یه زن و شوهری هست اینجا که با هم دوستیم. چند وقت پیش با هم دعواشون شد. اول دختره گفت که من ناراحت شدم و اصلا میرم خونه. تو هم هر وقت خواستی خودت بیا. پسره گفت نه نرو. منظوری نداشتم… بمون با هم میریم. دختره پافشاری کرد. راه افتاد که بره. پسره رفت دنبالش. دوباره وایسادن. یه چیزایی گفتن. این دفعه پسره راه افتاد که بره. به دختره گفتیم چی شد؟ گفت ناراحت شد میره خونه. اشکالی نداره٬ حالا میرم سراغش آشتی میکنیم. و رفت دنبالش… واقعا رفت دنبالش… همین طور با نگاهم دنبالش کردم که تند تند راه میرفت. نگاهم باش رفت تا تو تاریکی گم شد. دلم فشرد…
بیان دیدگاه