Archive for آگوست 2009

قصه‌های مجید تا به امروز

آگوست 31, 2009

یکی از برنامه‌های مورد علاقه‌ام در کودکی قصه‌های مجید بود. نه تنها برنامه‌ی تلویزیونی‌اش که به خوبی بیان‌گر محیط زندگی‌ام بود را با علاقه نگاه می‌کردم٬ بلکه کتاب‌هایش را هم از کتابخانه‌ی کانونی آموزش و پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌گرفتم و بارها و بارها می‌خواندم. در کنار کیفی که از داستان‌ها می‌کردم اما همواره حسی دردناک و غمگین وجود داشت که شاید در اولین نگاه عبارت «طنز تلخ» را به ذهن بیاورد. مجید کم و بیش آینه‌ی زندگی خود ما بود. از یک طرف در مدرسه با نظامی سر و کار داشت که تحت عنوان تربیت و تعلیم تمامی فردیت انسان را از او می‌گرفت و هر گونه مخالفت را با تنبیه و سرکوب و کتک پاسخ می‌داد و از طرف دیگر با آشنایانی که با قاطعیت استریوتایپ نوجوان خوب و سالم را از او طلب می‌کردند و از طرف دیگر خانه‌ای که روابط پیچیده‌ی او با بی‌بی‌اش در آن همواره ملغمه‌ای از محبتی قالبی و پنهان و قوانین سخت و اطاعت مطلق و عدم درک متقابل خواست‌های طرفین (شاید بیشتر عدم درک خواست‌های مجید) بود.

دوران کودکی گذشت و به دبیرستان رفتم. با وجود اختلافات ظاهری و تفاوت‌هایی در جزییات٬ همیشه فضایی که بر زندگی‌ام حاکم می‌دیدم همان فضای زندگی مجید بود. سال‌های اولیه‌ی مدرسه فکر می‌کنم به خوبی مفهوم کنترل شدن را در ناخودآگاه ما جاسازی کرده بود و در بسیاری از ما واکنش متقابل‌اش را هم به وجود آورده بود. بچه‌ها هم‌دیگر را زیر ذره بین قرار می‌دادند و بعضا با نظام کنترل در محکوم کردن یا تمسخر کسی که «خطاکار» بود همراه می‌شدند. زمانی که بر سر مساله‌ی موهای بلندم با مسئولین دبیرستان درگیر می‌شدم٬ همیشه به عنوان یک رویا به این قضیه می‌نگریستم که چه خوب بود اگر پدر و مادرم (به عنوان کسانی که تا آن سن و سال آدم همیشه به چشم اولین و حتی آخرین پناه بهشان نگاه می‌کرد) یک بار به مسئولین مدرسه حالی می‌کردند که این مساله به آن‌ها مربوط نیست. اما این همیشه در حد یک رویا باقی ماند چرا که از یک طرف آن تصویر والدین به عنوان یک پناه همیشه امن چندی بود در حال فرو ریختن بود و از طرف دیگر موضع متناقض و متزلزل والدین در این زمینه که بین اخلاقیات عرفی و اصول اولیه‌ی انسانی نوسان می‌کرد نمی‌توانست پایه‌ای محکم برای عمل فراهم آورد.

همین طور گذشت و ما به دانشگاه رفتیم. بعد از گذشت دو دهه از زندگیمان٬ کاملا عادت کرده بودیم که هر رفتاری که می‌کنیم باید از فیلتری که جلوی خودمان گذاشته‌ایم بگذرد٬ اما از آن مهم‌تر این بود که کاملا برایمان جا افتاده بود که اگر رفتاری می‌کنیم آیا بابت آن کسی قرار است ما را تنبیه کند یا نه. برایمان کاملا عادی شده بود که مکانیسمی هست که حق دارد به طور دلخواه ما را مورد توبیخ قرار دهد. از اینجاست که به یک باره درگیری‌های دو ماه اخیر جلوی چشم آدم مجسم می‌شود. چرا در یک جامعه‌ای می‌شود به این سادگی کسانی را که توی خیابان تظاهرات می‌کنند گرفت و پدرشان را در آورد؟ شاید بگوییم به علت بی‌رحمی و زورگویی حاکمان. درست است٬ اما از آن مهم‌تر این نکته است که هنوز برای بخشی از جامعه (شاید بخش بزرگی از جامعه) این نفس گرفتن و توبیخ کردن نیست که غلط است و باید متوقف شود٬ بلکه بیشتر بحث بر سر مصادیق و خط قرمزهای این کار است. هنوز تصور این است که دولت خوب یک دولت صالحی است که فقط جلوی «فحشا» و «فساد» را بگیرد ولی بیخودی جلوی «جوان‌های مردم» که «کار بدی هم نکرده‌اند» را نگیرد. طبیعی است که در همان قدم اول هم بین گروه‌های مختلف مردم اختلاف در می‌گیرد و عده‌ی زیادی ناراضی هستند٬‌ چون تعریف مردم از مفاهیمی که توی گیومه آوردم متفاوت است.

الآن که به قضیه بر می‌گردم فکر می‌کنم میان جامعه‌ای که والدین (متوسط والدین) اجازه نمی‌دهند مدرسه به زور موی فرزندشان را کوتاه کند (مستقل از اینکه سلیقه‌ی خودشان چیست) و جامعه‌ای که این کار را نمی‌کند فرق خیلی خیلی بزرگی هست. والدینی که نخواهند یا نتوانند جلوی قیچی زور سلمانی را بگیرند٬ جلوی گشت ارشاد و کمیته‌ی انضباطی را هم نخواهند توانست که بگیرند. این والدین نمی‌توانند جلوی این را بگیرند که بچه را به زور ببرند سربازی٬ به زور توی میدان جنگ به کشتن بدهند٬ و به زور ببرند اوین و کهریزک. آنانی که ترجیح می‌دهند آزادی فرزند را با آن چیزی که فکر می‌کنند تعلیم و تربیت اوست معامله کنند٬ روزی باید شاهد این باشند که سیستم ابتدایی‌‌ترین حقوق و آزادی‌های او را هم به یغما ببرد. نکته البته این نیست که تقصیر و اشکال کار به گردن والدین و خانواده است٬ بلکه نکته‌ی اساسی توجه به تلقی‌ای است که از آزادی در مقابل آموزش و کنترل در بطن جامعه وجود دارد و گرچه در سطح زندگی روزمره بسیار به نظر اخلاقی و ساده می‌آید اما در واقع بنیان‌های سرکوب را شکل می‌دهد.

یکی از امیدوار کننده‌ترین اتفاقاتی که اکنون در جنبش سبز ملت ایران شاهد هستیم تغییری معنی‌دار در این رویه است. خواسته‌ی مردم دیگر بیش از اینکه آمدن یک آدم صالح به جای آدم ناصالح کنونی باشد این نکته است که می‌خواهند حق انتخاب و تصمیم گیری را به دست آورند. دنبال کسی نیستند که بیاید و تبدیل به معیارهای جدید شود و شاخ و دم کسانی را که به آن معیار نمی‌خوانند بزند. این تفاوتی است کیفی با آنچه در سال ۵۷ انجام شد. طبعا هنوز همان کسانی که موی بلند را بد و ممنوع کردند در حال قیچی کردن آن‌هایی هستند که به شکل دلخواهشان در نمی‌آیند. اما این تا ابد ادامه نخواهد یافت. تغییر از پایین شروع شده است.

شلیل

آگوست 29, 2009

از بابت فکر و استعداد کدوم آدم برجسته‌س که برچسب کد و قیمت روی میوه به قدری چسبش شدیده که آدم مجبوره یه تیکه از پوستشو بکنه؟

+++++ *

* البته اون آهنگی از این خانم که می‌خواستم بذارم روی یوتوب نبود. اما اینم خیلی خوبه.

آگوست 26, 2009

لای در باز است٬ مثل همیشه. نوری از آن روزنه به درون می‌خزد. باز می‌شود٬ می‌آید و شکلاتی به دستم می‌دهد. من هم شکلاتی را که چند ساعتی است در دست گرفته‌ام به او می‌دهم… می‌رود٬ و هنوز لای در باز است.

می‌روم سمت در. آرام بازش می‌کنم. شکلاتم را می‌دهم. شکلاتی دیگر در دست بیرون می‌آیم. لای در را باز می‌گذارم.

چشمم به در است. شب است اما هنوز از لای در نوری می‌آید. از جایم بلند می‌شوم و آرام با انگشتانم در را می‌نوازم. صدایی نمی‌آید. بلندتر می‌نوازم. و باز هم خبری نیست. شکلات را که از چند ساعت پیش در دست گرفته‌ام دم در می‌گذارم و برمی‌گردم.

ناگهان لای دری دیگر باز می‌شود٬ دری که مدت‌هاست برای همیشه بسته شده. بلندگویی از آن بیرون می‌آید و می‌گوید: It’s becoming closer… بلندگو ناپدید می‌شود و در بار دیگر برای همیشه بسته می‌شود.

و هنوز چشمم به در است. لایش باز است. صدایی از دور می‌آید و نوری از روزنه‌اش به درون می‌خزد. شکلاتی از لای در به درون هل داده می‌شود. برش می‌دارم و باز چشم به در می‌نشینم. هنوز لای در باز است.

++++

آگوست 26, 2009

یک جمله‌ای دیروز گفتم خودم خوشم آمد. می‌گذارم اینجا شاید شما هم خوشتان بیاید.

«…سخت نگیر٬‌جدی هم نگیر. دنیا اگر جای کثیفی شده نه به خاطر فاحشگان و معتادان و زن‌بارگان و الکلی‌ها و رقاص‌ها و فاسقان و فاجران است٬ بلکه فقط به خاطر آن آدم‌هایی است که فکر می‌کنند خونشان از دیگران رنگین‌تر است٬ به خاطر کسانی است که فکر می‌کنند دیگران به خاطر تفاوت‌هایشان نجس‌اند و باید کشته شوند٬ و به خاطر کسانی است که فکر می‌کنند دنیا باید به ساز آن‌ها برقصد٬ و به خاطر کسانی است که حقوق و انسانیت دیگران را به نفع خود مصادره می‌کنند.»

گوش کنید٬ تا آخر: مرثیه‌ی نوامبر

متمم کودتا

آگوست 15, 2009

همان طور که پیش‌بینی می‌شد٬ پس از کودتای ۲۲ خرداد٬‌ارتجاع حاکم رسما در صدد تحکیم خود به عنوان قدرت بلامنازع و تبدیل ایران به یک دیکتاتوری تمام عیار از طریق تغییر قانون انتخابات است. مخالفت شدید خود را با این قانون ارتجاعی و ضد دموکراتیک اعلام می‌کنم و فکر می‌کنم هر نماینده‌ای که کوچکترین بویی از انسانیت و شرافت برده باشد باید به این لایحه رای منفی دهد.

کوشر (۱)*

آگوست 11, 2009

– ای بابا. تکلف این وبلاگ کمی زیاده (منظورم واژه‌فشار هست البته). باید برچسب بزنی به نوشته و بذاری توی یه دسته و اوووووه!! سخته بابا!‌ شاید هم من دیگه خیلی توی زندگی مینیمالیست شدم. به هر حال هنوز راحت نیستم باهاش. شما که نظر گذاشتین دیدم و خوشحال هم شدم٬‌اما باید می‌گشتم ببینم چه جوری باید تایید کنم و چی کنم که بفهمم نظر مال کدوم نوشته است و این حرفا. به هر حال بی‌حوصلگی حد و حصری نداره. خصوصا که من حدوده دو ماهه با این مشکلات تکنیکی سر و کله می‌زنم (لینوکس و مانیتور و موسیقی‌خوان و …) و کلا خسته شده‌ام. راستی٬‌ حالا که صحبتش شد باید بگم که یه موسیقی‌خون جدید گرفتم که خیلی کوچولوووووه! خیلی نازه در واقع! باید بهش غذا بدم بخوره کمی بزرگ شه!‌ اما با همه‌ی کوچولویی و سادگیش خیلی چابک و خوشکل و« باظرفیت» هستش و من دقیقا همینش رو دوست دارم.

– همون طور که بعضی از شما متوجه شدین وبلاگ قبلی منو پاک کردن… دفتر خاطراتم بود فی‌الواقع. لعنت بهشون. امیدوارم شومبول اونایی که این کارو کردن بره زیر اره. یا بهتر اینکه بمونه لای در تاکسی و کاملا له بشه. اینو از اون بابت می‌گم که مطمئنم این حرکات پست فقط از طرف یک عده «مرد» سر می‌زنه٬ خصوصا توی مملکت گل و بلبل ما. از طرف دیگه  پادزهر این عمل شنیع هم به دست یک خانم محترم ارائه شده٬ که جهت التیام درد بنده همه‌ی نوشته‌های بنده رو از گوگل ریدر برام پیاده کردن. هنوز اما ناراحتم که نظرات دوستان رو از دست دادم. به هر حال از ایشون همین جا تشکر می‌کنم و امیدوارم که خدا یک در دنیا و صد تای دیگه باز در دنیا به ایشون عوض بدن.

– چند وقت پیش فیلم «سارا»ی مهرجویی رو دیده بودم و همون موقع خیلی خوشحال بودم که به معنای «مردانه»‌ی کلمه همیشه آدم بی‌غیرتی بوده‌ام. به بیان واضح‌تر همیشه این مفهوم «غیرت» و «اصول» مردانه که منجر به داد و فریاد زیادی می‌شود و با وجود ادعایش مبنی بر اخلاقی بودن نهایتا بدیهی‌ترین و انسانی‌ترین احساسات و اصول یک زن را لگدمال می‌کند به نظرم خیلی چیز کثافتی آمده. به هر حال از این «بی‌غیرتی» خویش بسی شادمانم و دست تک تک برادران بی‌غیرت خود را نیز به گرمی می‌فشارم. حالا زنان که جای خود دارند.

– مدتیه که متوجه شده‌ام که نیمه‌عمر محاوره‌ای نوشتنم حدود کمتر از ده خط باید باشد. نمونه‌اش را در مورد قبلی مشاهده می‌کنین.

– الآن پنج دقیقه بود که داشتم دنبال یه موضوعی می‌گشتم که این مورد آخر رو هم اضافه کنم. خجالت‌آوره. اما حق بدین. این نوشته به عنوان لوبریکنت (!)‌ منتشر میشه تا کمی یخم برای این وبلاگ جدید باز بشه. علت این اهتمام هم اینه که دارم رگه‌های بیخیال شدن رو در وجودم حس می‌کنم. دوست ندارم کلا این وبلاگ رو تعطیل کنم٬ اما تمایلشو (یا بهتر بگم عدم تمایل به نوشتن رو)‌ به طور ضعیفی حس می‌کنم. هنوز برای یائسگی زوده. نمی‌خوام بعدش بگن جوون ناکام.

* یه توضیحی در مورد این عنوان بدم. یه غذایی اینجا می‌خورن به اسم کوشر که در واقع ترکیبی از تعداد زیادی غذای مختلفه که آدم برای خودش به طور آزاد انتخاب می‌کنه. (البته به یه جور غذای حلال یهودی هم اطلاق میشه که حالا برای من مهم نیست) از طرف دیگه این واژه قرابت آوایی زیادی هم با کس‌شعر داره که در واقع کم و بیش همین چیزاییه که من نوشته‌ام. بنابراین بنده این عنوان رو برای نوشته‌های چندپاره‌ی این جوری برگزیده‌ام که امیدوارم مورد قبول و عنایت دوستان قرار بگیره.

آگوست 7, 2009

خیلی جالب است که آدم به طور خودکار و بعضا در سن پایین پدیده‌ی خودارضایی را کشف می‌کند. البته وقتی دقیق‌تر نگاه کنیم می‌بینیم که خیلی هم در واقع جالب و عجیب نیست٬ چون آدم به همین ترتیب می‌تواند بدون آموزش خاصی آمیزش جنسی و لذت آن را کشف کند.

دوستی داشتم در دبیرستان که بسیار مذهبی بود٬ و آدم بدی هم نبود. ولی در زمره‌ی معدود افرادی بود که توی آن سن نسبتا کم به قدری مقید بود که حتی ریشش را هم نمی‌زد. یک بار صحبت همین پدیده‌ی خودارضایی پیش آمد و دیدم که او با حسی آمیخته از هیجان و ترس شروع کرد به توضیح دادن این‌که چه طور این پدیده را کشف کرده و مدت‌ها به آن مشغول بوده و به یک باره فهمیده که گناه کبیره است و از آن وقت برای این‌که جلوی خودش را بگیرد چه زجری را تحمل می‌کند. الآن که به قضیه فکر می‌کنم می‌بینم که این نیز یکی از ده‌ها و صدها موردی است که مذهب و احکام آن کاملا غیرشهودی عمل می‌کند. در همین که پدیده‌ای این چنین غریزی که بدون آموزش خاصی کشف می‌شود این چنین با شدت تمام به دست مذهب سرکوب و نهی می‌شود نکات بسیاری درباره‌ی ماهیت مذهب نهفته است.

آگوست 1, 2009

نمایش مسخره‌ی اعتراف‌گیری شروع شد. تصور اینکه اگر ابطحی در این مدت توی زندان لاغر شده و صورتش و دماغش این طور سرخ شده دیگرانی که نه اسمی دارند و نه رسمی چه بلایی سرشان آمده خیلی سخت نیست. این بازجویی‌ها و اعتراف‌گیری‌های وقیحانه و وحشیانه که فاقد کوچک‌ترین اعتبار قانونی٬ اخلاقی و حتی شرعی هستند را محکوم می‌کنیم. جنبش سبز ملت ایران با این اعتراف‌گیری‌ها نه تنها خاموش نمی‌شود بلکه شعله‌ورتر خواهد شد. بخش کوچکی از واقعیت را اینجا می‌شود شنید.