Archive for ژوئیه 2011

ژوئیه 19, 2011

گاهی تصادفا عکس‌های بچه‌های ایران را نگاه می‌کنم. بچه‌هایی که زمانی هم‌کلاس یا هم‌قطار بودند به نوعی و لابد به همین دلیل که انتخابمان در مکان زندگیمان متفاوت بوده٬ پیش از این هم خیلی هم‌فکری نداشتیم و خیلی صمیمی نشده بودیم. اما خیلی‌ها در عین حال کسانی هستند که تحت عنوان بچه‌های خوب ازشان یاد می‌کنم. و در عکس‌ها بعضا کسانی را در کنار هم می‌بینم که زمانی هم‌دیگر را نمی‌شناخته‌اند و الآن در گروه دوستی هم قرار گرفته‌اند و در عکس‌هایی هستند که من به عنوان یکی از نقاطی که این افراد را به هم وصل می‌کند تویشان نیستم؛ لابد مثل خودم که الآن گروه دوستی‌ام اشتراکش با چهار سال پیش یا حتی دو سال پیش هم تقریبا صفر است.

بعد چیز دیگری که می‌بینم توی عکس‌هایشان جریان زندگی است٬ که در واقع هم نباید عجیب باشد. زندگی همه جا جریان دارد و هر کس هر جا هست لابد تلاش می‌کند گردآیه‌ای از چیزهای خوشایند را برای خودش فراهم کند. شاید هم همان جایی هست که به نظرض مقدار خوبی از آن چیزهای خوشایند برایش فراهم است. و شاید همیشه مشکل از خود من بوده که وقتی ایران بودم این گردآیه را نداشتم و الآن خاطره‌ای از مفهوم در جریان بودن زندگی و امید به زندگی در آن دوران ندارم. همین مخلوط می‌شود با پدیده‌ی «غربت‌زدگی»٬ که اشاره است به شرایطی که فقط خبرهای بد از ایران می‌رسد. به شرایطی که روسری و مانتو روز به روز بیشتر تبدیل به نماد رنج و سرکوب می‌شود. می‌رسد به آن‌جا که آدم همین طور در عکس‌های آدم‌هایی که حجاب نیم‌بند ولی اختیاری دارند چشم می‌گرداند و از دیدن جریان زندگی تعجب می‌کند.

در مقابل این تفکر که زندگی بکر در آنجا جریان دارد و آدم‌ها در آنجا به دنبال آرمانی و تغییری بزرگ می‌گردند مقاومت می‌کنم. به خودم یادآوری می‌کنم که چه قدر در آن جامعه با آن همه مشکل و آزار و اذیت٬ هنوز هم مردم بیش از هر چیز دنبال زندگی شخصی‌شان هستند و آمار و تغییر بزرگ همان قدر اغراق است که ایران را با جهنم یکی دانستن. اما باز به جریان زندگی عکس‌ها گاه می‌کنم و انگار قانع نمی‌شوم. شاید هیچ نباشد. شاید فقط فرق دارد. با اینجا فرق دارد. شاید.