Archive for آگوست 2011

آگوست 31, 2011

جام نیست. تو خودم جام نیست. نمی‌تونم بشینم عین بچه‌ی آدم. فکر کنم همون چیزی رو دارم که بهش می‌گن انگزایتی. شاید یه کمیش هم مال قهوه‌س. صبح زود بیدار میشم. بیخودی. خوابم میاد٬ اما خوابم نمی‌بره. دو جمله پشت سر هم نمی‌تونم بخونم. زیر ماتحتم آتیش روشنه. آتیش که نه٬ کاشکی آتیش بود. هر کوفتیه بدتر از آتیشه. همه‌ش می‌خوام برم. یکی دو سال زندگی روتین کردم و مثل بچه‌ی خوب نشستم درس خوندم فکر کنم الآن زده بالا. خیلی ناجور هم زده بالا. راستش بهش هم که نگاه می‌کنم می‌بینم از کلیتش بدم نمیاد. دو تا بخش عمده داره٬ هیجان و برانگیختگی نسبت به آدم‌ها٬ و تولد دوباره‌ی موسیقی.

متوجه شدم که هر روز به طرز بیمارگونه‌ای دارم دنبال یه کسی یا کسایی می‌گردم که عصر برم باش بیرون. رسما یعنی دیوانگی. بد هم نیست. یه عمر تنهاییه که فکر کنم زده بالا. شاید هم ترس از ترک این شهره. خود تنهاییمو یادم رفته. یادم رفته قدیما که تنها بودم چه غلطی می‌کردم. کتاب بدی دستم که الآن بخون پرت می‌کنم اون ور! آدم دلم می‌خواد. این از آدم. موسیقی از اون ور پدیده‌ی بسیار خجسته‌ایه که زده بالا. اما رو به انفجاره. در جا که نشسته‌ام توی دفتر دلم می‌خواد برم و بشینم فلان آهنگ رو بزنم و ضبط کنم. ونگ می‌زنه توی سرم. درس و کار و هر چی هست دستم یه لحظه هم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. دیروز راه افتاده بودم بیست دقیقه توی راهرو قدم می‌زدم. ول نمی‌کرد. یعنی ذهن اصلا اون جایی که باید وایسه وای نمیسه. شلوغ می‌کنه. فقط شلوغ می‌کنه.

من آقا رسما بیمارم به دادم برسین. نمی‌دونم اسمشو بذارم شیدایی یا چه خر دیگه‌ای. فقط می‌دونم که اون ظرفی که مدت زیادی روش درپوش گذاشته بودم و در حال پر شدن بوده حالا پر شده و دیگه هر چی می‌ریزه بیرون چیزی نیست که تمومی داشته باشه. تنها خوشحالیم اینه که این لامصب چیزای خوبی داره ازش سرریز می‌کنه. به جای جک نیکلسون که تبر ورداشته بود و افتاده بود دنبال زن و بچه‌اش٬ من دل و دماغم رو گرفته‌ام دستم و تا جونم در میاد با آدم‌ها معاشرت می‌کنم و بشون حال می‌دم. مثل زمان قدیم صد بار فلان آهنگ رو گوش می‌کنم و تا آخرین ذراتشو فرو می‌کنم تو گوشم که وقتی می‌زنمش خوب در بیاد. خوشحالم که خبری از تبر (یا دسته تبر!) نیست٬ ولی طبیعت ماجرا همونه. خسته شدم از کار٬ دلم شیدایی می‌خواد. دلم یه زندگی بیخیال می‌خواد. دلم آدم می‌خواد و موسیقی می‌خواد.من بی فرهنگ و بی ادب کلی دلم فیلم و رمان می‌خواد.

آقا کمک! بیاین منو جمع کنین!

تَرَکش!

آگوست 30, 2011

مغزم رسما ترافیکه. یعنی یه مقاله رو دو روزه نمی‌تونم بخونم. البته بماند که بوی خستگی از فیزیک دوباره داره از دور شنیده میشه٬ اما سر و صدای توی مغزم دیگه از آستانه‌ی تحمل داره می‌گذره. کلی آدم٬ کلی کار متفرقه برای انجام دادن. واقعا من گنجایش زندگی به سبک آدم مدرن رو ندارم. یعنی دیوونه میشم. تعداد دوستایی که می‌خوام باشون به طور فعال معاشرت کنم به حدود چهار یا پنج رسیده و من احساس می‌کنم دارم کوه جا به جا می‌کنم. بگو چرا همه‌ی عمرم عمدتا تنها بودم. بگو چرا هر چند سال دوستان و اطرافیانم رو آدم‌های جدید تشکیل دادن٬ چون رسما از نفس می‌افتم و نمی‌تونم روابطمو نگه دارم. مغزم همین الآن داره جیغ می‌زنه. مقاله رو نخوندی٬ عصر باید بری فلان چیز رو بخری٬ توی این هفته باید بری سینما٬ فلان چیز رو باید بفرستی٬ فلان فرم رو باید پر کنی٬ باید زنگ بزنی شرکت مخابراتی٬ باید فلان چیز رو ضبط کنی٬ باید برسی خونه غذا درست کنی٬ اون کتاب نصفه کاره مونده٬ آدمی که پنج هفته‌س قراره ببینیش رو باید دست کم بهش یه زنگ بزنی٬ باید دوباره این آخر هفته بری با دوستان معاشرت٬ باید فلان بحث رو روی فیس‌بوک ادامه بدی٬ استادت رو قبل از اینکه بره باید ببینی. یعنی اگه همه‌ی اینا رو با زبون خوش می‌گفت عیب نداشت. اما اینا رو جیغ می‌زنه٬ عربده می‌کشه روی سرم. همه‌شو سه بار در دقیقه تکرار می‌کنه. لاینقطع. به خدا مردم هم کار دارن٬ اما این حالیش نیست. جیغشو می‌زنه. همه باید همین الآن انجام بشه. به هیچ چیز هم نه نمیشه گفت. «ترید آف» و اینا هم حالیش نیست. باید همین الآن همه‌ی این کارو بکنی و اگه نکردی برنامه جیغه.

انصافا هر چی فکر می‌کنم می‌بینم من یک لحظه هم به درد یه زندگی پربازده و مفید نمی‌خورم. منو مثل یه نوازنده‌ی دوتار روستایی قدیمی باید می‌ذاشتن بشینه یه گوشه روزی چهار ساعت سازشو بزنه و بقیه‌ی اوقات رو هم بره سر زمین درو کنه و بیل بزنه و بعدش هم شب بیاد خونه و بخوابه. اون جوری همه‌ی مشکلات عاطفی و جنسی و بی‌کسی و اینا رو هم در این شرایط توی همون چهار ساعت ساز زدن اون قدر نشخوار می‌کردم که دیگه بعدش یادم رفته باشن. وگرنه رفیق بازی و روابط انسانی و فیلم دیدن و روشنفکر بازی و مطالعه و اخبار روزگار رو دنبال کردن و دکترا گرفتن و این کارا برای من گُه‌خوری اضافیه. اصلا آدم‌ها رو که می‌بینم چیزی رو «دنبال» می‌کنن مخم سوت می‌کشه. که فلانی یادشه فلانی چی کار کرده. این کار رو در فلان سال کرده. این همه آدم بشناسی که چی آخه؟ فلانی توی فلان زمینه کار کرده. کارش خیلی خوبه. رفته فلان جا فلان چیزو گفته. دیدگاهش اینه که این بوده. بابا! خوب به اون ۶۶ تا شترم! اصلا آقا جون تو کی وقت می‌کنی این همه شر و ور رو توی اون مخت فرو کنی؟

آگوست 10, 2011

چند سال پیش٬ زمانی که داشتم می‌اومدم این ور آب٬ فکر می‌کردم این بار باید جزو معدود دفعاتی باشه که با این شدت از آدم‌های عزیز و محل‌های آشنا جدا میشم. واقعا هم بود٬ اما چیزی که اون موقع نفهمیده بودم این بود که از اون روز توی زندگیم دارم وارد دورانی میشم که دیگه آدم‌های عزیز احتمالا چیزی نیستن مگر همون چیزی که دزفولی‌ها بهش می‌گن «دم خوَش کُچکه» (لحظه‌ی خوش کوتاه). نفهمیده بودم وارد دورانی می‌شم که تا میام به کسی عادت کنم و باهاش احساس صمیمیت پیدا کنم٬ یا اون باید بره یا من. و نمی‌دونستم وارد دورانی شدن که حداکثر زمان ثبات جا و مکان آدم رو سه چهار سال تعریف می‌کنه معنیش اینه که اون روزی که با کسی دوست می‌شی یا به جایی دلبستگی پیدا می‌کنی همون روزیه که رفتن و خدافظی رو هم در کنارش تصور می‌کنی.

پست‌داکمون داره میره. همین پس فردا. یه پسر ۳۳ ساله‌ی سوئدی٬ که نصفش شیلیاییه. ترکیب این آدم با زن آروم‌تر از خودش و بچه‌ی چهارده ماهه‌شون ترکیبی کم و بیش جادوییه. مثل خیلی غیرایرانی‌های دیگه٬ ممکن بود وقتی با هم در حال معاشرت بودیم زمان‌هایی به سکوت بگذره- «حرفی نداشته باشیم با هم بزنیم». اما سکوت‌ها همیشه در زمانی‌کوتاه و با صحبتی دوستانه شکسته می‌شدند. لودویگ جزو محدود غیرایرانی‌هایی بود که با شوخی‌های خرکی و تماما منفی و معکوس‌گویی‌های دائم و کنایات بی‌انتهای من ارتباط برقرار کرده بود و این کنایه که اون خیلی متمدنه و اون شوخی که ما شتر سوار میشیم هیچ وقت بین ما نه مزه‌اش رو از دست داد و نه هیچ وقت به ناراحتی منجر شد. به جای سلام اون می‌گفت دُلمه (گاهی هم قورمه!) و من هم می‌گفتم اسمورگوس (ساندویچ به سوئدی).

عمق حسم رو امروز وقتی فهمیدم که فیلیپ چهارده‌ ماهه رو برای آخرین خدافظی بغل کردم. جوجه‌ای به غایت آروم٬ با نگاه‌های پرمعنی٬ که همین یه ماه پیش دیگه کم کم داشت «خود» و مرزهاش رو با دنیای خارج کشف می‌کرد و از دیدن هر غریبه‌ای جیغ می‌زد٬ امروز دیگه حسابی بام رفیق شده بود. مثل همه‌ی بچه‌های کوچیکی که پدر و مادرشون ایرانی نبودن یا از بستگان نزدیک نبودن٬ از فیلیپ هم همیشه فاصله‌ام رو حفظ کرده بودم که مایه‌ی ناراحتی نشه. اما امروز گرفتمش و توی بغلم فشار دادم و هی بوسیدمش. وقتی به فارسی بهش می‌گفتم کوچولو و عزیزم بهم زل زد اولش و بعدش خندید. وقتی چند تا بوس سفت از لپش برداشتم٬ یه نگاه جدی بهم کرد. نخندید٬ اما گریه هم نکرد. انگار با نگاهش می‌گفت که من نمی‌دونم دقیقا داره چه اتفاقی می‌افته٬ اما می‌دونم که یه تغییراتی در جریانه. توی وجود این بچه انگار زمان رو دیدم. دفعه‌ی دیگه‌ای که این بچه رو ببینم خیلی عوض شده. دیگه ۹ کیلو نیست. این قدر شیرین نیست. یه سال دیگه٬ پنج سال دیگه٬ این بچه کلا یه موجود دیگه‌س. همون موقعی که شاید به جای دانشجو اسم من پست‌داک شده باشه٬ این بچه زمین تا آسمون فرق کرده. فیلیپ کوچولو…