Archive for فوریه 2011

فوریه 23, 2011

خواب شب‌هام خیلی کم شده. تا ساعت‌ها می‌نشینم و اینترنت و فیس‌بوک را زیر و رو می‌کنم. تا زمانی که چشمانم بسوزند. یکی یکی نگاه می‌کنم عکس‌ها و چراغ‌های سبز آدم‌های این ور اقیانوس را که خاموش می‌شوند و چراغ‌های سبز آن طرفی‌ها را که روشن می‌شوند. چراغ‌های سبزی که به هر حال برایم معنی عبور ندارند. چراغ‌های سبزی که فقط یادم می‌آورند که زمانی یک راه‌هایی بود و لابد هنوز هم هست که می‌شد و می‌شود که رفت.

و دلم گرفته مثل سگ این آخر شبی. نه مثل هر شب٬ مثل امشب. نه که جمیع دلایلش نباشد و نه که ندانم. اما چیزی هست لا به لای آن دلایل که از جنسشان نیست. چیزی هست که فهمیدنی نیست و فقط حس کردنی‌ است. یعنی آن زمانی است که دلت برای چیزی تنگ می‌شود که هیچ وقت اصلا نداشتی. بوی امید و بوی آینده‌ می‌دهد٬ اما همینش غریبه‌اش می‌کند. خاطره نیست٬‌ که پیشش آرام بگیری٬ که اگر غایب است دست کم آشنای قدیم باشد. چیزی است که هیچ وقت نبود٬ چیزی که شاید می‌ترسی هیچ وقت نباشد. حسش هم تسلی‌بخش نیست٬ زبانش آشنا نیست. شاید هیچ نیست اصلا…