یاد ندارم هیچ وقت بدون یک غم مزمن و کهنه در آغوش گرفته باشمت. میدونم چرا. هر بار حس میکردم بار آخره. هر بار فکر میکردم آغوش خدافظیه. هر بار انگار چند ثانیه بیشتر نگهت میداشتم که اون لحظه رو خوب با جزییاتش و حسهاش توی ذهنم ثبت کنم. و وقتی تموم میشد کمی میرفتم دور… انگار حس میکردم که قرار بوده همین جور باشه… و بود هم. همون اولینِ اولین بار که بغلت کردم وقتی بود که قرار بود بری. و دفعات بعدش٬ماهها بعد٬ بعد از اون بودند که هر روز و هر بار منتظر بودی که همه چی تموم شه. و رفتن تو رو من فقط هشت بار ندیدم… به تعداد دفعاتی که بغلت کردم٬ به تعداد دفعاتی که از دور نگاهت کردم٬ به تعداد دفعاتی که با کسی حرف میزدی و من کناری نظارهگر بودم٬ به تعداد دفعاتی که سفر رفتم٬ و به تعداد دفعاتی که خودم غمگین و خراشیده بودم هم رفتن تو رو دیدم…
بیان دیدگاه