Archive for the ‘اجتماعی’ Category

آمار و ارقام!

ژانویه 17, 2011

با چند نفر از دوستان رفته بودیم یه کنسرتی در یه بار. اجرا دیگه تموم شده بود و یکی دو تا از دوستان رفته بودن به سمت دارالخلا و خلاصه دورد میز من مونده بودم و یه دختر خانمی. یه آقایی یهو دیدیم با لهجه‌ی ایرانی اساسی (البته تعجب نداشت٬ چون خواننده‌ی کنسرت ایرانی-آمریکایی بود) اومده سر میز ما و میگه که «آخی شما خواهر و برادر هستین؟! خیلی شبیه هم هستین!» من اول چیز دلم برای دختره سوخت چون خوب خدایی بین پنج دختر خوشگلی بود که توی زندگیم دیده بودم. به آقاهه توضیح دادم که نه ببین این خانم خدایی شبیه من نیست که اگه بود من یه خورده وضعم بهتر بود! تا دختره هم اومد دهن باز کنه و مثلا یه کمی به من یه حالی بده که «نه آقا اختیار دارین!» آقاهه مهلت نداد که «عجب! باریکلا پس الآن اومدین دیت؟!» در اون نقطه بود که من کلا بیخیال شدم و اصلا سرمو انداختم پایین و شروع کردم با موبایلم ور رفتن و گذاشتم دختره جواب بده که نه ما فقط دوستیم و این داستانا. مرد حسابی! لااقل بین «خواهر برادر» و «دیت» یه ده ثانیه فاصله بذار که این نورون‌های آدم فرصت کنن اون پتانسیل الکتریکی‌شونو تخلیه کنن که شقیقه‌ی آدم تیر نکشه! البته به هر حال این فرهنگ غنی ما هست دیگه… من حالا نمی‌دونم خواهر برادرین یا دیت یا هر چی فقط باید دیگه این آمار شما رو در بیارم ببینم چه طوریه وضعیت! معلوم بود دختره چشمشو گرفته بود می‌خواست ببینه این مرد خوشبخت (!) کیه که اقبال به این شدت بهش رو کرده امشب!

عشق ۱۰۱

دسامبر 24, 2010

این نوشته مال مدتی پیش است و تازه فرصت کردم بگذارمش اینجا.

یک چیزی که به نظرم در مورد روابط عاشقانه خیلی بد تعبیر می‌شود مفهوم از خود گذشتگی است. فراوان می‌بینیم بین آدم‌ها که اصل و اساس و سنجه‌ی عشق و علاقه را در تخریبی می‌بینند که طرف مقابل در زندگی خود ایجاد می‌کند٬ تخریبی که بناست در راستای بهبود زندگی معشوق و یا دست کم در راستای نشان دادن اهمیت معشوق و حس تعلق صورت پذیرد. و از اینجاست که روابط و اصول جدید شکل می‌گیرد. روابط و برهم‌کنش‌هایی که نه بر مبنای حقوق انسانی هر طرف٬‌ بلکه بر مبنای لگدمال کردن و نقض این حقوق شکل می‌گیرد. روال رفتار هر فرد (و گاهی فقط یک طرف) تبدیل می‌شود به ایجاد تنگنا برای طرف مقابل و انتقال تنگناهای خود به معشوق٬ و سنجه‌ی عشق می‌شود هر چه بیشتر سر فرود آوردن عاشق در مقابل لگدمال شدن. عشق معنی‌اش می‌شود کنار رفتن و نابود شدن زندگی طرف مقابل رابطه.

و دقیقا اینجاست که به نظرم معنی عشق تباه می‌شود. در دنیای ذاتا خودخواهی که خون‌ها برای کسب حقوق اولیه‌ای انسان‌ها ریخته شده و می‌شود٬ عشق را هم وسیله‌ی بیشتر لگدمال کردن آدم‌ها کردن همان کفن پوشاندن به عشق است. در دنیایی که افراد٬ حقوقشان٬ علایقشان و آرزوهایشان راحت از دست می‌رود٬‌ اولین قدم عشق ورزیدن دادن و رعایت بی‌چون و چرای حقوق عاشق-معشوق است. اولین قدم احترام متقابل است. عشقی که با شعار فدا کردن و لغو حقوق شروع می‌شود یا به خودآزاری می‌انجامد یا به دیگرآزاری. خودخواهی و تمایل غالب بشریت برای بیشینه کردن مطلوبیت خود دیر یا زود اصل «فداکاری طرفین» را به «فداکاری او برای من»‌ تقلیل خواهد داد٬ و تنها آن اقلیتی که در خود را مقدم بر دیگران گذاشتن مشکل دارند تبدیل به شخص فداکار و خودآزار خواهند شد. وقتی ایده‌ی اساسی ورود به چنین عشقی مطلوبیت انتظاری ناشی از فداکاری طرف مقابل باشد٬ چطور می‌شود اصلا انتظار داشت که کسی پا به عرصه‌ی فداکاری نه به عنوان گیرنده بلکه به عنوان دهنده بگذارد؟ کسی که فرضش بر این است که طرف مقابل اصلا حقوقی ندارد٬‌ یا فرضش این است که نیازهای خودش بر نیازهای دیگری اولویت دارد٬‌ چطور قرار است چیزی بسیار ناب‌تر و انسانی‌تر از صرفا حقوق اولیه‌ی طرف مقابل به او بدهد؟

از این روست که به نظر من عشق نه با هیچ چیز فرازمینی که دست در دست با حقوق انسانی افراد قدم برمی‌دارد. تنها با احترام متقابل و رعایت با وسواس حقوق طرف مقابل است که اعتماد شکل می‌گیرد٬ و رشد این اعتماد است که حقوق افراد را به عنوان امری اجرایی کم‌رنگ می‌کند. با شکل‌گیری این اعتماد است که گفتمان حقوق جای خود را به گفتمانی که در آن بهره‌مندی افراد به اندازه‌ی نیازشان است می‌دهد. و این دقیقا همان چیزی است که بشر قرن بیستم شکستش را به عنوان یک نظام اجتماعی تجربه کرد٬ شاید به این خاطر که در یک جامعه‌ی انسانی با میلیون‌ها نفر جمعیت٬‌ حقوق به عنوان امری‌ الزام‌آور نمی‌تواند صرفا با اعتماد و دیگرمحوری جایگزین شود٬‌ یا شاید هم مسیری که طی شد از انتها بود به ابتدا. مسیری که اشتباها فداکاری و اعتماد را پیش‌فرض می‌گرفت و می‌خواست به حقوق و خوشبختی انسان‌ها برسد. و نکته‌ی کلیدی دقیقا همین جاست: گفتمان حقوق محور و فردگرا فقط با توجه و صحه گذاشتن به همان حقوق کم‌رنگ می‌شود (اگر اصلا بشود)  و جای خود را به اعتماد و از خود گذشتگی می‌دهد.

ساز و کار جامعه‌ی میلیاردها انسان شاید هیچ گاه نتواند گفتمان حقوق‌محور را به نفع اعتماد و دیگر محوری صرف کنار بگذارد٬‌ اما چیزی که می‌توان به آن امید داشت وقوع این اتفاق در مقیاس‌های خیلی کوچک و افراد و راوبط دونفره است. اما همین سیستم خیلی کوچک هم نقاط جاذب* خیلی زیادی دارد. تنها با شروع کردن از شرایط اولیه‌ی مناسب است که سیستم جذب نقطه‌ی جاذب مطلوب می‌شود.

* درروی یک وان یک نقطه‌ی جاذب است. آب را از هر کجا رها کنید می‌رود توی دررو. حالا اگر یک وان دو تا دررو داشته باشد٬‌ بسته به شیب محلی که آب را رها می‌کنیم آب ممکن است به سمت این یا آن دررو برود. حالا همین قضیه در مورد مثلا یک رابطه‌ی عاشقانه هم صادق است. مثلا ممکن است رابطه با احترام متقابل شروع شود و به سمت اعتماد متقابل جذب شود و ممکن است با خودخواهی شروع شود و مثلا به جدایی و درگیری جذب شود.

سیب گندیده

دسامبر 4, 2010

ماجرای قتل میدان کاج٬‌و بعد هم قتل کرج شاید خیلی‌ها را تکان داد٬‌ ولی در نگاهی عمیق‌تر چیزی نبود غیر از آنی که باید انتظار داشت. دیدن خون به عریان‌ترین شکلش و آغشته به دستان کسانی که مثل فیلم‌ها جانی و خارق‌العاده نیستند٬ بلکه لباس و نگاهشان خیلی شبیه خودمان است شاید خیلی تکان‌دهنده باشد. دیدن تصویر قاتلی که مثل خودمان فحش می‌دهد و جلوی همین دوربین‌های موبایل و فارغ از انفجار‌ها و جلوه‌های ویژه خون آدمی را می‌ریزد بیش از هر چیز یادآور این واقعیت است که چه قدر چنین اتفاقات دور از ذهنی از بطن همین زندگی خودمان برمی‌خیزد. و ساعت‌ها و صفحه‌ها و روزها می‌توان در مورد بیماری‌های بی‌شمار این جامعه‌ی سراسر رنج و نکبت نوشت و این اتفاقات را آسیب‌شناسی کرد.

اما شاید هیچ چیز بیش از بی‌تفاوتی در این میان بهت‌انگیز نباشد. جامعه‌ای که هنوز که هنوز است در اعماق لایه‌های مختلف خود فرهنگ کدخدامنشی را حفظ کرده٬‌ از دیدن مردمی که ازکنار مرد یا زن چاقو به دست رد می‌شوند و هیچ نمی‌گویند بهت‌زده شده است. جامعه‌ای که هنوز در آن تصادف دو خودرو مساوی با جمع شدن مردم است و دعواهایش با پا در میانی و صلوات فرستادن اطرافیان حل و فصل می‌شود٬‌ این بار نظاره‌گر مردمی است که با سکوت و نظاره‌گری صرف حتی کار قاتل را هم لوث می‌کنند. قاتلی که شاید می‌خواست آن چند لحظه‌ی اوج تخلیه‌ و ارضای روحی را به قیمت زندگی‌اش و زندگی فرد دیگری و به ازای لحظات دراماتیکی که جنبشی و هراسی در مردم می‌اندازد بخرد٬‌ و اکنون با چیزی روبه‌رو نیست مگر سکوت سرد مردم.

*   *   *

محور توجه جنبش سبز و دموکراسی‌خواهی در ایران بیش از هر چیز حقوق فردی و قانونی افراد جامعه است. قدری متاخرتر از آن هم توجه بیشتر به وضعیت وخیم اقتصادی است. به طور مشخص در مورد دوران احمدی‌نژاد و خصوصا دور دوم او مساله‌ی سومدیریت بسیار پررنگ‌تر از قبل توسط منتقدان مطرح شده. از طرف دیگر بعد از سرکوب بسیار موثر جنبش سبز به شکل خیابانی‌اش در دی ماه ۸۸ شاید بیشترین خطری که به نظر می‌رسید متوجه جنبش باشد همین مساله‌ی خشونت جاری در طبقه‌ی حاکم بود. به بیان دیگر شاید بیشترین توجه متمرکز بر آن تحرکاتی از حاکمیت بود که به طور مشخص به منظور خفه کردن حرکت دموکراسی‌خواهی در ایران انجام می‌شد. اما شاید خرد جمعی کمتر نگران عواملی بود که اتفاقا به مسایل خیلی عملی مانند همین سومدیریت گره خورده‌اند.

بر خلاف چیزی که شاید در ایران مورد انتظار باشد٬‌ خیلی جاهای دیگر بسیار طبیعی است که مردم به سمت آدمی که چاقو به دست دارد نروند. اتفاقا این دست روی دست گذاشتن مردم که از آن به عنوان بی‌تفاوتی یاد می‌شود هم غیر از اینکه می‌تواند به علت یک افسردگی جمعی باشد٬‌ بیش از هر چیز شاید وجود (به وجود آمدن) این فرهنگ باشد که اتفاقاتی که در حوزه‌ی عمومی می‌افتد باید توسط نهادها و سازمان‌هایی که دراین حوزه قرار می‌گیرند مدیریت شوند. خیلی انسانی است اگر بتوانیم جلوی قتل یک نفر را بگیریم٬‌ اما احتمالا آدمی که در یک کلان‌شهر مثل تهران زندگی می‌کند انتظار دارد نهاد نظارتی‌ای مثل پلیس کنترل این چنین اتفاقی را به دست بگیرد. و این‌جاست که زنگ خطر به صدا در می‌آید.

چشم‌انداز آینده‌ی چنین سیستمی که به نوعی فاجعه‌ی مدیریت به شمار می‌رود چیزی نیست مگر فقر و ناامنی. چنین امری بی‌شک در بلند مدت یا حتی میان مدت اثرات تخریبی به مراتب بزرگ‌تر از سیستم سرکوب برای جنبش‌ دموکراسی‌خواهی دارد. من نمی‌توانم راحت قضاوت کنم که آیا چنین سومدیریتی آگاهانه و به چنین هدفی صورت می‌گیرد یا نه٬‌ اما از آنجا که قدرت به دست یک مجموعه‌ی بسیار ناکارآمد افتاده٬‌ خواه‌ ناخواه عارضه‌ی جانبی‌اش چیزی نیست مگر هرج و مرج. پلیس موجود نه تنها برای جلوگیری از چنین اتفاقاتی انگیزه‌ی کافی ندارد٬‌ بلکه به وضوح حتی توانایی هم ندارد. سیستم پلیسی موجود اصلا به منظور حفظ امنیت جامعه به کار نیفتاده٬‌ بلکه به قصد حفظ حاکمیت راه افتاده. طبیعی است که در این میان پارامتر کارآمدی برای حفظ امنیت هم پارامتر بسیار بی‌اهمیتی باشد. و این چیزی است که مرا بیشتر از هزار جور سرکوب می‌ترساند. عفونتی که از بالای هرم قدرت شروع شده و کم کم در طول زمان پخش می‌شود.

بوزینه-س

آگوست 31, 2010

نزدیکان من می‌دانند که در کل سر دوستی با بیزینس ندارم٬ اما یکی از موفق‌ترین بیزینس‌هایی که حتی من را هم به تحسین واداشته فروشگاه اینترنتی «آمازون»‌ است. به هر کجایش آدم نگاه می‌کند رد پای یک آدم خوش‌فکر و بعضا با انصاف را می‌بیند. می‌خواهم این مثال را مصادره به مطلوب کنم و بگویم که به نظرم نمی‌شود پشت بیزینس به این موفقی و منصفانه فقط ایده‌ی «بیشینه کردن سود شخصی» موجود باشد. احساسم این است که آدم‌هایی که این بیزینس را می‌چرخانند نهایتا به یک رضایت جمعی و رضایت مشتری هم نظر دارند. شک ندارم که سود خود شرکت نقش خیلی مهمی دارد٬‌ اما هر چه آدم خوش‌فکر توی زندگی‌ام دیده‌ام از این جنس بوده است که نهایتا اگر برای مثال مقاله‌اش را در نیچر چاپ می‌کند و به مقام عالی می‌رسد٬ اما آخرش به زیبایی مساله‌ای که حل کرده نگاه می‌کند و از دیدن دانشجوی دکترایش که از شوق سه ساعت است بالا و پایین می‌پرد ناب‌ترین لذت را می‌برد. نمی‌توانم باور کنم که سکان‌دار آمازون گاهی نمی‌نشیند به خواندن فیدبک‌های مردم و صرفا لذت بردن از رضایت آن‌ها. نمی‌توانم باور کنم که این آدم از دیدن اینکه مثلا یک بچه به خاطر دوربینی که با قیمت خوب خریده شب و روز عکس می‌گیرد و ذوق می‌کند لذت ناب نمی‌برد.

آشنا

جون 30, 2010

تابلو زده بود که لیمو دونه‌ای پنجاه سنت٬ سه تا یک دلار. چهار تا لیمو برداشتم و بهش یک دلار و سی سه سنت دادم. گفت نه آقا میشه یک و نیم دلار! گفتم نه دیگه ببین یه دلار تقسیم به سه میشه سی و سه سنت! با یه قیافه‌ی حق به جانبی تابلو رو نشونم داد گفت نه دیگه می‌بینی که٬ نوشته سه تا یه دلار و یکی پنجاه سنت٬ تو هم چهار تا داری میشه یک و نیم دلار! نتونستم تشخیص بدم که آیا خیلی زرنگه٬ یا نمی‌دونه مفهوم عمده فروشی چیه٬ یا نمی‌دونه یه دلار تقسیم به سه میشه سی و سه سنت٬ یا اینکه مفهوم کسر چیه٬ ‌یا اینکه از قیافه‌ی من خوشش نیومده. حوصله نداشتم بهش دو دلار بدم ببینم بهم شیش تا لیمو میده یا نه. دیرم بود. یه نگاه عمیقی توی چشماش انداختم و نگاه یک رییس‌جمهور رو توی چشماش دیدم. توی دلم بهش گفتم همین جوری با جدیت کمی دیگه ادامه بدی می‌شی رییس جمهور ایران. سی و سه سنتمو پس گرفتم و گفتم «همون سه تا رو می‌برم!» توی دلم بهش گفتم باز بذار تا هنوز رییس‌جمهور نشدی بهت کون ندیم.

آقا به جون مادرمون…

آوریل 26, 2010

دارم برای یک سمینار سه روزه درخواست می‌فرستم٬ به همین دلیل بود که از دیروز رزومه‌ی خاک گرفته‌ام را از لا به لای ایمیل‌هایم پیدا کردم و دارم به روزش می‌کنم. با دیدن رزومه‌ی قدیمی٬ تمام ماجراهای روزهای اپلای جلوی چشمم زنده شد. تمام اعصاب خردی‌ها٬ تمام اشتباهات٬ تمام تلاش‌های بی‌وقفه و بعضا تحسین بر انگیز. اما در این میان یک چیز خیلی توجهم را جلب کرد. یاد وسواس شدیدی افتادم که برای نوشتن بعضی چیزها داشتیم و در پر کردن بعضی از فرم‌ها. به طور مشخص یادم آمد که چه قدر اختلاف نظر در مورد چگونگی تبدیل معدلمان از مقیاس ۲۰ به مقیاس ۴ داشتیم و چه قدر در این مورد اضطراب داشتیم. الآن که به قضیه نگاه کنیم می‌توانیم با قیاس به برخورد امروزمان که مثلا من ظرف سی ثانیه معدلم را حساب کردم و خیلی هم مته به خشخاش نگذاشتم نتیجه بگیریم که آن زمان خیلی خوره بودیم و می‌خواستیم تا بشود خودمان را بهتر جلوه بدهیم. البته شکی ندارم که یک عده‌ای این طور بودند اما فکر می‌کنم آن وسواس وحشتناک از یک جای دیگر ناشی می‌شد.

در این فرآیند درخواست تحصیل در دانشگاه‌ها٬ به حرفی که فرد درخواست کننده می‌زند اعتماد می‌کنند٬ یعنی فرض بر این است که طرف راست می‌گوید. اما از طرف دیگر اگر مشخص شود که کسی دروغ گفته٬ شدیدترین برخورد را با طرف می‌کنند. مثلا اگر پذیرش گرفته و یک مورد نه چندان بزرگی را دروغ گفته باشد٬ تمام پذیرش طرف را لغو می‌کنند. وقتی به یاد خودم می‌آورم می‌بینم که بزرگترین ترس ما این نبود که خوب جلوه نکنیم و یا ردمان کنند٬ اما شدیدا وسواس داشتیم که فکر نکنند دروغ می‌گوییم. در مورد چیزهایی مثل معدل که نحوه‌ی محاسبه‌اش محل مناقشه بود٬ بیش از هر چیز نگران بودیم که یک جوری محاسبه کنیم٬ بعدا دانشگاه مقصد خودش یک جور دیگر محاسبه کند و چون نتیجه متفاوت در آمده ما را به دروغ‌گویی متهم کند و بیچاره شویم. به شدت روی همه چیز وسواس نشان می‌دادیم فقط که فکر نکنند ما می‌خواهیم کلک بزنیم یا دروغ بگوییم. وقتی علت این همه ترس را جستجو می‌کنم خیلی دلم می‌گیرد و به حال خودمان می‌سوزد.

اولش این است که در ایران قدرت اساسا در دست کسانی است که تجسم دروغ و ریا هستند٬ و تصویر جهانی یک ایرانی را این‌ها رقم می‌زنند. به همین دلیل ما با تلخ‌کامی هر چه تمام‌تر می‌دانستیم یا دست کم فکر می‌کردیم که ما به نظر دانشگاه دروغ‌گو هستیم مگر خلافش ثابت شود. اما نکته‌ی دردناک‌تر قضیه این است که همین طبقه‌ی حاکمه‌ی سرتا پا دروغ خودش تمام مدت مردم عادی را یا به دروغ‌گویی متهم می‌کند و یا در شرایطی می‌گذارد که چاره‌ای جز دروغ گفتن (چه مصلحتی و چه شاخ‌دار) نماند. در ایران آدم یا کاسه‌لیس حاکمیت است که در این صورت امنیت دارد٬ و یا اگر نیست با طور پیش فرض مجرم است حتی اگر خلافش را ثابت کند. ما همیشه در یک گارد تدافعی هستیم و آمادگی‌اش را داریم که کسی بیاید یقه‌مان را بگیرد و بگوید چرا اینجا نشسته‌ای؟ چرا قیافه‌ات این طوری است؟ توی مدرسه وقتی غیبت می‌کردی٬ اگر می‌گفتی مریض بودم فرض این بود که دروغ می‌گفتی و حتی وقتی ثابت می‌کردی راست بوده عده‌ای احتمالا توی دلشان می‌گفته‌اند که این طرف به قدری خوب صحنه‌سازی کرده که ما دیگر نمی‌توانیم یقه‌اش را بگیریم. و جالبی قضیه هم این بود که این شک واقعیت هم می‌توانست داشته باشد٬ چون سیستم جایی برای این نمی‌گذاشت که آدم راستش را بگوید که من از این کلاس مزخرف انقلاب اسلامی و استاد عوضی‌اش بدم می‌آید و اگر مجبور نبودم این درس را بر نمی‌داشتم. این گونه بود که سیستم دروغ را اجتناب‌ناپذیر می‌کرد و از طرف دیگر همیشه این حق را برای خودش باقی می‌گذاشت که هر وقت دلش خواست یقه‌ی تو را بگیرد و به تو اتهام بزند.*

من معتقدم که متوسط مردم ایران اگر یک ذره بیخ گلویش را رها کنند به هیچ وجه تمایلی به این همه دروغ ندارد. ما هم به عنوان آدم‌های متوسط یا بالاتر٬ می‌خواستیم صادقانه برای تحصیل اقدام کنیم و تجربه‌ی شخصی من نشان می‌دهد که اکثریتمان با عزت نفس شکست‌هایمان را می‌پذیرفتیم و قصد گول زدن دانشگاه را نداشتیم. اما این همه ترس و اضطرابمان محصول عمل و دروغ کسانی بود که نه تنها چهره‌ی خود ما را مخدوش کرده‌اند٬ بلکه خودشان در داخل مدعی رعایت نظم و صداقت هستند و از آن به عنوان وسیله‌ی سرکوب استفاده می‌کنند. و آن ترس و وسواس ما چیزی نبود جز یک واکنش از سر درماندگی به این همه دروغ و فشار. یکی از چیزهایی هم که ملت دارد از ته گلو در این جنبش سبز فریاد می‌زند خستگی و درماندگی از خروار خروار دروغی است که طبقه‌ی حاکم به خوردش می‌دهد.

* هنوز هم آثار این ناامنی در وجودم هست. هنوز هم اگر یک جای عمومی نشسته باشم و یک مسئول یا نگهبان در حال رد شدن باشد انتظار دارم که گیر بدهد که اینجا چه غلطی می‌کنی؟! … اصلا مگر نه این است که توی ایران همین جوری به آدم اتهام می‌زنند؟…

ننداز دور… جون مادرت ننداز دور

مارس 2, 2010

توی این شهر همین طور که قدم بزنید آدم‌هایی را می‌بینید که یک لیوان یک بار مصرف به دستشان گرفته‌اند که لابد تویش قهوه یا چیزی شبیه آن است. توی سطل آشعال‌ها را هم که نگاه کنید مقدار زیادی فقط لیوان و ظرف غذای یک بار مصرف پیدا می‌شود. صبح‌ها حدود ساعت ۹ هم که معمولا زمان جمع‌آوری آشغال‌ است پلاستیک‌های بزرگ آشغال گله به گله روی زمین ریخته که نصف پیاده‌رو را اشغال می‌کنند و پر از کاغذ و پلاستیک و ظرف یک بار مصرف هستند. دیدن این صحنه‌ها گاهی برای تمام روز تعادل روانی‌ام را به هم می‌ریزد.

با خیلی‌ها اگر صحبت کنیم خواهند گفت که در دنیایی که مردم صدها و صدها روزانه از گرسنگی و بیماری‌های ساده و بمب و اعدام می‌میرند  ظرف یک بار مصرف اصلا به چشم نمی‌آید. شاید. نمی‌دانم. باید دید چه قدر از آن مردن‌ها به خاطر همین است که عده‌ای بتوانند روزی چند ده یا حتی چند صد گرم ماده‌ی غیر قابل بازیافت را به خاطر چند دقیقه مصرف به آشغال تبدیل کنند٬ و باید دید همین کار چه طور ممکن است زندگی را از نسل‌های بعدی انسان سلب کند٬ اما از این هم که بگذریم یک چیز در این مورد خیلی آزار دهنده است. اگر از طرفی آن کسانی که مسئول مستقیم بمب ریختن بر سر انسان‌ها و مرگ عده‌ای به خاطر سود بیشتر شرکت‌هایشان می‌شوند یک عده آدم دست راستی و معتقد به انسان به عنوان گرگ هستند٬ از طرف دیگر تعداد زیادی از کسانی که در فرآیند مصرف و آشغال‌سازی نقش فعال دارند آدم‌های بسیار نازنین و دوست‌داشتنی و اخلاقی و خوبی هستند. همین آدم‌های خوبی هستند که اگر کمک ازشان بخواهی دریغ نمی‌کنند و خیر آدم را می‌خواهند اما در عین حال تلاشی نه برای کم کردن مصرف٬ بلکه حتی برای بازیافت هم نمی‌کنند.

از دلایل تاریخی و اقتصادی مساله که بگذریم٬ علت امر طبیعتا در یک سطحی فرهنگی است. از لحاظ تاریخی بخشی از شکوفایی اقتصادی آمریکا به واسطه‌ی تقاضای بخش‌های دیگر دنیا برای مصرف صورت گرفت و به همین دلیل «مصرف» به نوعی برای این جامعه به معنی شکوفایی و خوشبختی است. اما این فرهنگ از همان زمان شکل گرفتن در جهت مکیدن دنیا هم پیش رفته است. به طور موضعی و کوتاه مدت بعضی از این معضلات راه حل‌های ساده‌ای دارد که اما طبیعتا به علت فضای وحشتناک ایدئولوژی‌زده‌ی آمریکا قابل اجرا نیستند. با یک مثال به توضیح جمله‌ی اخیر می‌پردازم.

بعضی از آدم‌ها در این مملکت روزی سه بار قهوه می‌خورند. هر بارش هم یک لیوان مثلا ده گرمی به اضافه‌ی یک درپوش پلاستیکی آن هم ده گرمی مصرف می‌کنند که معمولا قابل بازیافت نیستند و اگر هم باشند در عمل بازیافت نمی‌شوند. اگر صد میلیون نفر (یک سوم جمعیت) در روز فقط یک قهوه بخورند٬ روزی هزار تن ماده‌ی غیر قابل بازیافت تولید می‌شود. چنین عددی می‌تواند یاد آور چیزی باشد که در طول چند دهه به فاجعه تبدیل می‌شود. راه حلش به نظر من خیلی ساده است. هر کس قهوه می‌خواهد باید یک قهوه‌دان با خود حمل کند و قهوه فروشی حق ندارد لیوان یک بار مصرف به کسی بدهد. اگر کسی قهوه‌دان ندارد باید توی کافه بنشیند و در ظروف چینی یا شیشه‌ای بادوام کافه قهوه بخورد و بعد برود. می‌شود قدری این راه حل را ضعیف‌تر کرد و مثلا انتخاب قهوه با لیوان یا بی‌لیوان به مردم داد و قیمت‌ها را متفاوت کرد. همچنین می‌شود به قیمت مواد پلاستیکی مالیات سنگین بست و بدین طریق اکثریت را به سمت استفاده از لیوان با دوام سوق داد. (در واقع از لحاظ قیمت این به نفع مصرف‌کننده هم هست٬ چون بخشی از پولی که آدم هر بار به کافه می‌دهد بابت لیوانی است که عملا نقش آشغال را بازی می‌کند.)

بلافاصله پس از طرح چنین موضعی نئولیبرال‌ها از فاجعه‌ی ناشی از نقش دولت در «زندگی مردم» و کوتاه کردن دست مقدس نامرئی بازار سخن خواهند گفت. طبق نظام ارزشی مردم آمریکا٬ هر دخالت دولتی در هر چیز نشانی از دیکتاتوری و یا حتی به قول خودشان نشانی از سوسیالیسم و کمونیسم است که اصلا به معنای مترادف با دیکتاتوری به کار برده می‌شود. خواهند گفت که دولت نباید حق داشته باشد که به یک بنگاه اقتصادی بگوید چه کار بکن و چه کار نکن. از طرف دیگر خود شرکت‌ها با این چنین قانون‌گذاری‌ای مخالفت خواهند کرد چرا که بخشی از حاشیه‌ی سود این شرکت‌ها به واسطه‌ی فروش همان لیوان یک بار مصرف است. مردم هم به تبعیت از خواست راحت‌طلبی‌شان در وهله‌ی اول با این طرح مخالفت خواهند کرد٬ چون لیوان یک بار مصرف شستن لازم ندارد و حمل کردن لازم ندارد. بنابراین در این پارادایم فکری راه حل خاصی برای مشکل تولید هزار تن آشغال ناشی از قهوه خوری پیش‌بینی نشده که من بتوانم بفهمم.

آن چیزی که جلوی حل چنین مشکلاتی را می‌گیرد همین ایدئولوژی‌ای است که عدم نظارت و دخالت یک ساختار مرکزی را حتی به قیمت نابودی محیط زیست را به عنوان اصلی خدشه‌ناپذیر فرض می‌کند. تا زمانی که این ایدئولوژی حداقل در سطح مردم طرف‌دارش کم نشود من هیچ امیدی به حل مساله‌ی محیط زیست ندارم.

صورتی

نوامبر 18, 2009

همین طور که با گیتار روی اعصاب هم‌خانه‌ای بیچاره‌ام می‌رفتم٬ یاد ظهر بودم که داشتم سعی می‌کردم بخشی از پیچیدگی‌های فرهنگی و اجتماعی ایران را به دوستی غیرایرانی توضیح بدهم. مختصرترین توضیح را ناگهان در آن چه داشتم می‌زدم یافتم. در وصف این پیچیدگی همین بس که در مملکتی که موسیقی به طور عام و موسیقی غربی به طور خاص حرام و ممنوع و مشکل‌دار است٬ خیلی جالب است که بخشی از خاطره‌ی مشترک یک نسل و والدین آن‌ها آهنگ جاز پرکنایه و غمزه‌بازی مثل موسیقی متن پلنگ صورتی باشد.

بله بفرمایید به اصطلاح!

سپتامبر 9, 2009

توی این مملکت مردم زیاد از هم تشکر می‌کنند. آخر هر نامه‌ی اداری یک تشکر دیده می‌شود٬ در را برای کسی نگه داشتن تشکر در پی دارد و جواب سوال کسی را دادن تشکر دارد و همین طور تا آخر. به عنوان کسی که از فرهنگی بر آمده که در آن جواب سلام از سلام واجب‌تر است هم من طبعا هیچ تشکری را بی‌جواب نمی‌گذارم. حتی فراتر از این٬ در فرهنگی که جواب سلام حتما علیک سلام است٬ جواب تشکر هم چیز پر روغن و فربهی باید باشد. از این روست که مدت‌ها جواب من به تشکر «You are welcome» و یا حتی «You are very welcome» بود٬ و در مقابل همیشه از این جواب مرسوم «No problem» که خود آمریکایی‌ها می‌دهند خوشم نمی‌آمد.

چندی پیش یکی از دوستان ایرانی‌آمریکایی به من تذکر داد که جواب‌های پر و پیمان من به تشکر‌های تخمی مردم کمی ضایع است. خیلی فهمش سخت نبود٬ در واقع تصویری که در ذهن مردم است این است که آن‌ها کار کوچکی که تو برایشان کرده‌ای را فقط ارج می‌نهند و فقط انتظار دارند که تو نشان بدهی که متوجه این قضیه هستی٬ و خیلی جدی تشکر را جواب دادن این حالت را دارد که انگار تو کاری را که کرده‌ای خیلی بزرگ و پر اهمیت تلقی می‌کنی. چنین چیزی می‌تواند شکلی از تکبر به خود بگیرد و بنابراین آدم باید به جوابی خیلی ساده به تشکرها اکتفا کند. من هم از آن موقع تشکرها را با Sure یا اوهوم جواب می‌دادم و همچنان از عبارت سخیفه و منحوسه‌ی No Problem اجتناب می‌کردم.

گذشت تا دیروز با یکی از دوستان آمریکایی دوباره صحبت این مساله در آمد. برایش تعریف کردم که یک بار به همراه یکی از دوستانم چه قدر آمریکایی‌ها را مسخره کردیم و ابراز انزجار کردیم که در جواب تشکر می‌گویند No problem! علت هم این است که در واقع در جواب تشکر آدم نمی‌گویند که خوشحال شدم این کار را کردم یا اینکه «خوب انتظار می‌رفت که این کار را بکنم» بلکه فقط می‌گویند که کمکی که کردند خیلی سخت نبود. او همچنان تاکید کرد که این جواب تقریبا پذیرفته‌ترین جوابی است که در اکثر مواقع می‌توان به کار برد و مشاهدات من هم این را تایید می‌کند.

در همین دو طرز جواب دادن در فارسی و انگلیسی می‌توان یک تفاوت خیلی بنیادی میان آن فرهنگ مدرن‌ و فرهنگ سنتی و ارزشی خودمان را دید. ما می‌گوییم «خواهش می‌کنم»٬ «اختیار دارید»٬ «قابل نداشت»٬ یا حتی شکل خیلی سنتی‌تر آن که می‌شود «وظیفه‌مونه!»٬ و در همه‌ی این‌ها این ایده وجود دارد که کمک کردن یک لطف نیست٬ بلکه بیشتر چیزی است که از یک انسان درست و حسابی انتظار می‌رود. بنابراین کسی که تشکر می‌کند نباید خیلی خود را پایین بیاورد و احساس بدی کند٬ چون طرف کمک کننده در واقع خیلی کار خاصی نکرده و اگر کمک نمی‌کرد باید سرزنش می‌شد. در مقابل جواب‌های یک آمریکایی اصلا حاوی چنین مفهومی نیست و حتی اشکال قدیمی‌تر و مودبانه‌تری مثل Don’t mention it و یا Any time هم به این واقعیت صحه می‌گذارند که کمکی انجام گرفته که وظیفه‌ی کسی نبود٬ اما به هر حال کمک شونده هم نباید خیلی احساس کند که این کمک موجب دردسر شده. وقتی می‌گوییم No problem در واقع داریم از پیش می‌گوییم که این یکی کاری نداشت اما آماده باش که اگر چیزی از من خواستی که برایم سخت بود انجامش ندهم.

هدف نوشته‌ام طرف‌داری از هیچ کدام از دو سیستم نیست. با وجود اینکه فکر می‌کنم سیستم انگلیسی در عمل موفق‌تر و سالم‌تر است و خودم هم به آن متمایل‌ترم٬ اما گاهی از لحاظ احساسی با سیستم ایرانی بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم. در این بین خودم ترکیبی بسیار بیمار و دردآور از این دو سیستم هستم: وقتی تشکر می‌کنم سیستم انگلیسی را اجرا می‌کنم و وقتی تشکر می‌شوم سیستم ایرانی را…

قصه‌های مجید تا به امروز

آگوست 31, 2009

یکی از برنامه‌های مورد علاقه‌ام در کودکی قصه‌های مجید بود. نه تنها برنامه‌ی تلویزیونی‌اش که به خوبی بیان‌گر محیط زندگی‌ام بود را با علاقه نگاه می‌کردم٬ بلکه کتاب‌هایش را هم از کتابخانه‌ی کانونی آموزش و پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌گرفتم و بارها و بارها می‌خواندم. در کنار کیفی که از داستان‌ها می‌کردم اما همواره حسی دردناک و غمگین وجود داشت که شاید در اولین نگاه عبارت «طنز تلخ» را به ذهن بیاورد. مجید کم و بیش آینه‌ی زندگی خود ما بود. از یک طرف در مدرسه با نظامی سر و کار داشت که تحت عنوان تربیت و تعلیم تمامی فردیت انسان را از او می‌گرفت و هر گونه مخالفت را با تنبیه و سرکوب و کتک پاسخ می‌داد و از طرف دیگر با آشنایانی که با قاطعیت استریوتایپ نوجوان خوب و سالم را از او طلب می‌کردند و از طرف دیگر خانه‌ای که روابط پیچیده‌ی او با بی‌بی‌اش در آن همواره ملغمه‌ای از محبتی قالبی و پنهان و قوانین سخت و اطاعت مطلق و عدم درک متقابل خواست‌های طرفین (شاید بیشتر عدم درک خواست‌های مجید) بود.

دوران کودکی گذشت و به دبیرستان رفتم. با وجود اختلافات ظاهری و تفاوت‌هایی در جزییات٬ همیشه فضایی که بر زندگی‌ام حاکم می‌دیدم همان فضای زندگی مجید بود. سال‌های اولیه‌ی مدرسه فکر می‌کنم به خوبی مفهوم کنترل شدن را در ناخودآگاه ما جاسازی کرده بود و در بسیاری از ما واکنش متقابل‌اش را هم به وجود آورده بود. بچه‌ها هم‌دیگر را زیر ذره بین قرار می‌دادند و بعضا با نظام کنترل در محکوم کردن یا تمسخر کسی که «خطاکار» بود همراه می‌شدند. زمانی که بر سر مساله‌ی موهای بلندم با مسئولین دبیرستان درگیر می‌شدم٬ همیشه به عنوان یک رویا به این قضیه می‌نگریستم که چه خوب بود اگر پدر و مادرم (به عنوان کسانی که تا آن سن و سال آدم همیشه به چشم اولین و حتی آخرین پناه بهشان نگاه می‌کرد) یک بار به مسئولین مدرسه حالی می‌کردند که این مساله به آن‌ها مربوط نیست. اما این همیشه در حد یک رویا باقی ماند چرا که از یک طرف آن تصویر والدین به عنوان یک پناه همیشه امن چندی بود در حال فرو ریختن بود و از طرف دیگر موضع متناقض و متزلزل والدین در این زمینه که بین اخلاقیات عرفی و اصول اولیه‌ی انسانی نوسان می‌کرد نمی‌توانست پایه‌ای محکم برای عمل فراهم آورد.

همین طور گذشت و ما به دانشگاه رفتیم. بعد از گذشت دو دهه از زندگیمان٬ کاملا عادت کرده بودیم که هر رفتاری که می‌کنیم باید از فیلتری که جلوی خودمان گذاشته‌ایم بگذرد٬ اما از آن مهم‌تر این بود که کاملا برایمان جا افتاده بود که اگر رفتاری می‌کنیم آیا بابت آن کسی قرار است ما را تنبیه کند یا نه. برایمان کاملا عادی شده بود که مکانیسمی هست که حق دارد به طور دلخواه ما را مورد توبیخ قرار دهد. از اینجاست که به یک باره درگیری‌های دو ماه اخیر جلوی چشم آدم مجسم می‌شود. چرا در یک جامعه‌ای می‌شود به این سادگی کسانی را که توی خیابان تظاهرات می‌کنند گرفت و پدرشان را در آورد؟ شاید بگوییم به علت بی‌رحمی و زورگویی حاکمان. درست است٬ اما از آن مهم‌تر این نکته است که هنوز برای بخشی از جامعه (شاید بخش بزرگی از جامعه) این نفس گرفتن و توبیخ کردن نیست که غلط است و باید متوقف شود٬ بلکه بیشتر بحث بر سر مصادیق و خط قرمزهای این کار است. هنوز تصور این است که دولت خوب یک دولت صالحی است که فقط جلوی «فحشا» و «فساد» را بگیرد ولی بیخودی جلوی «جوان‌های مردم» که «کار بدی هم نکرده‌اند» را نگیرد. طبیعی است که در همان قدم اول هم بین گروه‌های مختلف مردم اختلاف در می‌گیرد و عده‌ی زیادی ناراضی هستند٬‌ چون تعریف مردم از مفاهیمی که توی گیومه آوردم متفاوت است.

الآن که به قضیه بر می‌گردم فکر می‌کنم میان جامعه‌ای که والدین (متوسط والدین) اجازه نمی‌دهند مدرسه به زور موی فرزندشان را کوتاه کند (مستقل از اینکه سلیقه‌ی خودشان چیست) و جامعه‌ای که این کار را نمی‌کند فرق خیلی خیلی بزرگی هست. والدینی که نخواهند یا نتوانند جلوی قیچی زور سلمانی را بگیرند٬ جلوی گشت ارشاد و کمیته‌ی انضباطی را هم نخواهند توانست که بگیرند. این والدین نمی‌توانند جلوی این را بگیرند که بچه را به زور ببرند سربازی٬ به زور توی میدان جنگ به کشتن بدهند٬ و به زور ببرند اوین و کهریزک. آنانی که ترجیح می‌دهند آزادی فرزند را با آن چیزی که فکر می‌کنند تعلیم و تربیت اوست معامله کنند٬ روزی باید شاهد این باشند که سیستم ابتدایی‌‌ترین حقوق و آزادی‌های او را هم به یغما ببرد. نکته البته این نیست که تقصیر و اشکال کار به گردن والدین و خانواده است٬ بلکه نکته‌ی اساسی توجه به تلقی‌ای است که از آزادی در مقابل آموزش و کنترل در بطن جامعه وجود دارد و گرچه در سطح زندگی روزمره بسیار به نظر اخلاقی و ساده می‌آید اما در واقع بنیان‌های سرکوب را شکل می‌دهد.

یکی از امیدوار کننده‌ترین اتفاقاتی که اکنون در جنبش سبز ملت ایران شاهد هستیم تغییری معنی‌دار در این رویه است. خواسته‌ی مردم دیگر بیش از اینکه آمدن یک آدم صالح به جای آدم ناصالح کنونی باشد این نکته است که می‌خواهند حق انتخاب و تصمیم گیری را به دست آورند. دنبال کسی نیستند که بیاید و تبدیل به معیارهای جدید شود و شاخ و دم کسانی را که به آن معیار نمی‌خوانند بزند. این تفاوتی است کیفی با آنچه در سال ۵۷ انجام شد. طبعا هنوز همان کسانی که موی بلند را بد و ممنوع کردند در حال قیچی کردن آن‌هایی هستند که به شکل دلخواهشان در نمی‌آیند. اما این تا ابد ادامه نخواهد یافت. تغییر از پایین شروع شده است.