Archive for دسامبر 2010

عشق ۱۰۱

دسامبر 24, 2010

این نوشته مال مدتی پیش است و تازه فرصت کردم بگذارمش اینجا.

یک چیزی که به نظرم در مورد روابط عاشقانه خیلی بد تعبیر می‌شود مفهوم از خود گذشتگی است. فراوان می‌بینیم بین آدم‌ها که اصل و اساس و سنجه‌ی عشق و علاقه را در تخریبی می‌بینند که طرف مقابل در زندگی خود ایجاد می‌کند٬ تخریبی که بناست در راستای بهبود زندگی معشوق و یا دست کم در راستای نشان دادن اهمیت معشوق و حس تعلق صورت پذیرد. و از اینجاست که روابط و اصول جدید شکل می‌گیرد. روابط و برهم‌کنش‌هایی که نه بر مبنای حقوق انسانی هر طرف٬‌ بلکه بر مبنای لگدمال کردن و نقض این حقوق شکل می‌گیرد. روال رفتار هر فرد (و گاهی فقط یک طرف) تبدیل می‌شود به ایجاد تنگنا برای طرف مقابل و انتقال تنگناهای خود به معشوق٬ و سنجه‌ی عشق می‌شود هر چه بیشتر سر فرود آوردن عاشق در مقابل لگدمال شدن. عشق معنی‌اش می‌شود کنار رفتن و نابود شدن زندگی طرف مقابل رابطه.

و دقیقا اینجاست که به نظرم معنی عشق تباه می‌شود. در دنیای ذاتا خودخواهی که خون‌ها برای کسب حقوق اولیه‌ای انسان‌ها ریخته شده و می‌شود٬ عشق را هم وسیله‌ی بیشتر لگدمال کردن آدم‌ها کردن همان کفن پوشاندن به عشق است. در دنیایی که افراد٬ حقوقشان٬ علایقشان و آرزوهایشان راحت از دست می‌رود٬‌ اولین قدم عشق ورزیدن دادن و رعایت بی‌چون و چرای حقوق عاشق-معشوق است. اولین قدم احترام متقابل است. عشقی که با شعار فدا کردن و لغو حقوق شروع می‌شود یا به خودآزاری می‌انجامد یا به دیگرآزاری. خودخواهی و تمایل غالب بشریت برای بیشینه کردن مطلوبیت خود دیر یا زود اصل «فداکاری طرفین» را به «فداکاری او برای من»‌ تقلیل خواهد داد٬ و تنها آن اقلیتی که در خود را مقدم بر دیگران گذاشتن مشکل دارند تبدیل به شخص فداکار و خودآزار خواهند شد. وقتی ایده‌ی اساسی ورود به چنین عشقی مطلوبیت انتظاری ناشی از فداکاری طرف مقابل باشد٬ چطور می‌شود اصلا انتظار داشت که کسی پا به عرصه‌ی فداکاری نه به عنوان گیرنده بلکه به عنوان دهنده بگذارد؟ کسی که فرضش بر این است که طرف مقابل اصلا حقوقی ندارد٬‌ یا فرضش این است که نیازهای خودش بر نیازهای دیگری اولویت دارد٬‌ چطور قرار است چیزی بسیار ناب‌تر و انسانی‌تر از صرفا حقوق اولیه‌ی طرف مقابل به او بدهد؟

از این روست که به نظر من عشق نه با هیچ چیز فرازمینی که دست در دست با حقوق انسانی افراد قدم برمی‌دارد. تنها با احترام متقابل و رعایت با وسواس حقوق طرف مقابل است که اعتماد شکل می‌گیرد٬ و رشد این اعتماد است که حقوق افراد را به عنوان امری اجرایی کم‌رنگ می‌کند. با شکل‌گیری این اعتماد است که گفتمان حقوق جای خود را به گفتمانی که در آن بهره‌مندی افراد به اندازه‌ی نیازشان است می‌دهد. و این دقیقا همان چیزی است که بشر قرن بیستم شکستش را به عنوان یک نظام اجتماعی تجربه کرد٬ شاید به این خاطر که در یک جامعه‌ی انسانی با میلیون‌ها نفر جمعیت٬‌ حقوق به عنوان امری‌ الزام‌آور نمی‌تواند صرفا با اعتماد و دیگرمحوری جایگزین شود٬‌ یا شاید هم مسیری که طی شد از انتها بود به ابتدا. مسیری که اشتباها فداکاری و اعتماد را پیش‌فرض می‌گرفت و می‌خواست به حقوق و خوشبختی انسان‌ها برسد. و نکته‌ی کلیدی دقیقا همین جاست: گفتمان حقوق محور و فردگرا فقط با توجه و صحه گذاشتن به همان حقوق کم‌رنگ می‌شود (اگر اصلا بشود)  و جای خود را به اعتماد و از خود گذشتگی می‌دهد.

ساز و کار جامعه‌ی میلیاردها انسان شاید هیچ گاه نتواند گفتمان حقوق‌محور را به نفع اعتماد و دیگر محوری صرف کنار بگذارد٬‌ اما چیزی که می‌توان به آن امید داشت وقوع این اتفاق در مقیاس‌های خیلی کوچک و افراد و راوبط دونفره است. اما همین سیستم خیلی کوچک هم نقاط جاذب* خیلی زیادی دارد. تنها با شروع کردن از شرایط اولیه‌ی مناسب است که سیستم جذب نقطه‌ی جاذب مطلوب می‌شود.

* درروی یک وان یک نقطه‌ی جاذب است. آب را از هر کجا رها کنید می‌رود توی دررو. حالا اگر یک وان دو تا دررو داشته باشد٬‌ بسته به شیب محلی که آب را رها می‌کنیم آب ممکن است به سمت این یا آن دررو برود. حالا همین قضیه در مورد مثلا یک رابطه‌ی عاشقانه هم صادق است. مثلا ممکن است رابطه با احترام متقابل شروع شود و به سمت اعتماد متقابل جذب شود و ممکن است با خودخواهی شروع شود و مثلا به جدایی و درگیری جذب شود.

دسامبر 18, 2010

بعضی از ما شاید زمانی در زندگی این شعار را داده‌ایم که «درد جسمی چیزی نیست٬ میشه تحملش کرد. درد روحیه که خیلی سخته!» نه! انکار می‌کنم. از این شعار هم برائت می‌جویم اگر زمانی دادمش!

«ایرانوئلا» یا «ویران»

دسامبر 13, 2010

دیشب با یک آقای ونزوئلایی درباره‌ی کشورش حرف می‌زدم. انگار داشت درباره‌ی ایران چند سال پیش حرف می‌زد٬ منهای بیست سال سرکوب قبلش و کشتار ۶۷ و فلان و بهمان. بیخود چاوز و احمدی‌نژاد این طور همدیگر را در آغوش نمی‌چلانند. عجیب هم نخواهد بود اگر احمدی‌نژاد اولین کسی باشد که بعد از انتخابات پر از تقلب سال ۲۰۱۲ به چاوز بابت پیروزی‌اش تبریک بگوید.

دسامبر 13, 2010

یه وقت‌هایی بهم مثلا گفته میشه که «رسیدی خونه زنگ بزن.» بعد می‌رسم خونه و زنگ می‌زنم٬‌ کسی گوشی رو بر نمی‌داره. واقعا برام جالبه این برخورد.

دسامبر 5, 2010

«… هنگامی که ترزا در عالم رویا سوزن به زیر ناخن‌های خود می‌برد در واقع راز خود را فاش می‌سازد٬‌ زیرا بدین ترتیب توما می‌فهمد که او مخفیانه کشوهایش را جستجو می‌کند. مسلما اگر زن دیگری این کار را کرده بود توما دیگر با او حرف نمی‌زد. ترزا که این را می‌دانست گفته بود: «مرا از خانه‌ات بیرون کن!» با این حال توما نه فقط او را از خانه بیرون نکرد٬ بلکه دست‌هایش را گرفت و سر انگشتانش را بوسید٬ زیرا خود توما نیز در آن لحظه دردی را که او زیر ناخن‌هایش حس می‌کرد احساس می‌نمود. مثل اینکه اعصاب انگشتان ترزا مستقیما به مغز توما هم وصل باشد…»

از «بار هستی» میلان کوندرا

سیب گندیده

دسامبر 4, 2010

ماجرای قتل میدان کاج٬‌و بعد هم قتل کرج شاید خیلی‌ها را تکان داد٬‌ ولی در نگاهی عمیق‌تر چیزی نبود غیر از آنی که باید انتظار داشت. دیدن خون به عریان‌ترین شکلش و آغشته به دستان کسانی که مثل فیلم‌ها جانی و خارق‌العاده نیستند٬ بلکه لباس و نگاهشان خیلی شبیه خودمان است شاید خیلی تکان‌دهنده باشد. دیدن تصویر قاتلی که مثل خودمان فحش می‌دهد و جلوی همین دوربین‌های موبایل و فارغ از انفجار‌ها و جلوه‌های ویژه خون آدمی را می‌ریزد بیش از هر چیز یادآور این واقعیت است که چه قدر چنین اتفاقات دور از ذهنی از بطن همین زندگی خودمان برمی‌خیزد. و ساعت‌ها و صفحه‌ها و روزها می‌توان در مورد بیماری‌های بی‌شمار این جامعه‌ی سراسر رنج و نکبت نوشت و این اتفاقات را آسیب‌شناسی کرد.

اما شاید هیچ چیز بیش از بی‌تفاوتی در این میان بهت‌انگیز نباشد. جامعه‌ای که هنوز که هنوز است در اعماق لایه‌های مختلف خود فرهنگ کدخدامنشی را حفظ کرده٬‌ از دیدن مردمی که ازکنار مرد یا زن چاقو به دست رد می‌شوند و هیچ نمی‌گویند بهت‌زده شده است. جامعه‌ای که هنوز در آن تصادف دو خودرو مساوی با جمع شدن مردم است و دعواهایش با پا در میانی و صلوات فرستادن اطرافیان حل و فصل می‌شود٬‌ این بار نظاره‌گر مردمی است که با سکوت و نظاره‌گری صرف حتی کار قاتل را هم لوث می‌کنند. قاتلی که شاید می‌خواست آن چند لحظه‌ی اوج تخلیه‌ و ارضای روحی را به قیمت زندگی‌اش و زندگی فرد دیگری و به ازای لحظات دراماتیکی که جنبشی و هراسی در مردم می‌اندازد بخرد٬‌ و اکنون با چیزی روبه‌رو نیست مگر سکوت سرد مردم.

*   *   *

محور توجه جنبش سبز و دموکراسی‌خواهی در ایران بیش از هر چیز حقوق فردی و قانونی افراد جامعه است. قدری متاخرتر از آن هم توجه بیشتر به وضعیت وخیم اقتصادی است. به طور مشخص در مورد دوران احمدی‌نژاد و خصوصا دور دوم او مساله‌ی سومدیریت بسیار پررنگ‌تر از قبل توسط منتقدان مطرح شده. از طرف دیگر بعد از سرکوب بسیار موثر جنبش سبز به شکل خیابانی‌اش در دی ماه ۸۸ شاید بیشترین خطری که به نظر می‌رسید متوجه جنبش باشد همین مساله‌ی خشونت جاری در طبقه‌ی حاکم بود. به بیان دیگر شاید بیشترین توجه متمرکز بر آن تحرکاتی از حاکمیت بود که به طور مشخص به منظور خفه کردن حرکت دموکراسی‌خواهی در ایران انجام می‌شد. اما شاید خرد جمعی کمتر نگران عواملی بود که اتفاقا به مسایل خیلی عملی مانند همین سومدیریت گره خورده‌اند.

بر خلاف چیزی که شاید در ایران مورد انتظار باشد٬‌ خیلی جاهای دیگر بسیار طبیعی است که مردم به سمت آدمی که چاقو به دست دارد نروند. اتفاقا این دست روی دست گذاشتن مردم که از آن به عنوان بی‌تفاوتی یاد می‌شود هم غیر از اینکه می‌تواند به علت یک افسردگی جمعی باشد٬‌ بیش از هر چیز شاید وجود (به وجود آمدن) این فرهنگ باشد که اتفاقاتی که در حوزه‌ی عمومی می‌افتد باید توسط نهادها و سازمان‌هایی که دراین حوزه قرار می‌گیرند مدیریت شوند. خیلی انسانی است اگر بتوانیم جلوی قتل یک نفر را بگیریم٬‌ اما احتمالا آدمی که در یک کلان‌شهر مثل تهران زندگی می‌کند انتظار دارد نهاد نظارتی‌ای مثل پلیس کنترل این چنین اتفاقی را به دست بگیرد. و این‌جاست که زنگ خطر به صدا در می‌آید.

چشم‌انداز آینده‌ی چنین سیستمی که به نوعی فاجعه‌ی مدیریت به شمار می‌رود چیزی نیست مگر فقر و ناامنی. چنین امری بی‌شک در بلند مدت یا حتی میان مدت اثرات تخریبی به مراتب بزرگ‌تر از سیستم سرکوب برای جنبش‌ دموکراسی‌خواهی دارد. من نمی‌توانم راحت قضاوت کنم که آیا چنین سومدیریتی آگاهانه و به چنین هدفی صورت می‌گیرد یا نه٬‌ اما از آنجا که قدرت به دست یک مجموعه‌ی بسیار ناکارآمد افتاده٬‌ خواه‌ ناخواه عارضه‌ی جانبی‌اش چیزی نیست مگر هرج و مرج. پلیس موجود نه تنها برای جلوگیری از چنین اتفاقاتی انگیزه‌ی کافی ندارد٬‌ بلکه به وضوح حتی توانایی هم ندارد. سیستم پلیسی موجود اصلا به منظور حفظ امنیت جامعه به کار نیفتاده٬‌ بلکه به قصد حفظ حاکمیت راه افتاده. طبیعی است که در این میان پارامتر کارآمدی برای حفظ امنیت هم پارامتر بسیار بی‌اهمیتی باشد. و این چیزی است که مرا بیشتر از هزار جور سرکوب می‌ترساند. عفونتی که از بالای هرم قدرت شروع شده و کم کم در طول زمان پخش می‌شود.

ترنس

دسامبر 2, 2010

Unforgivable (Listen)

You used to light up the dark
With your unrelenting spark
It always put a fire in me

You used to say I’m the one
The only ray of sun you could touch
Without a fear of burning

مدتیه که کمی موسیقی ترنس گوش میدم. آهنگ‌های معدودی خیلی می‌گیردم. یکیش همینه که گذاشتم. اما در همین مورد هم یه مشاهده‌ی جالب داشتم. من به خاطر نوع موسیقی‌ای که از کودکی گوش می‌دادم معمولا در گردهم‌آیی‌ها و مهمونی‌ها نمی‌تونستم موسیقی مورد علاقه‌ام رو پخش کنم. به اصطلاح هیچ وقت دی‌جی خوبی نبودم و نیستم. کم پیش میاد که در مهمونی‌ای کلی آدم با علایق من باشه و بشینیم با هم مدت قابل توجهی چیزایی که من هم دوست دارم گوش بدیم.

وقتی یه مقدار چنته‌ام از موسیقی ترنس پر شد٬‌ فکر کردم شاید من هم بتونم در مهمونی‌ها چند تا آهنگ پخش کنم. با کمال تعجب اول دیدم که نه!‌ همچنان مردم حوصله‌شون سر میره و دوست دارن آهنگو عوض کنن. اما بعد که کمی فکر کردم دیدم که در واقع باید انتظارشو هم می‌داشتم. علت امر دقیقا در همون چیزی نهفته‌س که من خودم همیشه این ور و اون ور تحت عنوان درون مایه‌ی موسیقی تبلیغش می‌کنم. موسیقی‌های ترنسی هم که گوش می‌دم و دوست دارم هم دقیقا از همون جنس درون‌مایه‌ای رو دارن که بقیه‌ی موسیقی‌های مورد علاقه‌ام داشتن. فرمشون ترنسه ولی حسشون حس موسیقی پارتی نیست.

البته در پارتی‌های غیرایرانی این قضیه کمی کم‌رنگ‌تر میشه. هنوز البته چیزی که آدم توی این پارتی‌ها می‌شنوه طبیعتا به این نزدیک‌تره تا به تیستو یا ون بورن. اما دست کم آهنگ بالا تحمل میشه و مردم باش می‌رقصن. این فقط توی مهمونی‌های ایرانیه که «خالتور» حرف اول و آخرو می‌زنه!