نزدیکان من میدانند که در کل سر دوستی با بیزینس ندارم٬ اما یکی از موفقترین بیزینسهایی که حتی من را هم به تحسین واداشته فروشگاه اینترنتی «آمازون» است. به هر کجایش آدم نگاه میکند رد پای یک آدم خوشفکر و بعضا با انصاف را میبیند. میخواهم این مثال را مصادره به مطلوب کنم و بگویم که به نظرم نمیشود پشت بیزینس به این موفقی و منصفانه فقط ایدهی «بیشینه کردن سود شخصی» موجود باشد. احساسم این است که آدمهایی که این بیزینس را میچرخانند نهایتا به یک رضایت جمعی و رضایت مشتری هم نظر دارند. شک ندارم که سود خود شرکت نقش خیلی مهمی دارد٬ اما هر چه آدم خوشفکر توی زندگیام دیدهام از این جنس بوده است که نهایتا اگر برای مثال مقالهاش را در نیچر چاپ میکند و به مقام عالی میرسد٬ اما آخرش به زیبایی مسالهای که حل کرده نگاه میکند و از دیدن دانشجوی دکترایش که از شوق سه ساعت است بالا و پایین میپرد نابترین لذت را میبرد. نمیتوانم باور کنم که سکاندار آمازون گاهی نمینشیند به خواندن فیدبکهای مردم و صرفا لذت بردن از رضایت آنها. نمیتوانم باور کنم که این آدم از دیدن اینکه مثلا یک بچه به خاطر دوربینی که با قیمت خوب خریده شب و روز عکس میگیرد و ذوق میکند لذت ناب نمیبرد.
Archive for آگوست 2010
بوزینه-س
آگوست 31, 2010باغ وحش
آگوست 24, 2010بعد از شاید ده سال رفتم باغ وحش. دهنم سرویس شد و برگشتم. کل ماجرا از بیخ و بن آزارم میداد و چه قدر جالب بود که عمق گرفتن بدبینیام نسبت به نوع بشر چه قدر در این شکاف ده ساله خودش را نشان میداد.
نگاه افسردهی یک میمون کوچک از ذهنم پاک نمیشود. برایشان یک فضای بستهی مصنوعی درست کرده بودند و از پشت شیشه میشد دیدشان. آمده بود نشسته بود صاف کنار شیشه و نگاه غمگینش را به این و آن میدوخت. به قدری غمگین بود که بچههای کوچک هم میگفتند «چه قدر غمگینه!» بچهها دست و صورتشان را به شیشه میچسباندند ولی او حتی دستش را به سمت دست آنها حرکت نمیداد٬و همین بیشتر دل آدم را کباب میکرد. میمونها باهوشند و معلوم بود که آن قدر قبلا دستش را به امیدی حرکت داده که مدتها پیش به بیفایدگیاش پی برده باشد. و احتمالا توی نگاهش این پرسش بود که آخر چرا این همه آدم متحرک میآیند کنارش٬ و بی آنکه او دستش به آنها برسد یا حتی از آنها بترسد در لحظه مورد توجه و علاقهی شدید آنها قرار میگیرد و ناگهان بعد از چند دقیقه آنها پشتشان را میکنند و برای همیشه میروند. در نشستنش کنار شیشه امیدی واهی برای این بود که شاید ارتباطی برقرار شود و در نگاهش ناامیدی که این سری آدم هم چشم بر هم بزنی میروند.
محوطهای بود پر از طوطی و قناری. اول تعجب کردم که چطور قناریها روی انگشت آدمها مینشینند. بعد دیدم به طمع غذاست. بدون غذا اگر دستت را به سمت پرندهها دراز میکردی فرار میکردند. و چه قدر مشمئزکننده بود این خودارضایی ذهنی انسانها که با تطمیع پرندهها صحنهسازی میکردند که یک پرندهی زیبا روی انگشتشان نشسته. یک عده آدم لزج که با حرص به پرندهها غذا میدادند و بعد با دستپاچگی از خودشان عکس میگرفتند…
سیاتل
آگوست 15, 2010۱)
رسیدهام فرودگاه. از «ساوث پارک» میآیم بیرون. شوخیهایش با آشوب درونم قاطی شده. باز همه چیز ریخت سرم. بی وقفه میبینمش و صدایش را میشنوم. از بس جلوی اشکهایم را گرفتهام سرم درد گرفته. حالا بلندگوی فرودگاه هم بنا گذاشته که بیشتر دیوانهام کند. دم به دقیقه برای آخرین بار از مسافران «تمپا» میخواهد که خودشان را به گیت برسانند. برای آخرین بار گفتنش بیشتر از هر چیزی روی اعصاب است.
۲)
یک بار دیگر لعنت میفرستم که چرا دوربینم همراهم نیست توی هواپیما. این ابرهای لعنتی… بعدش هم که مقارنهی ماه ومریخ. راستی… شب ۳۰ آگوست را از دست ندهید. مریخ به نزدیکترین فاصلهاش از زمین میرسد… مقارنهاش با ماه قرار است خیلی قشنگ باشد…
۳)
پریدم پایین. از چهار هزار متری. باور کردنش سخت بود. وقتی از پشت هلم دادند بیرون٬ یک لحظه انگار در خلا مطلق قرار گرفتم. توی هوا بودم بدون اینکه به هیچ چیزی وصل باشم. یک احساس بیپناهی و رهایی بیانتها. شتاب گرفتنم را میدیدم. طولی نکشید٬ شاید سه ثانیه. و بعدش سرعت حد٬ ۱۹۰ کیلومتر در ساعت. خورشید داشت غروب میکرد. هیچ شکایتی نداشتم اگر چترم باز نمیشد٬ مگر به خاطر مربیام که از پشت بهم متصل شده بود. نمیدانم… شاید او هم شکایتی نمیداشت…
۴)
ابی گذاشتهاند توی ماشین. تلفن را بر نمیدارد. پیام کوتاههای مقطع میدهد. جوابهایی که از پنج هزار کیلومتری به عقب هلم میدهند… که برو کنار تنهایم بگذار… و ابی هم خرابترش میکند. بغلی هم حالش خوب نیست. همان چتر باز نشده بود بهتر بود.