این نوشته مال مدتی پیش است و تازه فرصت کردم بگذارمش اینجا.
یک چیزی که به نظرم در مورد روابط عاشقانه خیلی بد تعبیر میشود مفهوم از خود گذشتگی است. فراوان میبینیم بین آدمها که اصل و اساس و سنجهی عشق و علاقه را در تخریبی میبینند که طرف مقابل در زندگی خود ایجاد میکند٬ تخریبی که بناست در راستای بهبود زندگی معشوق و یا دست کم در راستای نشان دادن اهمیت معشوق و حس تعلق صورت پذیرد. و از اینجاست که روابط و اصول جدید شکل میگیرد. روابط و برهمکنشهایی که نه بر مبنای حقوق انسانی هر طرف٬ بلکه بر مبنای لگدمال کردن و نقض این حقوق شکل میگیرد. روال رفتار هر فرد (و گاهی فقط یک طرف) تبدیل میشود به ایجاد تنگنا برای طرف مقابل و انتقال تنگناهای خود به معشوق٬ و سنجهی عشق میشود هر چه بیشتر سر فرود آوردن عاشق در مقابل لگدمال شدن. عشق معنیاش میشود کنار رفتن و نابود شدن زندگی طرف مقابل رابطه.
و دقیقا اینجاست که به نظرم معنی عشق تباه میشود. در دنیای ذاتا خودخواهی که خونها برای کسب حقوق اولیهای انسانها ریخته شده و میشود٬ عشق را هم وسیلهی بیشتر لگدمال کردن آدمها کردن همان کفن پوشاندن به عشق است. در دنیایی که افراد٬ حقوقشان٬ علایقشان و آرزوهایشان راحت از دست میرود٬ اولین قدم عشق ورزیدن دادن و رعایت بیچون و چرای حقوق عاشق-معشوق است. اولین قدم احترام متقابل است. عشقی که با شعار فدا کردن و لغو حقوق شروع میشود یا به خودآزاری میانجامد یا به دیگرآزاری. خودخواهی و تمایل غالب بشریت برای بیشینه کردن مطلوبیت خود دیر یا زود اصل «فداکاری طرفین» را به «فداکاری او برای من» تقلیل خواهد داد٬ و تنها آن اقلیتی که در خود را مقدم بر دیگران گذاشتن مشکل دارند تبدیل به شخص فداکار و خودآزار خواهند شد. وقتی ایدهی اساسی ورود به چنین عشقی مطلوبیت انتظاری ناشی از فداکاری طرف مقابل باشد٬ چطور میشود اصلا انتظار داشت که کسی پا به عرصهی فداکاری نه به عنوان گیرنده بلکه به عنوان دهنده بگذارد؟ کسی که فرضش بر این است که طرف مقابل اصلا حقوقی ندارد٬ یا فرضش این است که نیازهای خودش بر نیازهای دیگری اولویت دارد٬ چطور قرار است چیزی بسیار نابتر و انسانیتر از صرفا حقوق اولیهی طرف مقابل به او بدهد؟
از این روست که به نظر من عشق نه با هیچ چیز فرازمینی که دست در دست با حقوق انسانی افراد قدم برمیدارد. تنها با احترام متقابل و رعایت با وسواس حقوق طرف مقابل است که اعتماد شکل میگیرد٬ و رشد این اعتماد است که حقوق افراد را به عنوان امری اجرایی کمرنگ میکند. با شکلگیری این اعتماد است که گفتمان حقوق جای خود را به گفتمانی که در آن بهرهمندی افراد به اندازهی نیازشان است میدهد. و این دقیقا همان چیزی است که بشر قرن بیستم شکستش را به عنوان یک نظام اجتماعی تجربه کرد٬ شاید به این خاطر که در یک جامعهی انسانی با میلیونها نفر جمعیت٬ حقوق به عنوان امری الزامآور نمیتواند صرفا با اعتماد و دیگرمحوری جایگزین شود٬ یا شاید هم مسیری که طی شد از انتها بود به ابتدا. مسیری که اشتباها فداکاری و اعتماد را پیشفرض میگرفت و میخواست به حقوق و خوشبختی انسانها برسد. و نکتهی کلیدی دقیقا همین جاست: گفتمان حقوق محور و فردگرا فقط با توجه و صحه گذاشتن به همان حقوق کمرنگ میشود (اگر اصلا بشود) و جای خود را به اعتماد و از خود گذشتگی میدهد.
ساز و کار جامعهی میلیاردها انسان شاید هیچ گاه نتواند گفتمان حقوقمحور را به نفع اعتماد و دیگر محوری صرف کنار بگذارد٬ اما چیزی که میتوان به آن امید داشت وقوع این اتفاق در مقیاسهای خیلی کوچک و افراد و راوبط دونفره است. اما همین سیستم خیلی کوچک هم نقاط جاذب* خیلی زیادی دارد. تنها با شروع کردن از شرایط اولیهی مناسب است که سیستم جذب نقطهی جاذب مطلوب میشود.
* درروی یک وان یک نقطهی جاذب است. آب را از هر کجا رها کنید میرود توی دررو. حالا اگر یک وان دو تا دررو داشته باشد٬ بسته به شیب محلی که آب را رها میکنیم آب ممکن است به سمت این یا آن دررو برود. حالا همین قضیه در مورد مثلا یک رابطهی عاشقانه هم صادق است. مثلا ممکن است رابطه با احترام متقابل شروع شود و به سمت اعتماد متقابل جذب شود و ممکن است با خودخواهی شروع شود و مثلا به جدایی و درگیری جذب شود.