گذرن٬ برعکس٬ به دست و پا زدن برای دست کم حفظ همین وضع گُه موجود می‌گذرن. به تمنای این توهم خام می‌گذرن که «دیگه حسابی اومدم پایین ولی از این پایین‌تر نمیشه». بعضی روزا به دونه دونه و ذره ذره نابود شدن٬ خراب شدن٬ نشدن٬‌ فرو ریختن و خاکستر شدن چیزای کوچیکی که براشون نقشه‌های کوچیک کشیده بودی می‌گذرن. بعضی روزا به ترس و فریاد موقع سقوط آزاد می‌گذرن.

امروز از اون روزا بود.

خَلَش خَلَش

دسامبر 14, 2011

از همون دوران بچگی٬ از وقتی که حرف زدن و عمل کردن رو یادمه٬‌ آدم رک و مستقیمی بودم. هیچ وقت درک نمی‌کردم چرا بعضی چیزها رو باید یه جوری گفت که بین گفتن و نگفتن باشه. به قدمت همون رک بودن٬ سرزنش و واکنش منفی از بیرون رو هم یادمه. از فحش توی خیابون بگیر تا نصیحت دلسوزانه‌ی خانواده که «درست نیست این جوری». و آخرش هم این نصیحت‌ها در سطح پیروز شدن و سرکوب از بیرون به درون انتقال پیدا کرد. سکوت و گوشه‌گیری و جدی و متین بودن حاصل درونی شدن فرآیند سرزنش شد. مخاطب خیلی از مکالماتم خودم شدم و دنیا برام به اندازه‌‌ی کاسه‌ی سر خودم کوچیک شد٬ و آدم‌ها برام به بیرون مطلق تبدیل شدن. اما هر چه بود٬‌ فقط درونی شد٬ تبدیل شد به چوبی که خودم بالای سر خودم نگه داشتم. دست خودم بود٬ اما به هر حال چوب بود و هیچ وقت تبدیل به نظام ارزشی من نشد. هر چه در بیرون آدم مودبی بودم و شلوغ نمی‌کردم و از ده شوخی و انتقاد یکیشو بیرون می‌دادم٬ درونم با کلمات رکیک شعر می‌ساختم و به چیزای ضایع و کثیف و زاقارت فکر می‌کردم. با خودم درگیر می‌شدم و از خودم به سختی انتقاد می‌کردم. با خودم شوخی می‌کردم و می‌ریدم به خودم. توی سرم بلند بلند می‌خندیدم. توی سرم صدا هیچ وقت قطع نشد٬ از خشن‌ترین و وحشی‌ترین موسیقی‌ها تا ساده‌ترین و ملایم‌ترین و بی‌مغزترین رو گوش دادم.

مدتیه انگار در سرم باز شده. اون آدمی که اون تو هستش هنوز هم همون تو مشغوله٬ اما صداش میاد بیرون. می‌دونه که که صداش میره بیرون٬ اما سکوت نمی‌کنه. گاه و بیگاه حتی میاد بیرون٬ همون طور لخت و عور و شلوغ می‌کنه. بلند بلند فحش می‌ده٬ قاه قاه می‌خنده٬ تند تند حرف می‌زنه و اطرافیان رو با بازی‌های زبانی  گاهی به خنده می‌اندازه و گاهی به تعجب و گاهی هم حالشونو به هم می‌زنه. این شده که هر دو روز یه بار یه شوخی خرکی می‌کنم با یکی و بعدش از طرف عذر می‌خوام. هر از گاهی اون چوب میاد بالا و میگه بسه!‌ مودب باش!‌ خودتو خراب نکن. اما خرش نمی‌ره. تصمیم گرفتم خودم باشم٬ مخاطبم گاهی دیگران باشن٬ و محصول زبانی و حسی و فکریم بره بیرون از کاسه‌ی این سر. و چه قدر سخته. چه قدر آسونه نگفتن و ساکت بودن و احترام گذاشتن٬ و چه قدر سخته گفتن و انتقاد کردن و حمله کردن و با این حال محترم بودن. چه قدر سخته به جا فحش دادن٬ به جا طرف رو گیر انداختن٬ به جا بلند خندیدن. چه قدر آسونه نابود کردن و در نطفه خفه کردن ذهن به بهانه‌ی مودب بودن. گند می‌زنم٬ پررو بازی در میارم٬‌ از خودم بدم میاد٬ و گاه احساس رونده شدن می‌کنم٬‌ اما خوبه. یه روزی درست میشه. مثل صدای دیستورشن گیتاره. اون اعوجاج و جیغ رو وقتی بذاری درست بیاد بیرون میشه موسیقی٬ میشه انسانیت٬ میشه وقتی که در قبرستان درونت دفن نمیشی.

شلوغ می‌کنم پس هستم.

دسامبر 10, 2011

شاید یه دلیل که گوشی همراه ساده دوست دارم به خاطر پیامکه. به خاطر سختی نوشتنشه و نبودن چیزای دیگه‌شه. فضای ساده و مینی‌مال. توی همون کلمات و جملات کوتاه کلی داستان هست. اینکه این قدر سرعت نوشتن پایینه مجبورت می‌کنه یاد خودت بیاری چه قدر کسی برات عزیزه. تمرین حوصله می‌کنی. تمرین یافتن معنی در فضای کوچیک و محدود می‌کنی.

زندگی گاهی میشه عبور و توقف موقت گه گاه یه تعداد پیامک. پیامکی که میاد و می‌مونه. در جعبه‌ای که همیشه نزدیک به پره. و هر از گاهی باید نگاهش کنی و جا برای جدیدها باز کنی. و دوباره می‌‌خونیش٬ لبخندی به لبت میاد. و تصمیم می‌گیری پاکش نکنی. میری سراغ چیزای دیگه. میری فرستاده‌های خودت رو اول پاک می‌کنی. اونا هستن٬‌ توی ذهنت. نصف دیگه‌ی مکالمات هست٬ همونا بسه. بعد بر می‌گردی. از اونایی که گفته کجایی و برای چی شروع می‌کنی. و باز هم پیامک جدید میاد.

و یه زمانی می‌رسه که دیگه جا نداری. دیگه جا نیست. باید بگذاری و بگذری. میشه مثل الآن من. با اون خاطره چند بار بازی می‌کنی. باش لبخند می‌زنی. بعد برای آخرین بار می‌خونیش٬‌ و باش خداحافظی می‌کنی. می‌دونی که یادت نمی‌مونه٬ اما انگار عصاره‌اش رو٬ بوش رو٬ انگار همونو یه جایی از وجودت نگه می‌داری و برای همیشه با خودت می‌بری. اینه که زندگی شده یه تعداد پیامک. توقف موقت یه تعداد پیامک…

 

برف

دسامبر 7, 2011

یه چیزی که آدم می‌تونه امیدوار باشه براش پیش نمیاد شاید دردهای متناقض باشه. دردهایی که آدم رو اجبار کنن به کارهای متناقض. که اگر این کار رو بکنی درد اول میاد سراغت و اگر نکنی درد دوم. مشابهش شاید رابطه‌ی عشق و نفرت باشه. فرسایشی که این نوع حس آدم رو دچارش می‌کنه معمولا اندازه‌ناپذیره.

این شهر… مدتیه ورد زبونم غم ناشی از اینه که زود روزی باید این شهر رو ترک کنم. اما گاهی هم می‌خوام هر چه زودتر ترکش کنم. خیلی چیزا رو بذارم همین جا و برم. اون قدری اینجا بوده‌ام که شهر برام رنگ و بو داشته باشه. که یه جاییش بوی روزهای تنهایی رو بده و یه جاییش با یه آدم گره خورده باشه. که برف ماه دسامبرش پر باشه از معنی و حس. که خیابون‌های شرقش قدری رنگ کهنگی گرفته باشن. گاهی دلم می‌خواد هر چه زودتر برم و این همه رو بذارم اینجا. دلم می‌خواد اگه میرم هر چه زودتر برم٬ که به این کوله‌بار حس بیشتر از این اضافه نشه. که روز به روز جاهای بیشتری از این شهر به جاهای سوخته تبدیل نشه.

دور تا دور پارک واشنگتن نیمکت‌هایی هست در محل‌هایی دنج. همون‌هایی که بهش می‌شه گفت فضای دو نفره. روزی که پا به این شهر گذاشتم٬ سعی کردم تعداد روزهایی که باید صبر می‌کردم تا اون نیمکت‌ها رو با نیمکت پارک ملت جایگزین کنم رو تخمین بزنم. اون روزها خیلی کم تخمین زدم٬ و بعد فهمیدم که شاید تخمین درست بینهایت بوده. اما وقتی دیشب زیر این بارون‌ ریز که قبلا توی تهران ندیده بودم و رسما دیوونه‌ام می‌کنه راه می‌رفتم٬ وقتی چشمم خورد به دو نفری که ساعت یک شب نشسته بودن روی اون نیمکت‌ها٬‌ یادم اومد که اومدم به این شهر٬ موندم٬ و به زودی ترکش خواهم کرد٬ بدون اینکه هیچ وقت روی اون نیمکت‌ها نشسته باشم…