Archive for مارس 2010

مارس 31, 2010

چه قدر حال و روزم مثل پنج شش سال پیش شده. بعد از این همه بالا و پایین و تجربه و گاهی امید احساس می‌کنم دوباره برگشته‌ام سر جای اولم… گویا هر آنچه حس خوب نسیت به آدم‌های دیگر و ارتباط با آن‌ها پیدا و کشف کرده بودم ظرف همین چند هفته‌ی اخیر ریخت پایین و ناپدید شد. همان آدم جمع گریز شده‌ام انگار… دوباره با آدم‌ها راحت نیستم٬ دوباره حضورشان آزارم می‌دهد… دوباره تنها چیزی که بعد از دیدار و بودن با آدم‌ها برایم می‌ماند یک حس تلخ است. دوباره احساس تنهایی می‌کنم. همان ذره‌ی ناچیزی از این حس که دیگران به من علاقه دارند که در وجودم ایجاد شده بود در همین چند هفته گویی ریخت و ناپدید شد. باز هم می‌خواهم بروم توی لاک خودم انگار. باز هم توی آینه که نگاه می‌کنم چشمانم گود افتاده٬ لبانم خشکیده٬ رنگم سفید است و نگاهم خبر از حال نزار می‌دهد. دوباره توی عکس‌هایم چهره‌ام بهت‌زده و نکبت شده. دوباره می‌خواهم ریش بگذارم. دوباره به نظرم لباس‌هایم با گونی پاره فرقی ندارد. دوباره احساس می‌کنم آدم‌ها از من فرسخ‌ها فاصله دارند. دوباره حس می‌کنم که احتمال اینکه یک نفر آدم مثل من پیدا شود صفر است. دوباره دارم توی وبلاگم از این چرندیات می‌نویسم. دوباره قرار است از وبلاگم حالم به هم بخورد…

All the tears

مارس 28, 2010

اگر یک زمان توی زندگی‌ام از آدم‌ها متنفر بوده‌ام همین مدت اخیر بوده است. از دوست و آشنا و غریبه. از غریبه‌ها با خودخواهی و کثافت‌کاریشان مدت‌ها پیش قطع امید کرده بودم٬ آشناها هم حالم را به هم می‌زنند… بی‌تفاوتی‌شان نسبت به دوستانشان مشمئز کننده است… حتی دلم نمی‌خواهد بگویم دلم از چه پر است٬ فقط همین که لعنت به شما که بودن یا نبودنتان گلی به سر قبر آدم هم نمی‌زند…

Gojira- All the tears

* خواننده‌ی آشنا داشتن هم سخت است… رفیق٬ اگر خواندی و فکر کردی حرفی که زدم بی‌انصافی در حقت بوده بدان که حق داری… بدان که با تو نبودم…

آپارات…

مارس 24, 2010

غمگین‌ترین نکته‌ی فیلم Eternal Sunshine of the spotless mind این نیست که کلمنتاین جوئل را از خاطره‌اش پاک می‌کند٬ یا این نیست که وقتی دوباره همدیگر را می‌بینند و بدون اینکه همدیگر را به یاد بیاورند به هم دوباره علاقه‌مند می‌شوند همه چیز به خاطر آن نوارهای لعنتی به هم می‌خورد٬ و یا این نیست که دستیار چلقوز دکتر به کمک اطلاعات شخصی جوئل کلمانتین را تحت تاثیر قرار می‌دهد… نه اینها نیست… غمگین‌ترین جای فیلم آن جایی است که جوئل متوجه می‌شود که خاطراتش دارد برای همیشه پاک می‌شود. آن جایی است که با چنگ و دندان تلاش می‌کند از خواب بیدار شود و جلوی فرآیند پاک شدن خاطراتش را بگیرد٬ فرآیندی که خودش خواسته بود انجام شود. جایی است که با درماندگی مقاومت می‌کند ولی خاطراتش یکی یکی به عقب می‌رود و پاک می‌شود. جایی است که با حسرت می‌گوید تو رو خدا بگذار این یک خاطره را نگه دارم. جایی است که به زحمت خود را هوشیار کرده٬ چشمانش باز است٬ اما نه می‌تواند حرف بزند و نه می‌تواند تکان بخورد. دکتر داروی بیهوشی به او می‌زند. وقتی چشمان پر اشک جوئل روی هم می‌افتد٬ دلم از این درماندگی و حسرتش ریش می‌شود… و جایی است که دیگر نا امید شده٬ می‌داند که نمی‌تواند جلوی پاک شدن خاطراتش را بگیرد. آخرین خاطراتش را نظاره می‌کند که به عقب می‌روند و پاک می‌شوند٬ و همان طور که خودش خاطراتش را بازی می‌کند٬ به کلمنتاین می‌گوید: می‌دانم… این خاطره هم به زودی برای همیشه پاک می‌شود٬ بیا برای آخرین بار از آن لذت ببریم…

این هم آهنگش

برای عمو علی

مارس 9, 2010

نه خدایی شناسم که بیامرزدت

نه بهشتی را باور دارم که در آن بیاسایی

نه روحی هست که شادیش آرزو کنم

آنچه بر جای مانده انبوه تصاویر است

لبخند و قهقهه و شیطنت

گاه چشمانی پرسشگر و گاه هیجانی کودکانه…

و کنون پرونده‌ی این تصاویر

یک بار برای همیشه بسته شده‌است

می‌گذارمش گوشه‌ای؛ گوشه‌ای امن از گنجه‌ی ذهنم

تا همیشه٬ تا ابد…

بشنوید: حجم بالا٬ حجم کم

کوشر (۴)

مارس 5, 2010

سال‌ها پیش که برای اولین بار برای خودم نشانی ایمیل ساختم تمایل داشتم که از اسم خودم استفاده نکنم (توهم بی نام و نشان بودن!) و از چیزهای عجیب و غریب و مثلا باحال استفاده کنم. این کارها یک مقداری بالاخره ذوق و حضور ذهن می‌خواهد که چون من نداشتم نهایتا نتیجه استفاده‌ی عباراتی مثل رتیل و این مزخرفات شد که برای خودم توجیه می‌کردم که از لحاظ آوایی در انگلیسی بامزه است و این حرف‌ها. در سال‌های بعد از آن کم کم دیگر این قضیه رفع شد که احتمالا از یک طرف به علت کهولت سن (!) بوده و از طرف دیگر به این علت که متوجه شدم اسمم و خودم به طور کلی به اندازه‌ی کافی مزخرف و تخمی هستم و دیگر لزومی بر استفاده از چیزهای تخمی وجود ندارد.

یک دانشجوی اوشکول یونانی داریم اینجا که دو کلمه فارسی بلد است و تمام مدت تکرار می‌کند و ما را خفه کرده. بعد از سخنرانی هفتگی در حال حیف و میل کردن غذا بودیم که باز هم صحبت فارسی پیش آمد و استاد این هم‌کلاسی ما هم شنید. یک مرتبه گفت راستی من یک فحش خیلی خیلی بد فارسی بلدم! گفتم خوب بگو عزیزم چی بلدی؟‌ نه گذاشت و نه برداشت و گفت:‌ «کاش کش!» انتظار همه چیز را داشتم جز این یکی را. ماشالله به این ملت غیور ایران که حقیقت و جوهر فرهنگ غنی ایرانی اسلامی ما را به این اختصار و دقت به جهانیان معرفی می‌کنند!

ننداز دور… جون مادرت ننداز دور

مارس 2, 2010

توی این شهر همین طور که قدم بزنید آدم‌هایی را می‌بینید که یک لیوان یک بار مصرف به دستشان گرفته‌اند که لابد تویش قهوه یا چیزی شبیه آن است. توی سطل آشعال‌ها را هم که نگاه کنید مقدار زیادی فقط لیوان و ظرف غذای یک بار مصرف پیدا می‌شود. صبح‌ها حدود ساعت ۹ هم که معمولا زمان جمع‌آوری آشغال‌ است پلاستیک‌های بزرگ آشغال گله به گله روی زمین ریخته که نصف پیاده‌رو را اشغال می‌کنند و پر از کاغذ و پلاستیک و ظرف یک بار مصرف هستند. دیدن این صحنه‌ها گاهی برای تمام روز تعادل روانی‌ام را به هم می‌ریزد.

با خیلی‌ها اگر صحبت کنیم خواهند گفت که در دنیایی که مردم صدها و صدها روزانه از گرسنگی و بیماری‌های ساده و بمب و اعدام می‌میرند  ظرف یک بار مصرف اصلا به چشم نمی‌آید. شاید. نمی‌دانم. باید دید چه قدر از آن مردن‌ها به خاطر همین است که عده‌ای بتوانند روزی چند ده یا حتی چند صد گرم ماده‌ی غیر قابل بازیافت را به خاطر چند دقیقه مصرف به آشغال تبدیل کنند٬ و باید دید همین کار چه طور ممکن است زندگی را از نسل‌های بعدی انسان سلب کند٬ اما از این هم که بگذریم یک چیز در این مورد خیلی آزار دهنده است. اگر از طرفی آن کسانی که مسئول مستقیم بمب ریختن بر سر انسان‌ها و مرگ عده‌ای به خاطر سود بیشتر شرکت‌هایشان می‌شوند یک عده آدم دست راستی و معتقد به انسان به عنوان گرگ هستند٬ از طرف دیگر تعداد زیادی از کسانی که در فرآیند مصرف و آشغال‌سازی نقش فعال دارند آدم‌های بسیار نازنین و دوست‌داشتنی و اخلاقی و خوبی هستند. همین آدم‌های خوبی هستند که اگر کمک ازشان بخواهی دریغ نمی‌کنند و خیر آدم را می‌خواهند اما در عین حال تلاشی نه برای کم کردن مصرف٬ بلکه حتی برای بازیافت هم نمی‌کنند.

از دلایل تاریخی و اقتصادی مساله که بگذریم٬ علت امر طبیعتا در یک سطحی فرهنگی است. از لحاظ تاریخی بخشی از شکوفایی اقتصادی آمریکا به واسطه‌ی تقاضای بخش‌های دیگر دنیا برای مصرف صورت گرفت و به همین دلیل «مصرف» به نوعی برای این جامعه به معنی شکوفایی و خوشبختی است. اما این فرهنگ از همان زمان شکل گرفتن در جهت مکیدن دنیا هم پیش رفته است. به طور موضعی و کوتاه مدت بعضی از این معضلات راه حل‌های ساده‌ای دارد که اما طبیعتا به علت فضای وحشتناک ایدئولوژی‌زده‌ی آمریکا قابل اجرا نیستند. با یک مثال به توضیح جمله‌ی اخیر می‌پردازم.

بعضی از آدم‌ها در این مملکت روزی سه بار قهوه می‌خورند. هر بارش هم یک لیوان مثلا ده گرمی به اضافه‌ی یک درپوش پلاستیکی آن هم ده گرمی مصرف می‌کنند که معمولا قابل بازیافت نیستند و اگر هم باشند در عمل بازیافت نمی‌شوند. اگر صد میلیون نفر (یک سوم جمعیت) در روز فقط یک قهوه بخورند٬ روزی هزار تن ماده‌ی غیر قابل بازیافت تولید می‌شود. چنین عددی می‌تواند یاد آور چیزی باشد که در طول چند دهه به فاجعه تبدیل می‌شود. راه حلش به نظر من خیلی ساده است. هر کس قهوه می‌خواهد باید یک قهوه‌دان با خود حمل کند و قهوه فروشی حق ندارد لیوان یک بار مصرف به کسی بدهد. اگر کسی قهوه‌دان ندارد باید توی کافه بنشیند و در ظروف چینی یا شیشه‌ای بادوام کافه قهوه بخورد و بعد برود. می‌شود قدری این راه حل را ضعیف‌تر کرد و مثلا انتخاب قهوه با لیوان یا بی‌لیوان به مردم داد و قیمت‌ها را متفاوت کرد. همچنین می‌شود به قیمت مواد پلاستیکی مالیات سنگین بست و بدین طریق اکثریت را به سمت استفاده از لیوان با دوام سوق داد. (در واقع از لحاظ قیمت این به نفع مصرف‌کننده هم هست٬ چون بخشی از پولی که آدم هر بار به کافه می‌دهد بابت لیوانی است که عملا نقش آشغال را بازی می‌کند.)

بلافاصله پس از طرح چنین موضعی نئولیبرال‌ها از فاجعه‌ی ناشی از نقش دولت در «زندگی مردم» و کوتاه کردن دست مقدس نامرئی بازار سخن خواهند گفت. طبق نظام ارزشی مردم آمریکا٬ هر دخالت دولتی در هر چیز نشانی از دیکتاتوری و یا حتی به قول خودشان نشانی از سوسیالیسم و کمونیسم است که اصلا به معنای مترادف با دیکتاتوری به کار برده می‌شود. خواهند گفت که دولت نباید حق داشته باشد که به یک بنگاه اقتصادی بگوید چه کار بکن و چه کار نکن. از طرف دیگر خود شرکت‌ها با این چنین قانون‌گذاری‌ای مخالفت خواهند کرد چرا که بخشی از حاشیه‌ی سود این شرکت‌ها به واسطه‌ی فروش همان لیوان یک بار مصرف است. مردم هم به تبعیت از خواست راحت‌طلبی‌شان در وهله‌ی اول با این طرح مخالفت خواهند کرد٬ چون لیوان یک بار مصرف شستن لازم ندارد و حمل کردن لازم ندارد. بنابراین در این پارادایم فکری راه حل خاصی برای مشکل تولید هزار تن آشغال ناشی از قهوه خوری پیش‌بینی نشده که من بتوانم بفهمم.

آن چیزی که جلوی حل چنین مشکلاتی را می‌گیرد همین ایدئولوژی‌ای است که عدم نظارت و دخالت یک ساختار مرکزی را حتی به قیمت نابودی محیط زیست را به عنوان اصلی خدشه‌ناپذیر فرض می‌کند. تا زمانی که این ایدئولوژی حداقل در سطح مردم طرف‌دارش کم نشود من هیچ امیدی به حل مساله‌ی محیط زیست ندارم.