Archive for سپتامبر 2010

اندر ضایع بودن این‌جانب

سپتامبر 26, 2010

جهت زنده کردن یه پروژه‌ای که دو ساله خاک می‌خوره٬ دارم ایمیل‌هایی که بین من و استاد سابقم رد و بدل شده رو مرور می‌کنم. در کنار خیلی چیزها که خنده‌ام می‌گیره به خودم٬ به طور مشخص از خریت خودم که به طور ثابت استاد رو «دکتر» (Dr) فلانی خطاب می‌کنم و نه پروفسور فلانی خجالت می‌کشم و از باحالی و افتاده بودنش که نه تنها بد اخمی نمی‌کنه بلکه گیجی منو هم با حوصله تحمل می‌کنه کیف می‌کنم. خدایی همچین اشتباهی رو آدم تو ایران می‌کرد هزاری هم که می‌دونستن طرف خارجیه و این مزخرفات بازم بالاخره یه جوری آدمو تحقیر می‌کردن و تو سرش می‌زدن که تا آخر عمرش فرق «دکتر» و «پروفسور» رو یادش نره.

آپارات خانگی- فلاش بک

سپتامبر 19, 2010

باورتون نمیشه احتمالا (حالا شایدم بشه٬ خیلی چیز عجیبی نیست!) که من امروز فیلم تایتانیک رو دیدم. یعنی دوباره دیدم. بعد از دوازده سال! حالا این خودش یه موفقیته که این قدری بزرگ شدیم که مثلا بگیم یه کار واقعی رو دوازده سال پیش کردیم (نمونه‌ای از شق‌القمر هستش اگر تا حالا متوجه نشدین) یه طرف٬ از طرف دیگه آی عجب باحال بود دیدن این همه تحولات زندگی و تفکرات شخصی بعد از این همه مدت. به قول «شیخ ما» بسی نعره‌ها بزدیم و خنده‌ها بکردیم!

فکر می‌کنم این نوشته بیان چیزهایی از گذشته باشه که یا قدری نسبت بهشون نوستالژیک هستم٬ یا چیزهایی که یادآوریشون آزارم میده٬ و یا چیزایی که از یادآوریشون افسوس می‌خورم٬‌ و یا لبخندی به لبم می‌شینه. شاید یه جور روایت تاریخچه‌ی زندگی یه جوون چلقوزه که در تناقضات بی حد و حصر جامعه‌ای بزرگ شده که حکومتش جمهوری اسلامی بوده و مدارسش محل یاد دادن دروغ و ریا و تحریف و خانواده‌هایش محل درونی کردن نگرانی‌ها و خودسانسوری‌ها و پیش‌قضاوت‌ها.

مدتی بود قصد کرده بودم که تایتانیک رو که آن زمان‌ها روی سی‌دی‌های خش دار و با کیفیت خراب و از ترس ورود یک دفعه‌ی مامان تکه تکه و با سانسور شخصی دیده بودم دوباره ببینم٬ اما در واقع ماجرا از اینجا شروع نشد. ماجرا از کیت وینسلت (رُز) شروع شد که در فیلم «درخشش ابدی ذهن بی‌نشانه» (ترجمه‌ی تخمی از خودمه٬ گیر ندین) بازی کرده. این فیلم رو مدت‌ها پیش به توصیه‌ی عزیزی دیده بودم و از همون موقع به قول خود اون عزیز به فیلم بالینیم تبدیل شده بود٬‌ و فکر کنم برای همیشه بالینی باقی بمونه. به تبعش و به خاطر ارتباط معنایی فیلم با روزگار شخصی خودم٬ چهره و صدا و نگاه کیت وینسلت هم در ذهن من ابدی شده. نقش جیم کری (جوئل) در اون فیلم هم اگر از لحاظ شباهت به خودم از وودی آلن در فیلم «آنی هال» شکست نمی‌خورد٬ الآن در ذهنم به ابدیت پیوسته بود.

باری٬‌ ماجرا از دیدن مصاحبه‌های کیت روی یوتوب و لهجه‌ی انگلیسی‌اش و ناباوری من از اینکه این آدم آمریکایی نیست شروع شد و به دانلود و تماشای تیاتانیک منجر شد. انتظارشو داشتم که نظرم نسبت به دوازده سال پیش مثبت‌تر باشه٬‌که بود. دوازده سال پیش٬ همزمان با ورود تکنولوژی نوظهور ویدیو سی دی به ایران٬ امکان فیلم دیدن برای کسایی فراهم شده بود که به هر دلیلی توی خونه ویدیو نداشتن و ناگهان خیلی از خونواده‌هایی که چون بچه مثبت بودن کامپیوتر هم داشتن٬ با این پدیده‌ای مواجه شدن که کنترلش سخت‌تر از ویدیو بود٬‌ و خصوصا از بیخ و بن منکر شدنش هم همین طور. خونواده‌هایی که خیلی سخت‌گیرتر بودن شروع کردن به کنترل محسوس (!) استفاده از کامپیوتر و اونایی که کمی شل‌تر بودن و مثلا کم و بیش مذهبی بودن شروع کردن به زیرسبیلی مسایل رو رد کردن و کلاه شرعی تراشیدن٬ که تکنیکی هست که به اندازه‌ی حضور دین مبین اسلام در ایران قدمت داره.

عید نوروز همیشه برای ما مساوی بود با سفر کردن به خوزستان٬ جایی که فامیل‌ها را بعد از یک سال یا چند ماه می‌دیدیم. برنامه معمولا شام و ناهار خوردن و گل کوچیک بازی کردن و صبح‌ها هلیم خوردن و این چیزها بود٬ ولی با کم کم فراگیر شدن کامپیوتر‌های پنتیوم اون سال عید یه فضای دیگه‌ای داشت. فضا بیش از هر چیز پر بود از شوهای لوس آنجلسی و کلیپ‌های عربی (و به طور خاص «حبیبی نورالعین» که هنوز هم برای من حالت نوستالژیک خودشو حفظ کرده) و از همه مهمتر فیلم پر سر و صدا و برنده‌ی اسکار و این چرندیاتِ تایتانیک٬ و همه‌ی این‌ها در خانه‌هایی که زن  از نامحرم رو می‌گرفت و یک قطره الکل هم یافت نمیشد و قس‌علی‌هذا. بخش‌های منتخب فیلم حتی توی خونه‌ی عمو که یکی از کامپیوتر‌های خوش‌احوال رو داشت به اکران عمومی (!) گذاشته شد و مردم هم بعدش دیدگاه‌ها و نظریات خودشون رو بیان کردن. حتی یکی از اعضای فامیل به نشانه‌ی اعتراض دست بچه‌شو گرفت و محل رو ترک کرد. و این وسط ما مونده بودیم با هزار جور حس متناقض و پسرعموی بانی کار و برق توی چشمش و بقیه‌ی آدم‌ها که این فیلم قراضه براشون خوراک بحث‌ها و قضاوت‌های چند ساعته رو فراهم کرده بود.

آدم‌های روشنفکرتر و تحصیل‌کرده‌تر فامیل فیلم رو به واسطه‌ی شاخص‌های مختلفی ارزیابی می‌کردن٬‌ اما دو تا از بارزتریناشون که یادم مونده مساله‌ی نمایش شکاف طبقاتی بود و طبیعتا مساله‌ی «صحنه‌»های فیلم. البته «بچه باحال‌تر»ها قدری در مورد تکنیک برتر کامپیوتری موجود در فیلم هم داد سخن می‌دادند ولی از اونجا که دو مورد قبلی در فضای «ارزشی» موجود خیلی روشنفکرانه‌تر جلوه می‌کرد کسی خیلی به حرف بچه باحال‌ها گوش نمی‌داد. در اون سن دیدن دخترهایی که روسری به سر از فیلم به خاطر نشون دادن شکاف طبقاتی تمجید می‌کردن ابروی راست منو بالا می‌برد ولی الآن که دوباره یادم میاد لبخند روی لبم میشینه. لبخندی از بابت یادآوری طعنه‌ی روزگار و لبخندی از رضایت که دست کم اون روزگار برای من گذشت.

تا اونجا که به من مربوط بود٬ مساله‌ی شکاف طبقاتی مطرح شده در فیلم مزخرف بود. خوشبختانه از همون موقع حس‌گرهام برای یافتن سیاه و سفیدنمایی‌هایی از جنس هالیوودی فعال بود و با جدیت تمام پوزخند تحویلشون می‌داد. تا اونجایی هم که به تکنیک مربوط می‌شد٬‌ من خیلی کم پیش اومده که از دیدن انفجاراتی که خیلی به نظر طبیعی میان هیجان زده بشم٬ بنابراین اون هم در حاشیه بود. (البته الآن یه دلیلی که دوست داشتم فیلمو ببینم اون قسمت غرق شدن کشتی بود و به نظرم انصافا هم بد نساخته بودن) اما طبیعتا بخش اصلی فیلم برای من همون جاییش بود که اون موقع‌ها تحت عنوان سی دی دو ازش یاد می‌شد. صحنه‌های فیلم. لازمه توضیح بدم چرا؟!

چه خوب یادمه که چه قدر همزمان در مورد اون جنبه‌ی فیلم موضع منفی می‌گرفتم و در عین حال ته دلم بهش علاقه داشتم. عجیب نبود که نمی‌تونستم به هیچ وجه از عینکی به جز عینک خوب-بد درست-غلط ببینمش. عینکی که شاید در زندگی خیلی از ما ایرانی‌ها نقش خیلی پررنگی داره٬ عینکی که در واقع شاید بارزترین معیار «ادب»‌ و «تربیت» و شرافت آدم‌ها به شمار میره. و بخش غمگین ماجرا اینه که وقتی به عمق میرم اون عینک هنوز هم اون پایین هست و دورادور نیش خودشو به همه چی میزنه. دوازده سال بعد از اون روزگار درسته می‌تونم صحنه‌ی نقاشی کردن جک از روی رُز لخت رو بدون هزار درگیری ذهنی نگاه کنم٬ اما این بار عینک لعنتی روی گذشته‌ی خودم متمرکز میشه و ماهیچه‌های صورتمو منقبض می‌کنه. این بار عینک منو به خاطر گذشته‌ام و تاریخ زندگیم با کیت وینسلت غریبه می‌کنه.

و این حس کم و بیش وصف حال حس کلی من در زندگیه. چیزهایی که الآن کم و بیش روتین‌های زندگیم شدن زمانی پشت عینک برچسب قرمز می‌خوردن. شاید قرمز هم نه٬ درست‌تر اینه که بگم برچسب «برای بررسی بیشتر» یا «مشروط» یا «حالا بعدا» یا «خیلی باش راحت نیستم» می‌خوردن. و عصاره‌ی کلی اون حس‌ها همه‌ش هنوز باقیه. وقتی به زندگی الآنم نگاه می‌کنم می‌بینم که از چیزهایی تشکیل شده که باشون راحت نیستم٬ چیزایی که تاریخ زندگیم ازشون خالیه بعضا٬‌ و اون چیزایی که تاریخ زندگیمو تشکیل می‌دن خیلیاشون یا ضد ارزش شدن یا خسته‌کننده. بهترین نیست٬ اما هر چی هست٬‌ خوشحالم که دست کم می‌تونم بشینم و یه فیلم ببینم و لذت ببرم…

چوب خط

سپتامبر 18, 2010

برای بار چندم یادم آمد که چه قدر دهنم خشکه. چه قدر دلم مثلا یه میوه‌ی تر و تازه و آبدار می‌خواد. برای بار چندم یادم اومد که از صبح دل و دماغ نداشتم که یه خربزه برای خودم پوست بکنم. یادم اومد که بعضی اتفاقا که می‌افته خواب و خوراک و نا و نفس آدم یهو تعطیل میشه. بعد یادم اومد که چندین روزه از آمار و برنامه عقبم. روزی یه شلیل و یه سیب و دو قاچ خربزه. همه‌ش می‌مونه تو یخچال می‌گنده. حالم یه جوری شد. یه لحظه «نو ریسپانس» شدم انگار. مثل اینکه فرض کن برای یک صدم ثانیه از آدم ده آمپر جریان بگذرونن٬ یه لحظه خودت فکر می‌کنی که چشمات در جا خشک شده و هیچ چیزی رو برای یه لحظه نفهمیدی. آره٬ یهو حالم بد شد. احساس کردم که انگار زندگی همش تبدیل شده به یه سری جدول و بازی که هر روز پر می‌کنیم. روزی یه سیب٬ یه شلیل٬ سه غذا٬ هفته‌ای یه بار خرید… گاهی شبا ساز زدن٬ درس خوندن در طول روز و خمیازه کشیدن. اما همه‌اش انگاری در خلا. مثل یه خلا سیاهی پشت سر که بهش نگاه نمی‌کنی٬ ولی در لحظه که نسبت به این کارهای روتین که بدون هیچ پشتوانه‌ی انسانی انجام میدی هوشیار میشی ناگهان وجودش به یادت میاد. روزی یه سیب٬‌ یه شلیل٬ دو قاچ خربزه…

Me no liked

سپتامبر 6, 2010
You don’t try to be liked
You don’t mind
You feel no sun
You steal a gun
To kill time
You’re somewhere
You’re nowhere
You don’t care
You catch the breeze
You still the leaves
So now where?
دقیقه‌ی آخرو گوش کنین… Fear of a black planet

چس‌ناله

سپتامبر 1, 2010

گاهی احساس می‌کنم دنیا واقعا محل امتحانه و من دارم امتحان میشم. منتها بر خلاف آموزه‌ی دینی‌ای که همین جمله رو تبلیغ می‌کنه٬ احساس می‌کنم که مساله امتحان اخلاقیات و تقوای آدم نیست بلکه این دفعه قراره ضریب الاستیسیته و حتی پلاستیسیته‌ی آدم رو اندازه بگیرن. گاهی برام سخته تصور نکنم که به دنیا اومدم تا تحت این آزمایش قرار بگیرم که یه آدم چه قدر می‌تونه چیزهای ناراحت‌کننده رو تحمل کنه. مثلا چند نفر از دوستای آدم لازمه با آدم بد رفتاری کنن که آدم دیگه قید رفاقت رو بزنه. یا چند مورد از جنبه‌های احساسی آدم باید همزمان در قعر قرار بگیره تا آدم اشکش در بیاد. یا چه قدر چیزایی که از آدم دریغ میشه باید ساده و ابتدایی باشه تا آدم حس کنه هیچ حسابی روی دیگران نمیشه باز کرد. خدایی ما که به فنا رفتیم٬ ولی حالا آخرش اگر عددای آزمایش در اومد به خود ما هم بدین ما هم یه بررسی‌ای بکنیم.