Archive for the ‘فلسفی’ Category

ماهیت سرمایه‌داری (۱- ذات بشر)

سپتامبر 11, 2009

یکی از استدلال‌هایی که برای توجیه سرمایه‌داری ارائه می‌شود و در ایران هم علاقه‌مندان زیادی دارد توسل به ذات انسان و توجیه سیستم به واسطه‌ی این ذات است. بنیاد این استدلال طبعا بر فرض‌های آن است که انسان را موجودی ذاتا منفعت‌طلب٬ قدرت‌طلب٬ تمامیت‌طلب٬ یا از این دست معرفی می‌کند. مساله‌ی شناخت ذات انسان و پاسخ به این سوال که آیا انسان اصلا ذاتی تغییر ناپذیر دارد یکی از مسایل قدیمی فلسفه است٬ اما این نکته که این گونه استدلال در ایران صرفا طبق مشاهدات شخصی نگارنده علاقه‌مندان بیشتری دارد به خودی خود جالب توجه است. به نظر می‌رسد که بارقه‌های تمایل به یافت چیزهای غیر قابل تغییر و مطلق (مانند مغهوم ذات انسان) که یکی از عناصر مهم فلسفه‌های قدیمی‌تر است همچنان در طرز تفکر جامعه‌ی ایران بیشتر یافت شود تا در جوامع غربی.

برای بررسی این استدلال و نقد آن که هدف من در این نوشته است٬ چند راه وجود دارد. می‌توان بحث کرد که آیا ذات انسان واقعا منفعت‌طلب هست یا نه و می‌توان شواهد تاریخی و اجتماعی‌ای را که در رد و تایید این فرض وجود دارند را کنار هم گذاشت و سعی کرد معقول‌ترین نتیجه را استخراج کرد. این کار را شاید به نوشته‌ یا نوشته‌های بعدی واگذارم٬ اما در این نوشته می‌خواهم اصلا این فرض را قبول کنم و ببینم که صرف این فرض چه قدر برای توجیه این نظام کافی است. اما قبل از هر چیز٬ نیاز است تعریفی که قرار است به کار برده شود روشن شده و محدوده‌های این فرض مشخص گردد.

جامعه‌ی انسان‌ها را می‌شود مانند خیلی از جوامع دیگر با یک یا تعدادی تابع توزیع نشان داد. بسیار قابل تصور است که در بعضی از انسان‌ها منفعت‌طلبی و قدرت‌طلبی پررنگ‌تر و در برخی دیگر کم‌رنگ‌تر باشد. چنین فرضی با مشاهده‌ی روزمره نیز سازگار است٬ برخی افراد کاملا علاقه‌مندند که کنترل جمعی که در آن هستند را به عهده بگیرند و دستور بدهند و در مقیاس بزرگ‌تر علاقه‌مندند که سیاست‌مدار شوند و رییس شوند و در مقابل برخی دیگر به گوشه‌ی خلوت خود علاقه‌مندترند و ترجیح می‌دهند که از داشته‌های زندگی خود لذت ببرند. اما خود منفعت طلبی چیست؟ احتمالا تلاشی است برای اختصاص دادن بیشترین‌ها و بهترین‌ها به خود: بیشترین غذا٬ بهترین جا٬ و الی آخر. این تمایل ناگزیر با قدرت‌طلبی در ارتباطی تنگاتنگ قرار می‌گیرد٬ چرا که قدرت (به دو معنای قوای شخصی و قدرت بر دیگران) وسیله‌ای نیرومند است برای کسب منافعی که طبق فرض انسان می‌خواهد کسب کند.

نظام سرمایه‌داری بنا بر قواعدش راه را برای کسب منفعت از دیگران باز می‌گذارد. روش درست «بازی» تحت چنین نظامی این است که انسان‌ها با کسب موقعیت بهتر٬ از فرصتی که به طور سیستماتیک برای آن‌ها فراهم شده استفاده کنند و کار انسان‌های دیگر را به نفع خود مصادره کنند. در واقع در اینجا دو مرحله وجود دارد: اول کسب موقعیت برتر است و مرحله‌ی دوم استفاده از قواعد بازی برای کسب منفعت. طبق استدلال مورد بحث٬ این سیستم سیستم مناسبی است چون دقیقا راه را برای به منصه‌ی ظهور رسیدن خواست ذاتی انسان هموار می‌کند. در حالت ایده‌آل هر کس شانس این را دارد که به موضع قدرت برسد و از این موقعیت خود در راستای ارضای خواست ذاتی خود استفاده کند.

پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که چرا چنین روی‌کردی در عرصه‌ی سیاسی و اجتماعی نیز پی‌ گرفته نمی‌شود؟ چرا به انسان قدرت طلب و منفعت طلب اجازه داده نمی‌شود (دست کم در تئوری) که قدرت سیاسی و اجتماعی را برای خود قبضه کند و حقوق دیگران را به نفع خود مصادره کند؟ سرمایه‌داری استدلال می‌کند که مهار کردن قدرت طلبی و منفعت‌طلبی انسان ذاتا منفعت‌طلب در عرصه‌ی اقتصاد منجر به سرخوردگی انسان و از خود بیگانگی او می‌شود. اگر قرار باشد این را بپذیریم٬ باید منتظر باشیم که انسان‌هایی که به علت وجود قوانین اجتماعی نمی‌توانند تمام مردم یک محله را به اطاعت مجبور کنند نیز سرخورده شوند.

سرمایه‌داری همیشه سعی می‌کند که وانمود کند تمام تفاوت انسان‌ها در تفاوت هوش و توانایی فردی آن‌هاست و سیستم در ایجاد نابرابری نقشی ندارد. اما واقعیت این است که سیستم راه را برای کسانی که به هر دلیلی (از جمله هوش) می‌توانند به موضع قدرت برسند باز می‌گذارد تا از کار دیگران بهره‌برداری کنند. چنین رویه‌ای چه خوب باشد چه بد٬ فراتر از توانایی‌های صرفا فردی می‌رود و در واقع این ادعا که آدم‌های قوی‌تر و باهوش‌تر صرفا به واسطه‌ی هوش بیشتر خود از چیزهای بهتر بهره‌مند می‌شوند افسانه‌ای بیش نیست. شکی وجود ندارد که بعضی از آدم‌ها تواناتر از دیگران هستند٬ اما بهره‌مندی بیشتر آن‌ها تنها از توانایی بیشترشان ناشی نمی‌شود٬ بلکه سیستم آن‌ها را تشویق می‌کند که تلاش کنند و به موضع قدرت برسند و بخشی از توانایی دیگران را به نفع خود مصادره کنند.

مساله‌ای که اینجا مطرح است در واقع معیارهای دوگانه‌ای است که برای برخورد با «ذات» انسان در عرصه‌ی اقتصادی در مقابل عرصه‌های اجتماعی و سیاسی ارائه می‌شود. یک نظریه‌ی محتمل می‌تواند این باشد که کلا از هر گونه قانون‌مند کردن چشم‌پوشی کنیم و همه چیز را به ذات منفعت‌طلب و رقابت و قدرت‌طلبی انسان‌ها واگذاریم. این روش احتمالا نتایج بسیار وخیمی خواهد داشت٬ اما به هر حال معیارش مشخص و واضح است. روی‌کردی که لیبرالیسم پیش گرفته مهار «ذات» انسان در عرصه‌ی اجتماعی و آزاد گذاشتن آن در عرصه‌ی اقتصادی است. وجود معیار دوگانه در این روی‌کرد موجب رقیق‌تر شدن فاجعه نشده٬ بلکه قدری شکل آن را تغییر داده است. وحشیانه‌ترین جنگ‌های بشر تحت همین سیستم صورت گرفته که علتش هم قابل درک است. برخورد دوگانه‌ی لیبرالیسم با مسایل اقتصادی و اجتماعی (و سیاسی) تاثیر این دو را بر یکدیگر از بین نخواهد برد. سیستمی که راه را برای قبضه‌ی قدرت اقتصادی باز می‌گذارد٬ نمی‌تواند جلوی گسترش این قدرت را به عرصه‌ی اجتماع و سیاست بگیرد. به همین دلیل است که اگر قرن‌ها پیش عامل جنگ یک شاه مستبد و یا شاهزاده‌اش بود٬ در دوران معاصر حامیان جنگ‌ها صاحبان شرکت‌ها و سران وال‌استریت هستند.

پی‌نوشت: این نوشته احتمالا اولین نوشته از مجموعه‌ای باشد که عمدتا حول مساله‌ی سرمایه‌داری و بررسی موجهیت آن خواهد گشت. از تمامی نظرات و بحث‌های دوستان استقبال خواهد شد.

شهدای گمنام*

سپتامبر 5, 2009

صحنه‌ای از فیلمی سال‌هاست توی ذهنم مانده و این روزها بیش از پیش برایم یادآوری می‌شود. رزمنده‌ای ایرانی است طبعا با ریش و چهره‌ای روحانی٬ که به همراه معدودی دیگر در آستانه‌ی شروع یک عملیات بی سر و صدا است. هم‌چنان که با دوستش صحبت‌های بسیار آرام و زیبا و خالی از خشونت می‌کند٬ تفنگ دوربین دار را برمی‌دارد. از توی دوربین تفنگ می‌بینیم که دیده‌بان عراقی را پیدا می‌کند و در یک لحظه به قلبش شلیک می‌کند و دیده‌بان از همه جا بی خبر می‌افتد و می‌میرد. این صحنه دوباره به رزمنده و دوستش کات می‌شود و بدون اینکه حالت چهره و احوال آدم‌های حاضر در صحنه کوچکترین اشاره‌ای به اتفاقی که سه ثانیه قبل افتاد داشته باشد٬ صحبت‌های خوشحال و گل و بلبل دو رزمنده ادامه پیدا می‌کند.

دو هفته پیش تازه‌ترین فیلم تارانتینو به اسم Inglourious Basterds را دیدم. مانند دیگر فیلم‌های تارانتینو٬ این یکی نیز پر از خشونت عریان و خون است. ماجرای عده‌ای یهودی آمریکایی است که عنوان فیلم را یدک می‌کشند و هدفشان کشتن نازی‌ها در فرانسه‌ای است که در اشغال آلمانی‌ها قرار دارد. یهودی‌ها به دست نازی‌ها سلاخی شده‌اند و بنابراین اگر قرار بر اعمال استانداردهای یک فیلم هالیوودی معمولی باشد٬ یهودیان آمریکایی قهرمان‌های طبیعی چنین فیلمی هستند. اما خود عنوان فیلم از همان اول اجازه‌ی شکل گرفتن چنین قهرمانانی را نمی‌دهد. طبق عنوان فیلم این یهودی‌ها یک عده عوضی و وحشی و آدم‌کش هستند که هر چند علت این توحش آن‌ها با نگاهی بسیار سطحی به تاریخ و آن چه بر آنان گذشته مشخص می‌شود٬ اما در توجیه این توحش کاملا بی‌ربط تلقی می‌شود. نهایتا فیلم با کشته شدن آدم‌های گناه‌کار و بیگناه بسیار که با طعنه‌ای به تاریخ هیتلر را هم شامل می‌شود پایان می‌یابد و تنها آدمی که به عنوان کاندیدای قهرمانی باقی می‌گذارد دختری یهودی است که خانواده‌اش به دست نازی‌ها قتل عام شده است.

گفتمان حاکمه‌ی ایران فکر می‌کنم سردم‌دار انتقاد از فرهنگ غرب باشد و در عرصه‌ی سینما همیشه غرب را به ترویج خشونت متهم می‌کند. با وجود اینکه وجود خشونت را در غرب نمی‌توان انکار کرد (خصوصا توسط آن‌هایی که جایی مثل گوانتانامو را پایه‌گذاری کردند)٬ باید اما با توجه به ناآرامی‌های اخیر ایران پرسید کجا خشونت «ترسناک‌تر» است. باید پرسید آن بسیجی‌٬ لباس شخصی یا سپاهی‌ای که توی خیابان صاف توی سینه‌ی جوانی بی‌سلاح و بی‌دفاع شلیک می‌کند با چه پس‌زمینه‌ای این کار را می‌کند؟ باید پرسید که آیا فیلم تارانتینو با آن همه خون خشن‌تر است یا آن فیلم دفاع مقدس که پر از لبخند و روحانیت است؟

مبتذل‌ترین فیلم خشن به سبک آمریکایی همیشه این طور است که اول یک شیطان می‌سازد. شیطان همیشه به آدم‌ها صدمه می‌زند و خطرناک است. هر قتلی که شیطان انجام می‌دهد از طرف بیننده محکوم و ناراحت‌کننده است و قتل شیطان همیشه نشان پیروزی و خیر است. این مبتذل‌ترین و بچگانه‌ترین الگو است٬ که البته به هیچ وجه فیلمی مثل این فیلم تارانتینو را که ظرافت‌هایی به مراتب بیش از ظاهر خشنش دارد و اساسا جای چندانی هم برای قهرمان (و طبعا ضد قهرمان یا شیطان) باقی نمی‌گذارد شامل نمی‌شود. در مقابل فیلم دفاع مقدسی که توصیف کردم (و نمونه‌اش هم بسیار زیاد است) شیطانی دارد که شیطان است نه به این خاطر که صرفا به ما صدمه زده٬ بلکه به این خاطر که ما خدا هستیم. در فیلم‌های دفاع مقدس اصولا ما سپاه حق هستیم و دشمن سپاه باطل٬ و انگار فقط آن‌ها هستند که به ما صدمه زده‌اند. در واقع اصل مطلب این نیست که لااقل شیطان را طبق معیار صدمه زدن (که دست کم معیاری انسان‌محور ایت)‌ تعریف کنیم٬ بلکه معیار شیطان بودن امری آسمانی است.

اما اصل فاجعه تازه بعد از این اتفاق می‌افتد٬ و آن زمانی است که خشونت تقدیس و گندزدایی می‌شود. اگر فیلم تارانتینو حتی طرف محق‌تر را عوضی و حرام‌زاده می‌خواند (که البته من با اطلاق این کلمه به عنوان فحش بسیار مخالفم)٬ فیلم دفاع مقدس نه تنها رزمنده را بسیار روحانی و شریف توصیف می‌کند٬ بلکه صحنه‌ی قتل را هم به شکلی بسیار دل‌انگیز و آرام به تصویر می‌کشد. اگر در فیلم‌های آمریکایی چهره‌ی قاتل پس از قتل با آرامشی مرگ‌بار٬ با لبخندی کریه یا دست کم پیروزمندانه و یا با خشم نمایان می‌شود٬ در فیلم دفاع مقدس چهره‌ی قاتل لبخندی خدایی و آسمانی بر لب دارد٬‌و این احتمالا تصویری است که آن بسیجی موقع شلیک به سینه‌ی هم‌وطن و شاید هم‌بازی کودکی و هم‌کلاسی‌اش در ذهن از خود می‌سازد. این «ترسناک‌ترین» نوع خشونتی است که می‌توانم تصور کنم.

در طول این سال‌ها هر وقت آن صحنه‌ی فیلم دفاع مقدس توی ذهنم می‌آمد تلاش می‌کردم حداقل درکش کنم و همیشه هم عاجز می‌ماندم. سعی می‌کردم برای خودم حلاجی کنم که معنای اینکه الآن یک آدمی اسلحه را برداشت و شلیک کرد و یک آدم دیگر دیگر الآن آدم نیست چه می‌تواند باشد. هنوز هم نتوانسته‌ام بهتر بفهممش.

* Inglorious هم می‌تواند به معنی بدنام و ننگین باشد و هم به معنای گمنام. به نظرم تارانتینو خودش در انتخاب عنوان فیلمش ایهام به کار برده و با هر دو معنی کلمه بازی کرده. آن یهودی آمریکایی‌ها هم شناخته شده نیستند و هم اینکه آدم‌کش و ننگین هستند. من هم همین کار را با عنوان کرده‌ام٬ این طور حساب کنید که: Inglourious Martyrs