یکی از برنامههای مورد علاقهام در کودکی قصههای مجید بود. نه تنها برنامهی تلویزیونیاش که به خوبی بیانگر محیط زندگیام بود را با علاقه نگاه میکردم٬ بلکه کتابهایش را هم از کتابخانهی کانونی آموزش و پرورش فکری کودکان و نوجوانان میگرفتم و بارها و بارها میخواندم. در کنار کیفی که از داستانها میکردم اما همواره حسی دردناک و غمگین وجود داشت که شاید در اولین نگاه عبارت «طنز تلخ» را به ذهن بیاورد. مجید کم و بیش آینهی زندگی خود ما بود. از یک طرف در مدرسه با نظامی سر و کار داشت که تحت عنوان تربیت و تعلیم تمامی فردیت انسان را از او میگرفت و هر گونه مخالفت را با تنبیه و سرکوب و کتک پاسخ میداد و از طرف دیگر با آشنایانی که با قاطعیت استریوتایپ نوجوان خوب و سالم را از او طلب میکردند و از طرف دیگر خانهای که روابط پیچیدهی او با بیبیاش در آن همواره ملغمهای از محبتی قالبی و پنهان و قوانین سخت و اطاعت مطلق و عدم درک متقابل خواستهای طرفین (شاید بیشتر عدم درک خواستهای مجید) بود.
دوران کودکی گذشت و به دبیرستان رفتم. با وجود اختلافات ظاهری و تفاوتهایی در جزییات٬ همیشه فضایی که بر زندگیام حاکم میدیدم همان فضای زندگی مجید بود. سالهای اولیهی مدرسه فکر میکنم به خوبی مفهوم کنترل شدن را در ناخودآگاه ما جاسازی کرده بود و در بسیاری از ما واکنش متقابلاش را هم به وجود آورده بود. بچهها همدیگر را زیر ذره بین قرار میدادند و بعضا با نظام کنترل در محکوم کردن یا تمسخر کسی که «خطاکار» بود همراه میشدند. زمانی که بر سر مسالهی موهای بلندم با مسئولین دبیرستان درگیر میشدم٬ همیشه به عنوان یک رویا به این قضیه مینگریستم که چه خوب بود اگر پدر و مادرم (به عنوان کسانی که تا آن سن و سال آدم همیشه به چشم اولین و حتی آخرین پناه بهشان نگاه میکرد) یک بار به مسئولین مدرسه حالی میکردند که این مساله به آنها مربوط نیست. اما این همیشه در حد یک رویا باقی ماند چرا که از یک طرف آن تصویر والدین به عنوان یک پناه همیشه امن چندی بود در حال فرو ریختن بود و از طرف دیگر موضع متناقض و متزلزل والدین در این زمینه که بین اخلاقیات عرفی و اصول اولیهی انسانی نوسان میکرد نمیتوانست پایهای محکم برای عمل فراهم آورد.
همین طور گذشت و ما به دانشگاه رفتیم. بعد از گذشت دو دهه از زندگیمان٬ کاملا عادت کرده بودیم که هر رفتاری که میکنیم باید از فیلتری که جلوی خودمان گذاشتهایم بگذرد٬ اما از آن مهمتر این بود که کاملا برایمان جا افتاده بود که اگر رفتاری میکنیم آیا بابت آن کسی قرار است ما را تنبیه کند یا نه. برایمان کاملا عادی شده بود که مکانیسمی هست که حق دارد به طور دلخواه ما را مورد توبیخ قرار دهد. از اینجاست که به یک باره درگیریهای دو ماه اخیر جلوی چشم آدم مجسم میشود. چرا در یک جامعهای میشود به این سادگی کسانی را که توی خیابان تظاهرات میکنند گرفت و پدرشان را در آورد؟ شاید بگوییم به علت بیرحمی و زورگویی حاکمان. درست است٬ اما از آن مهمتر این نکته است که هنوز برای بخشی از جامعه (شاید بخش بزرگی از جامعه) این نفس گرفتن و توبیخ کردن نیست که غلط است و باید متوقف شود٬ بلکه بیشتر بحث بر سر مصادیق و خط قرمزهای این کار است. هنوز تصور این است که دولت خوب یک دولت صالحی است که فقط جلوی «فحشا» و «فساد» را بگیرد ولی بیخودی جلوی «جوانهای مردم» که «کار بدی هم نکردهاند» را نگیرد. طبیعی است که در همان قدم اول هم بین گروههای مختلف مردم اختلاف در میگیرد و عدهی زیادی ناراضی هستند٬ چون تعریف مردم از مفاهیمی که توی گیومه آوردم متفاوت است.
الآن که به قضیه بر میگردم فکر میکنم میان جامعهای که والدین (متوسط والدین) اجازه نمیدهند مدرسه به زور موی فرزندشان را کوتاه کند (مستقل از اینکه سلیقهی خودشان چیست) و جامعهای که این کار را نمیکند فرق خیلی خیلی بزرگی هست. والدینی که نخواهند یا نتوانند جلوی قیچی زور سلمانی را بگیرند٬ جلوی گشت ارشاد و کمیتهی انضباطی را هم نخواهند توانست که بگیرند. این والدین نمیتوانند جلوی این را بگیرند که بچه را به زور ببرند سربازی٬ به زور توی میدان جنگ به کشتن بدهند٬ و به زور ببرند اوین و کهریزک. آنانی که ترجیح میدهند آزادی فرزند را با آن چیزی که فکر میکنند تعلیم و تربیت اوست معامله کنند٬ روزی باید شاهد این باشند که سیستم ابتداییترین حقوق و آزادیهای او را هم به یغما ببرد. نکته البته این نیست که تقصیر و اشکال کار به گردن والدین و خانواده است٬ بلکه نکتهی اساسی توجه به تلقیای است که از آزادی در مقابل آموزش و کنترل در بطن جامعه وجود دارد و گرچه در سطح زندگی روزمره بسیار به نظر اخلاقی و ساده میآید اما در واقع بنیانهای سرکوب را شکل میدهد.
یکی از امیدوار کنندهترین اتفاقاتی که اکنون در جنبش سبز ملت ایران شاهد هستیم تغییری معنیدار در این رویه است. خواستهی مردم دیگر بیش از اینکه آمدن یک آدم صالح به جای آدم ناصالح کنونی باشد این نکته است که میخواهند حق انتخاب و تصمیم گیری را به دست آورند. دنبال کسی نیستند که بیاید و تبدیل به معیارهای جدید شود و شاخ و دم کسانی را که به آن معیار نمیخوانند بزند. این تفاوتی است کیفی با آنچه در سال ۵۷ انجام شد. طبعا هنوز همان کسانی که موی بلند را بد و ممنوع کردند در حال قیچی کردن آنهایی هستند که به شکل دلخواهشان در نمیآیند. اما این تا ابد ادامه نخواهد یافت. تغییر از پایین شروع شده است.