یک وقتهایی آدم توی زندگی دنبال تعمیره٬ دنبال تغییره. یه چیزایی رو همیشه باید تعمیر و مراقبت کرد٬ بعضیاشون مثل یه قایقن٬ که یهو یه ورشون ممکنه یه سوراخی درست شده باشه. بعضی چیزا رو باید سر وقت تعمیر کرد٬ یه آدمی که داره ازش خون میره رو اون موقع که هنوز سر حاله و هنوز نرفته تو کما باید بهش رسید. یه وقتایی توی زندگی میزنی توی سر و مغز خودت٬ فریاد میزنی٬ به این در و اون در میزنی که مردم٬ که عزیز من… اینو باید درست کنیم… داره ازش خون میره٬ داره از سوراخش آب میاد تو… میزنی توی سر و مغز خودت که تا دیر نشده٬ تا همهی انرژی و رمق از دست نرفته جدی بگیریم٬ وسواس به خرج بدیم٬ درستش کنیم. و گاهی هر چی داد میزنی و موهای سرتو میکنی٬ هیچی نمیشه… یکی میگه این اصلا سوراخ نیست٬ یکی میگه اصلا سوراخش مهم نیست… یکی میگه خونریزیش خودش بند میاد. یکی میگه این جور سوراخا اجتناب ناپذیرن٬ یکی اصلا از رنگ قرمز خون خوشش میاد… و یه زمانی میرسه که نشستی توی قایقی که تا بیخش رفته توی آب٬ نشستهای بالا سر مریضی که داره نفسای آخرشو میکشه… سرت داد میزنن که یه کاری بکن٬ که بیاین ببریمش بیمارستان٬ که بیاین میشه این آبو خالی کرد… بهت میگن منفعلی٬ میگی از اول داد زدم٬ هوار زدم٬ میگن اگه ما اون دفعه کاری نکردیم این بار تویی که داری میذاری بمیره… تو مسئول این مرگی٬ تو ما رو غرق کردی…
Archive for آوریل 2011
آوریل 25, 2011
سختی کار در این است که فرآیندهایی که در سیستمهای پیچیده مثل انسان اتفاق میافتند برگشتناپذیرند. زندگی واقعی بازگشت ناپذیر است. هیچ خاطرهای فراموش نمیشود٬ آن هم به طور ارادی. در بهترین حالت خاطرههای جدید ساخته میشوند. زندگی قدم به عقب ندارد٬ آن جایی که چیزی به گند کشیده میشود نمیشود قدم گذاشت به عقب. هیچ خرابیای را نمیشود برگشت داد به عقب٬ در بهترین حالت میشود درستش کرد. وقتی آدم افتاد توی آن جای پر دستانداز زندگی تنها راهش این است که آن قدر در همان جای پر دستانداز براند تا از سنگلاخ بیرون برود. چیزی به نام از صفر شروع کردن در زندگی وجود ندارد٬ آدم وقتی میرسد به آنجا که میگوید میخواهم از صفر شروع کنم دارد سعی میکند خوشبین باشد و به خودش امید بدهد. کسی که از صفر شرایطش بالاتر باشد دوست ندارد از صفر شروع کند٬ آن کسی که رفته زیر صفر دوست دارد باور کند که اتفاق بدی نیفتاده و میتواند دوباره همان طوری شروع کند که دفعهی قبل کرده بود. بار دوم همیشه از بار اول سختتر و تلختر است٬ چون اگر بار اول شده بود که بار دوم نیاز نبود. اگر بار اول جای خوبی رفته بود که لازم نبود به شروع دوباره. بار اول اگر از صفر بود بار دوم حتما از زیر صفر است. اگر آدم احساس میکند که بار اول پرانرژیتر بود٬ باید بداند که بار سوم در راه است. و از پیاش بار دهم و آن زمانی که یا از دره میافتد یا اقبال پرتش میکند یک گوشهی امن. اما چه بار اول و چه بار صدم٬ زندگی همهاش بازگشتناپذیر است. سربازی که در لحظه میفهمد وارد میدان مین شده٬ آرزویش این است که کاش میتوانست پا همان جاهایی بگذارد که دو دقیقه پیش گذاشته بود و این بار در جهت عکس. اما آن اطلاعات یک بار برای همیشه دود شد و رفت. و تراژدیهای زندگی همهاش از همین دود آب میخورد. وقتی که فرصتها از دست میرود٬ لحظهها میگذرند٬ چیزی گفته میشود٬ خاطرهای ثبت میشود. آن جایی که آدم قدمهای برگشتناپذیر زندگیاش را برمیدارد.
آوریل 20, 2011
زمانی که تازه دانشجو شده بودم٬در فلسفهی علم این جمله را یاد گرفتم که مشاهدات مسبوق به نظریهاند. یعنی نظریات قبل از مشاهده میآیند٬ یعنی آن چیزهایی که میبینیم و فکر میکنیم واقعیت عینی هستند خیلی بستگی دارند به اینکه چه طور میبینیمشان و چه پیش فرضهایی در تعبیرشان داریم. اگر فرضمان این باشد که آدمهای سیاهپوست خطرناکند٬ وقتی به طرفمان بیایند چیزی که مشاهده میکنیم نزدیک شدن خطر است. این نظریه را به کار بستم و بارها در بحثهای دیگران رد پایش را دیدم و به آدمها گوشزدش کردم٬و از زیباییاش لذت بردم. اما خیلی زمان زیادی نیست که رد پایش را به وضوح هر چه تمامتر در روابط انسانی دیدهام. طیف وسیعی از رفتارهای آدمها اصلا آن طور که کننده میخواهد منتقل نمیشود و ما به عنوان مشاهدهگر هستیم که به آن معنی میبخشیم. آدمهایی که نظر مثبتی به هم ندارند به سختی بعدا نظرشان عوض میشود. بر عکسش هم صادق است. یک زمانی برای بار اول حسی در آدمها نسبت به یکدیگر ایجاد شده که حالا هر رفتار جدید طوری تعبیر میشود که همان را تایید کند. بخش بزرگی از رفتارهای آدم یا آن قدر در مرزها قرار ندارد که به سختی بتوان طور دیگری تعبیرش کرد٬ یا به ذات در شرایط مختلف معانی مختلف میدهد. گاهی نقش تعبیر به قدری پررنگ میشود که عملا رابطهی آدمها در یک حلقهی رزونانس میافتد. تعبیر با هر عمل خنثی یا کوچکی از طرف مقابل خود را بازتولید میکند. دیدهایم آدمهایی را که شب و روز دعوا میکنند٬ و دیدهایم دوستانی را که با سادهترین حرکات سرشار از لذت میشوند٬ با هر شوخی فرد مقابل از ته دل میخندند و هر کاستیای را نادیده میگیرند. و شاید همهی اینها میتوانست کاملا متفاوت باشد اگر اولین برخوردها متفاوت میبود.
آوریل 19, 2011
چرا دوست داریم بعد از مرگ برایمان یادبود بگیرند؟ نه به خاطر اینکه مهم است بعد از ما چه میماند. پر بیراه نیست که دنیا با مرگ ما تمام میشود. با مرگ من. دیگر بعد از من چیزی نیست که بخواهد خوب باشد یا نباشد. اما این میل مال زمانی است که آدم زنده است. مال آن است که فکر کنیم وقتی زنده بودیم دوستمان داشتند. که فکر کنیم وقتی میمیریم چیزی از دنیا کم میشود. که وقتی نباشیم جای خالی ما هست. و بزرگترین فانتزی ذهنی برای کسانی که حس دوست داشته شدن نمیکنند این است که لجظهی مرگ و پس از آن را آن طور که دوست دارند برای خود بپردازند. پرداختی که در آن همه چیز سر جای خودش است. آدمها به همدیگر این خبر را میدهند٬ لحظهای هست که آن آدم میشود موضوع فکری تعداد قابل توجهی آدم دیگر. و لابد آن آدمهایی که دردهای کوچکتر آدم را نمیدیدند٬ حالا این بزرگترین چیزی را که یک آدم دیگر میتواند از دست بدهد میبینند و لحظهای در خلاف آن جهتی حرکت میکنند که آن حس دوست داشته نشدن را ایجاد کرده بود. و لابد گاهی این تنها راه تسکین آن حس است.
عصای سیاه
آوریل 15, 2011از پلهی مترو رفتم پایین. قطار رو به رو راه افتاد و رفت و مردم هم کم و بیش رفته بودن. از ته ایستگاه یکی داد زد پله برقی کجاست؟ برگشتم دیدم یه نابیناس با لباس مندرس و افتضاح که حدود هفتاد هشتاد متر هم با پله برقی فاصله داره. داد زدم مستقیم برو. گفت میتونی بیای کمک؟ گفتم ببخشید این ور هستم. سریع گفت آهان… کیه که ندونه تا اون طرف رفتن کاری نداره… با کلام راهنماییش کردم تا رفت و هی پرسید نرسیدم و تا آخرش رسید و داد زد که ممنون. همین طور که توی ذهنم بود که این تازه اول ماجراس و دو تا پله برقی دیگه هر کدوم دو برابر این هنوز مونده بهش گفتم که خواهش… گوشمو تیز کردم که بشنوم صداشو… که نیم طبقهی بالاتر میپرسه پله برقی کجاس… حتی به خودم زحمت نداده بودم که بهش بگم از این پله که میری بالا باید دوباره بری بالا. شاید چون خارجی هستم… شاید چون بلند حرف زدن در مکان عمومی برام وحشتناک سخته… اما مساله زحمت نبود. مساله حس ناتوانی خودم بود. یه نابینای معمولی نبود٬ که نابینای معمولی یا کسی داره که ازش مراقبت کنه٬ یا جایی رو تنها میره که آشناس. این یه نابینای بیخانمان بود. زیرپوشش که از شدت کثیفی به زرد و قهوهای میزد از زیر لباس قرمزش که شبیه لباس خواب بود که پاچهشو بالا زده باشن بیرون افتاده بود. اما درست حرف میزد. لحن محکمی داشت. کی میدونه چه گذشته به این آدم. که شاید زمانی برای خودش کسی بوده و زمین خورده الآن. توی این کشور وحشیای که آدم بینا هم زمین بخوره سخت از جاش بلند میشه. و گاهی میشه که شدت بدبختی کمک رو بیمعنی میکنه. حس تلخی که توی اون کمک کردن هست قابل توصیف نیست. و حس تقدیر و بیانصافیای که توی سر آدم میزنه. نگاه میکنم گاهی به این آدمها و تلخی دردشون رو با تلخی ناتوانی خودم در یه کمک ماندگار و معنیدار همزمان مزه مزه میکنم. همین طور که نگاهشون میکنم که با بدبختی بیانتها و فرارناپذیرشون کلنجار میرن٬ انگار همون دست کمکی رو که به سمتشون دراز کرده بودم آروم آروم عقب میکشم… انگار میخوام عمق این تراژدی تمامنمای انسانی رو با کمک ناچیزی که میکنم مخدوش نکنم… و میذارم که درد به تمام و کمال به جون بشینه٬ به جون اون که سادهترین نیازهای زندگیش خرخرهش رو چسبیدن٬ و به جون من که زهر ناتوانی و ناچاری قطره قطره توی حلقم میچکه…
آوریل 7, 2011
هر جوری نگاه میکنم میبینم به حقترین نوای زندگی من «نینوا»س… بوده و خواهد بود…