Archive for the ‘شخصی’ Category

آگوست 30, 2012

چند روزی‌ست که فعل «در ماندن» را صرف می‌کنم
بند از بندش می‌گشایم
گوشه به گوشه‌اش بند می‌زنم

صدای غیژ غیژ «در»
آن چفت نخراشیده
که همچون تالاری از آینه در گوشم خرد شد

«ما»٬ مای نماندنی
«ما»٬ من و نماندن
در «ماندن»٬ پشت در بسته٬
دری بین ما٬‌ دری ماندگار
مانده‌ام در این گوشه‌ی بی در
در مانده‌ام به درد٬
به درد بی «درمان» درمانده‌ام

چند روزی‌ست که فعل در ماندن را صرف می‌کنم…

آگوست 7, 2012

یه بار دیگه فهمیدم که موسیقی‌ای که من دوست دارم و بهش گوش می‌کنم٬ مستقل از ژانر٬ موسیقی سیاه و عزاست. موسیقی درد و خستگیه. حالا یا وحشیه یا آروم٬ ولی هر چی هست توش قدم‌های سنگین مرگ و مصیبت هست. مثل زندگی خودم. هر بار به موسیقی‌های مورد علاقه‌ی مردم نگاه می‌کنم٬‌ حتی آدم‌هایی که غم رو می‌فهمن٬ تازه می‌فهمم که چه قدر وضع خرابه. که چه قدر هنوز فاصله هست بین غم و سیاهی مطلق که من توش سیر می‌کنم.

ژوئیه 1, 2012

یعنی اگر می‌شد رفت… فقط گذاشت و رفت… مثلا اگه می‌شد کلا گذاشت و از همه جا و همه کس رفت… آخ که چی می‌شد…

مِی 26, 2012

یک حس نفس‌تنگی خاصی از زمان‌های دور به یادگار مونده برام. انگار قهوه زیاد خورده باشم و قلبم تند تند بزنه٬‌ و انگار که کل اون جا رو کسی باز کرده باشه گذاشته باشه بیرون. همراهش یه حس چشم‌به راه بودن. چشم به راه چیزی که آدم می‌دونه نمیاد. چیزی که همون بغلته٬ همون بیخ گوشت و صداشو می‌شنوی. و بین اومدن و نیومدنش یه قدم فاصله‌ست و اون یه قدم اما به بزرگی دنیاس.

چندی بود نفسم تنگ نشده بود این طوری…

 

مِی 3, 2012

شاید هیچی نیست جز این‌که ساعت خوابم به هم ریخته٬ که عادت کردم شب‌ها خیلی دیر بخوابم. اما نمی‌تونم به عنوان نشونه نبینمش. نمی‌تونم اون همه فکر و تصویر رو که از سر تا ته خراب‌شده‌ی ذهنم رو رژه می‌رن ندیده بگیرم. غلت می‌زنم از این دست به اون دست. کمی چشمم سنگین میشه٬ بعد بیدار میشم. به زبون می‌پرسم که «آخه چی کار کنم؟» چند هزار بار توی این مدت این سوالو از خودم پرسیدم؟‌ و ای کاش لااقل سوالم مشخص بود. دست کم کاشکی می‌دونستم که «چی» رو می‌خوام چی کار کنم. دوباره غلت می‌زنم و همین طور که سرم از این طرف به اون طرف می‌چرخه٬ تمام تصاویر و صداها هم می‌چرخن. تاق باز خوابیدن سخته. نمیشه. بار دنیا روی وجود آدم سنگینی می‌کنه. فقط باید بچرخم٬ روی پهلو یا شکم٬ بالشی یا پتویی چیزی رو بغل کنم و مچاله شم توش. مچاله شم و قایم شم٬‌ که نه دنیا رو ببینم و نه دنیا ببیندم. مچاله میشم برای یه لحظه اون گوشه‌ی خودم و بعدش درد. این درد لعنتی٬ اون پایین سمت راست٬‌ بالای لگن. درد موندگار و رفیق. از خیلی چیزا که داشتم یا شاید روزی داشته باشم احتمالا چیزی نمونه زمانی٬‌ ولی این درد یه بار یه زمانی وارد زندگی من شده و قراره بمونه. رفیقه و همراه. دوباره بر می‌گردم٬ تاق باز٬ و دوباره دنیا با تصاویر خاکستری خراب میشه روی سرم. آخه چی کار کنم؟… چی کار کنم؟…

مارس 28, 2012

Where ever you are now
I wish you could hear my silent sigh…

Nesnesitelná

فوریه 21, 2012

سبکی هستی زمانی تحمل‌ناپذیر می‌شود که مسیر دندان‌پزشکی هم بار نوستالژیک و عاطفی پیدا کرده باشد. آن زمان که هر کوچه و برزن و هر جای زشت و زیبا یادآور چیزی باشد٬ زمانی است که آن محل با وجودت آمیخته شده. و چه شیرین است وقتی این آمیختگی یادآوری حس‌هایی است که گذشته را به حال پیوند می‌زنند. یادآور شروعی که اکنون به بلوغی رسیده٬ حرکتی که به مقصدی ختم شده و تجربه‌ای که ردی شیرین بر زندگی‌ات گذاشته است. و وای بر زمانی که هر جای شهر تو را به گذشته‌ای ببرد که تکه‌ای از وجودت را در آن جا گذاشته‌ای. آن روز که به هر کجای شهر قدم بگذاری به گذشته‌ای بریده از حال پرتاب می‌شوی٬‌ روزی است که باید بار و بندیلت را برداری و از آن شهر بروی. روزی است که بار غربت را به امید رهایی از درد نداشتن به جان می‌خری. روزی است که باید از خودت و تکه‌‌هایی که بخشی از تو بودند دل بکنی و وجود ناقص‌شده‌ات را بیرون بکشی و ببری جای دیگر. جایی که دیگر خودت را به یادت نیاورد٬‌ شکست‌ها و غم‌هایت را در خیابان‌هایش نبینی. جایی که تکه‌های جامانده‌ات دیگر نباشند تا برایت ناکامی‌های بعدی را رقم بزنند.

چه قدر تحمل‌ناپذیر است این روزها خیابان‌های این شهر…

بازدم

فوریه 12, 2012

دیر وقت است
به خانه می‌رسم
سکوتی گنگ تاریکی اتاق را در بر گرفته
دست در جیب می‌کنم
پنج بهمن کوچک را
که همچون دینامیت‌های کارتون‌های زمان کودکی دسته شده‌اند
با دقت بیرون می‌آورم
و بر لب کتاب‌خانه می‌گذارم

حسی مبهم مرا به آن جعبه‌ی سیاه
به آن جعبه‌ی تا شده روی میز می‌خواند
جعبه‌ای که با نگاهش می‌گوید آبستن خبری است
اندوهی که چندی است
با دبدبه و کبکبه‌ی امید راه می‌‌پیماید

خبر کوتاه است
کوتاه و گویا
بران و سوزنده…

کاش آن بهمن‌ها را برای دوستانم نگرفته بودم
کاشکی می‌توانستم تا صبح
توی آن باد سرد
کنار آب
راه بروم
و هر پنج تا را خرد خرد خرد دود کنم
کاش می‌شد همه چیز را یک بار برای همیشه
خرد خرد دود می‌کردم
و به حلقه‌های دود
همان طور که آرام آرام در هوا تا ابد پخش می‌شدند
تنها نگاه می‌کردم
کاش می‌شد این سیگار لعنتی زندگی را
که دم خوشش ناگزیر به زودی در هوا ناپدید می‌شود
اصلا دود نکرد
کاش می‌شد یک دم از‌ آن را در سینه نگه داشت
و با آن خفه شد
کاشکی دم زندگی بی بازدم بود
کاش این سیگار لعنتی فیلتر نداشت

کاش هیچ وقت سیگاری نشده بودم…

دسامبر 16, 2011

بعضی روزها هستند که آرزو می‌کنی کاش یکی از روزهای زندگیت نبودن. حاضر بودی اون یه روز رو برداری٬ نه تای دیگه هم بذاری روش که بشه ده تا٬‌ و بدی بره. بگن اینو از عمرت کم می‌کنیم. حاضر بودی کلا بدی بره و نداشته باشیش. بعضی روزها داری غرق می‌شی انگار. هی که تقلا می‌کنی٬ بیشتر فرو می‌ری و اون چیزایی از خودت رو که نمی‌خوای ببینی بیشتر و بیشتر می‌بینی. میری پایین٬‌ و هی پایین‌تر که می‌ری٬ دو قدم پایین‌تر رو هم می‌بینی و نیم ساعت قبل از اینکه همون دو قدم دیگه رو هم بری پایین آرزو می‌کنی که اون دو قدم رو دیگه پایین نری. بعضی روزا هست که دیگه لحظات حتی به نگرانی وضع خراب موجود هم نمی‌گذرن٬ برعکس٬ به دست و پا زدن برای دست کم حفظ همین وضع گُه موجود می‌گذرن. به تمنای این توهم خام می‌گذرن که «دیگه حسابی اومدم پایین ولی از این پایین‌تر نمیشه». بعضی روزا به دونه دونه و ذره ذره نابود شدن٬ خراب شدن٬ نشدن٬‌ فرو ریختن و خاکستر شدن چیزای کوچیکی که براشون نقشه‌های کوچیک کشیده بودی می‌گذرن. بعضی روزا به ترس و فریاد موقع سقوط آزاد می‌گذرن.

امروز از اون روزا بود.

خَلَش خَلَش

دسامبر 14, 2011

از همون دوران بچگی٬ از وقتی که حرف زدن و عمل کردن رو یادمه٬‌ آدم رک و مستقیمی بودم. هیچ وقت درک نمی‌کردم چرا بعضی چیزها رو باید یه جوری گفت که بین گفتن و نگفتن باشه. به قدمت همون رک بودن٬ سرزنش و واکنش منفی از بیرون رو هم یادمه. از فحش توی خیابون بگیر تا نصیحت دلسوزانه‌ی خانواده که «درست نیست این جوری». و آخرش هم این نصیحت‌ها در سطح پیروز شدن و سرکوب از بیرون به درون انتقال پیدا کرد. سکوت و گوشه‌گیری و جدی و متین بودن حاصل درونی شدن فرآیند سرزنش شد. مخاطب خیلی از مکالماتم خودم شدم و دنیا برام به اندازه‌‌ی کاسه‌ی سر خودم کوچیک شد٬ و آدم‌ها برام به بیرون مطلق تبدیل شدن. اما هر چه بود٬‌ فقط درونی شد٬ تبدیل شد به چوبی که خودم بالای سر خودم نگه داشتم. دست خودم بود٬ اما به هر حال چوب بود و هیچ وقت تبدیل به نظام ارزشی من نشد. هر چه در بیرون آدم مودبی بودم و شلوغ نمی‌کردم و از ده شوخی و انتقاد یکیشو بیرون می‌دادم٬ درونم با کلمات رکیک شعر می‌ساختم و به چیزای ضایع و کثیف و زاقارت فکر می‌کردم. با خودم درگیر می‌شدم و از خودم به سختی انتقاد می‌کردم. با خودم شوخی می‌کردم و می‌ریدم به خودم. توی سرم بلند بلند می‌خندیدم. توی سرم صدا هیچ وقت قطع نشد٬ از خشن‌ترین و وحشی‌ترین موسیقی‌ها تا ساده‌ترین و ملایم‌ترین و بی‌مغزترین رو گوش دادم.

مدتیه انگار در سرم باز شده. اون آدمی که اون تو هستش هنوز هم همون تو مشغوله٬ اما صداش میاد بیرون. می‌دونه که که صداش میره بیرون٬ اما سکوت نمی‌کنه. گاه و بیگاه حتی میاد بیرون٬ همون طور لخت و عور و شلوغ می‌کنه. بلند بلند فحش می‌ده٬ قاه قاه می‌خنده٬ تند تند حرف می‌زنه و اطرافیان رو با بازی‌های زبانی  گاهی به خنده می‌اندازه و گاهی به تعجب و گاهی هم حالشونو به هم می‌زنه. این شده که هر دو روز یه بار یه شوخی خرکی می‌کنم با یکی و بعدش از طرف عذر می‌خوام. هر از گاهی اون چوب میاد بالا و میگه بسه!‌ مودب باش!‌ خودتو خراب نکن. اما خرش نمی‌ره. تصمیم گرفتم خودم باشم٬ مخاطبم گاهی دیگران باشن٬ و محصول زبانی و حسی و فکریم بره بیرون از کاسه‌ی این سر. و چه قدر سخته. چه قدر آسونه نگفتن و ساکت بودن و احترام گذاشتن٬ و چه قدر سخته گفتن و انتقاد کردن و حمله کردن و با این حال محترم بودن. چه قدر سخته به جا فحش دادن٬ به جا طرف رو گیر انداختن٬ به جا بلند خندیدن. چه قدر آسونه نابود کردن و در نطفه خفه کردن ذهن به بهانه‌ی مودب بودن. گند می‌زنم٬ پررو بازی در میارم٬‌ از خودم بدم میاد٬ و گاه احساس رونده شدن می‌کنم٬‌ اما خوبه. یه روزی درست میشه. مثل صدای دیستورشن گیتاره. اون اعوجاج و جیغ رو وقتی بذاری درست بیاد بیرون میشه موسیقی٬ میشه انسانیت٬ میشه وقتی که در قبرستان درونت دفن نمیشی.

شلوغ می‌کنم پس هستم.