Archive for اکتبر 2009

اکتبر 30, 2009

My debt to you

We grow older, older
A little closer, a little closer
And you stay, fallen, fallen
And its too late, its too late, now

Here’s my debt to you
I wanted to say I breath for you
But you are a world away, a world away

Left in the same walls, the same walls
Can you see them, can you see them
Left on long wall, long wall
They didn’t need to, they didn’t need to, for me

So here’s my debt to you,
I wanted to say I breath for you,
But you are a world away, a world away

So here’s my debt to you,
I wanted to say I live for you,
But you are a world away, a world away

And I grow older, older
A little closer, a little closer
To you…

اکتبر 29, 2009

بعضی چیزا تو پاچه‌س و کاریش هم نمیشه کرد. یه نمونه‌اش پدیده‌ی اسکرینینگ (پوشانیدگی؟! نمی‌دونم به فارسی چی میشه) در روابط اجتماعی هست. به طور طبیعی در گردهم‌آیی‌ها احتمال اینکه کسی بیاد سراغ آدم و با اون شروع به گپ زدن کنه با تعداد آدم‌هایی که دور آدم هست رابطه‌ی معکوس داره. به بیان دیگه آدم‌هایی که گرد هم جمع میشن هم‌دیگه رو اسکرین می‌کنن و نیروی ربایش میان این مجموعه‌ی کوچک و بقیه‌ی آدم‌ها کمتر میشه. یه دختر خانم یونانی هست که با جدیت کامل همیشه این امر خطیر رو در مورد من به عهده می‌گیره نکنه یه وقت خدای نکرده کسی به من نزدیک نشه. دپارتمان پاچه!

عصرانه

اکتبر 22, 2009

چشمان نیمه بازم

دوخته بر کاغذ یک رو سیاه

منتظر تا من سیاه کنم روی دیگرش

بار دیگر با همان حلقه‌ی لعنتی و معادلاتش

چشمانم می‌رود… صدا می‌ماند

لعنت بر این سه که گه گاه بر سرم خراب می‌شوند

خفه شما را به خدا خفه…

گُه به گور شما و ذراتتان

گُه به آن تقارن و ابرتقارنتان

نمی‌بینید مگر مرا که همچو جنازه‌ای بر میز لغزیده‌ام

نمی‌بینید مگر چشمانم را که گویی از درون به هم دوخته‌اند

خفه فقط شما را به خدا لحظه‌ای خفه…

صدا می‌رود… و اکنون این منم معلق در هیچ جا

نگاهم از پشت پلک‌ها دوخته بر کاغذ

-کاغذ یک رو سیاه-

سیاهش می‌کنم اینک به سیاهی درون

به آن حلقه که کرده‌است درونم سیاه

به آن حلقه که قفل است بر زمین

به سان قفلی که زده است بر دلم آسمان…

و باز می‌آید صدای این سه ملعون

نه ذره‌٬ نه تقارن٬ نه اَبَر

که این بار حلقه‌است حکایتشان

خفه شما را به خدا خفه…

خفه شما را به خدا فقط لحظه‌ای خفه…

اکتبر 19, 2009

«حتمن چشم به راهم نیستی

که رد نگاهت را

سر هیچ چارراهی نمی بینم»

از گودر دزدیدم… واقعا دزدیده‌ام؟… شاید نه…

پیامک

اکتبر 12, 2009

در این سمفونی خر و پف ندارم سهمی من

نشسته‌ام بدون رود و سرودی

دوخته‌ام چشم بر این قوطی کوچک تاریک

که شاید بدرخشد لحظه‌ای: خبری٬ یا که پیغام تازه‌ای…

کوشر (۳)

اکتبر 10, 2009

– باراک حسین اوباما را باید به خاطر اینکه کمی با بوش متفاوت است تشویق کرد٬ اما دادن جایزه‌ی صلح نوبل به او ریدن به صلح است٬ و ریدن به نوبل است٬ ریدن به تمام آدم‌های دیگری است که جانشان را برای صلح گذاشته‌اند٬ و ریدن به تمام سمبل‌های نیک دنیاست. البته بعد از اینکه فهمیدم قبلا این جایزه به کسینجر هم داده شده کلا مشکلم حل شد چون متوجه شدم قبلا به همه‌ی موارد فوق ریده شده است.

– جایتان خالی نشسته بودم توی (گلاب به رویتان) توی دست‌شویی. می‌دانید که خیلی لذت دارد٬ آدم قشنگ می‌نشیند٬ جاهای حساس بدنش هوا می‌خورد و کمی هم بی دغدغه به مسایل معمولی و مزخرف زندگی فکر می‌کند یا اینکه به سادگی اصلا به هیچ چیز فکر نمی‌کند. در این حال و هوای روحانی بودم و از هم‌جواری با آقا لذت می‌بردم که در کابین بغلی شخصی وارد شد و این آرامش ما را به هم زد. اما به این اکتفا نکرد. از کفش‌هایش معلوم بود که سر پا ایستاده و می‌شاشد. از این آدم‌ها متنفرم. کثافت کاری می‌کنند و دودش توی چشم دیگران می‌رود. سریع بلند شدم که هم‌زمان با او بروم بیرون و چهره‌ی کسی را که قرار است از او متنفر باشم دیده باشم. استادم بود. لعنت به این روزگار.

اکتبر 7, 2009

1,000 People

One thousand people yell,
They’re shouting my name,
But I wanna die in this moment,
I wanna die,

And one thousand people smile
They’re smiling at me
But I wanna die in this moment,
I wanna die,

No way to understand
Why I’ve become the way I am,

And then the sky if filled with stars,
I find a place inside my heart,

Some people can take a blow
And they won’t ever drop,
But I wanna die in this moment,
I wanna die,

She will tell me she loves me
And she won’t ever stop,
But I wanna die in this moment,
I wanna die,

A coldness in my soul
And I reach out for her to hold,

And then I watch her close her eyes,
It’s only me that needs to cry

And if I stay with you,
Do you believe that I’ll pull through?

No way to understand
Why I’ve become the way I am,

And then the sky is filled with stars,
I find a place inside my heart,
And then I watch her close her eyes,
It’s only me that needs to cry,

One thousand people yell,
They’re shouting my name,
But I wanna die in this moment,
I wanna die.

By: Blackfield

ردیف میرزا سباستین خان باخ (۲)

اکتبر 6, 2009

عزیزی لطف کرده و نوشته‌ی قبلی این وبلاگ را خوانده و نکاتی را مطرح نموده. ابتدا نکات ایشان را دقیقا اینجا می‌آورم و سپس پاسخ خود را به قسمت‌های مختلف آن در ادامه خواهم نوشت.

«چند نکته:

اول اینکه اجرای دیشب از ماهور شروع نشد. بلکه از راست پنجگاه شروع شد، به بیات ترک و شور رفت دوباره فرود اومد، بعدش به سه گاه رفت و آخرش هم از مخالف سه گاه برگشت به راست پنجگاه

دوم اینکه نه فقط در موسیقی سنتی، بلکه در اکثر انواع موسیقی نود درصد نوازندگان فقط کارشون اجرای آفزینشهای هنری دیگرانه. بزرگانی مثل کارایان و کارل بوهم و دانیل بارن بویم و هایفتس و منوهین و…. همه و همه به واسطه اجرای آثار دیگران مشهور شدن نه آفرینش چیزی جدید. همه که آهنگساز نیستن و اگر هم باشن قرار نیست هر وقت که ساز به دست می گیرن یه چیز جدید بسازن! موتسارت به عنوان یکی از خلاق ترین آهنگسازان حدود ۶۰۰ اثر داره. ولی مطمئنم که بیش از ۶۰۰ بار پشت پیانو نسشته در زندگیش! پس بقیه اش چه کار می کرده؟

سوم اینکه اتفاقا نوع اجرا در موسیقی سنتی عموما از تنوع بیشتری نسبت به موسیقی پاپ/راک برخورداره. درسته که شنونده هر لحظه انتظار یک تم و یک ملودی و فراز و فرود خاصی رو داره (دقیقا همین حالت در مورد وسیقی کلاسیک هم وجود داره)   اما در موسیقی پاپ
/راک اصولا انتظار چیز جدیدی رو نداری. همون چند ثانیه اول یک ملودی اجرا شده و تا پایان قطعه دهها بار همون تکرار می شه و فوقش یکی دوتا ملودی دیگه هم بهش اضافه می شه. پس به یک معنی موسیقی مدرن کمتر از موسیقی کلاسیک و سنتی خلاقانه است. ضمنا بداهه نوازی هم به نظرم داستان پردازی برای خود گول زدن نیست. مثلا همین اجرای دیشب چند درصدش واقعا مو به مو و نعل به نعل جملات ردیف بود؟ شاید ۱۰ درصد. قسمتهای ضربی که قطعا همه بداهه بودن. این خاصیت بداهه موسیقی سنتی اتفاقا خیلی جالب و ارزشمنده و تا اونجایی که من می دونم به صورت سیستماتیک فقط در جاز و موسیقی هندی وجود داره

چهارم اینکه در درون چهارچوب ردیف امکان زیادی برای ساختن فرمهای جدید مثل پیش درآمد و رنگ و تصنیف و چهارمضراب وجود داره. اینکه چرا آهنگسازای ایرانی از این فرصت استفاده نمی کنن بحث دیگه ایه.

پنجم اینکه با همه این حرفا موسیقی سنتی موانع زیادی برای پیشرفت داره. به نظر شخص من مهمترینش عقب موندگی ارکستراسیون و هارمونی در موسیقی سنتیه که کار گروهی رو بی معنی کرده. دیگه غم و «چس ناله» نهفته توی اکثر تم های این موسیقیه که مخاطبش رو محدود می کنه. که هردوی اینا دلایل تاریخی مهمی از جمله اسلام عزیز دارند

ششم ولی به هر حال فرمهایی از موسیقی وجود دارند که مخاطب خاص و الیت دارن و به نظر من تا سالهای سال مخاطب خاص و کوچیک خودشون رو حفظ می کنن. موسیقی سنتی و کلاسیک غربی و جاز از این دسته هستند. شنیدن اینجور موسیقی یک نوع رابطه خاص و عمیق با اجرا رو طالب می کنه (از جمله همین انتظار و شوق برای شنیدن اوچیزی که انتظار داری) که همه کس ندارن. مخاطب این موسیقی تکرار بعضی از عناصر زیبای هنری رو به آفرینش ملال آور فرمهای نو و توخالی ترجیح می ده. طبیعتا اکثر شنوندگان با موسیقی چنین رابطه ای ندارن. و حتی اکثر مخاطبین این موسیقی هم در همه حال نمی تونن به اون گوش بدن. کسی نمی تونه با ردیف یا باخ توی بار سالسا برقصه مثلا !

هفتم، کلهر یک ایل ساکن غرب ایرانه که کرد نیستند. حتی بعضی ها می کن که ممکنه اصالتا یهودی بوده باشن. زبونشون هم کردی نیست.»

پاسخ من:

«اول اینکه اجرای دیشب از ماهور شروع نشد. بلکه از راست پنجگاه شروع شد، به بیات ترک و شور رفت دوباره فرود اومد، بعدش به سه گاه رفت و آخرش هم از مخالف سه گاه برگشت به راست پنجگاه»

در واقع من تعمد دارم که ماهور را به جای راست‌پنجگاه و بالعکس به کار ببرم. به علاوه در اجرای آن شب بیات‌ترک یافت نمی‌شد بلکه افشاری بود٬ که معمولا مسیرش از شکسته می‌گذرد٬ که آن را هم تعمدا به جای نوا و بالعکس به کار می‌برم. نت فرود یا به قول فرنگی‌ها تونیک این دو گام درجه‌ی چهارم گام شور یا با یک تعدیل فریجین است٬ که همان درجه‌ی اول مینور باشد. افشاری به درجه‌ی پنجم کاسته‌ی فریجین اشاره می‌کند و نوا نمی‌کند٬ اما در کل تفاوت این دو آواز/دستگاه در ملودی‌ها (گوشه‌ها)یی است که بر روی این گام می‌نوازند. همین طور است در مورد ماهور و راست‌پنجگاه که هر دو ماژور هستند و تفاوت‌های ملودیک بسیار ظریفی دارند٬ اما در واقع یک چیز هستند. علت این عدم تفکیک را در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد٬ اما اینجا شایان تاکید است که علت اینکه نام گام‌های غربی را به کار می‌برم این نیست که آن گام‌ها و نام‌ها برتری خاصی به دیگران دارند٬ بلکه فقط می‌خواهم سیستم فواصل را با نامی توضیح دهم که بار خاص معنایی شور و نوا و ماهور را نداشته باشد.

«دوم اینکه نه فقط در موسیقی سنتی، بلکه در اکثر انواع موسیقی نود درصد نوازندگان فقط کارشون اجرای آفزینشهای هنری دیگرانه. بزرگانی مثل کارایان و کارل بوهم و دانیل بارن بویم و هایفتس و منوهین و…. همه و همه به واسطه اجرای آثار دیگران مشهور شدن نه آفرینش چیزی جدید. همه که آهنگساز نیستن و اگر هم باشن قرار نیست هر وقت که ساز به دست می گیرن یه چیز جدید بسازن! موتسارت به عنوان یکی از خلاق ترین آهنگسازان حدود ۶۰۰ اثر داره. ولی مطمئنم که بیش از ۶۰۰ بار پشت پیانو نسشته در زندگیش! پس بقیه اش چه کار می کرده؟»

مشکل این نیست که در یک جامعه‌ی موسیقایی عده‌ای نوازنده باشند٬ عده‌ای آهنگ‌ساز٬ عده‌ای تئوریست٬ عده‌ای پژوهشگر ساز‌سازی و الی آخر. فکر می‌کنم در نوشته‌ی قبل هم توضیح داده بودم که کار موسیقی‌دانان غربی به نواختن قطعات باخ و دیگران محدود نمی‌شود٬ و البته نمی‌دانم آن عدد نود درصد هم از کجا می‌آید. مساله این است که در موسیقی ایرانی (دقیق‌تر بگویم سنتی) اولا تفکر غالب ماهیتی تحت عنوان آهنگ‌ساز را به رسمیت نمی‌شناسد. در این تفکر نوازنده و بداهه نواز و آهنگساز یک چیز هستند و همه بر مبنای ردیف یک چیزی را سر صحنه خلق می‌کنند (که خودش جای بحث است) و همین. تقسیم کاری صورت نگرفته٬ بلکه به دلیل فرم این موسیقی چیزی به نام آهنگ‌ساز خیلی جایی ندارد. آدم‌هایی مثل موتسارت و باخ کسانی بوده‌اند که مقداری موسیقی آفریده‌اند و به قدری کاری که کرده‌اند پر و پیمان بوده که بعدها تمام هارمونی کلاسیک از کاری که آن‌ها کرده‌اند استخراج شده است. نه که بخواهیم بگوییم آن‌ها همه چیز را به یک‌باره از نو خلق کرده‌اند٬ شکی نیست که بزرگان بر شانه‌ی پیشینیانشان قرار می‌گیرند٬ اما هارمونی (به معنای کلاسیک کلمه) از روی آن‌ها استخراج شده و نه اینکه آن‌ها بر اساس هارمونی آهنگ ساخته باشند.

ذکر یک مثال مفید است. می‌توان فرض کرد که آدم‌های گردآورنده‌ی ردیف ایرانی که شاخص‌ترینشان احتمالا میرزا عبدالله است با قرار گرفتن بر شانه‌ی پیشینیانشان ردیف را جمع‌آوری کرده باشند و به آن هم افزوده باشند. این یک داشته‌ی موسیقایی به شمار می‌رود٬ و به واسطه‌ی فرم موسیقایی ما٬ در واقع ما در این مجموعه عمدتا با گردآیه‌ای غنی از ملودی و موسیقی با متر آزاد مواجهیم. مشابه همین٬ در واقع رپرتوار مجموعه‌ی باروک (و کلاسیک حدودا) است که در آن با گردآیه‌یی غنی از موسیقی هارمونیک و متریک مواجهیم. در ایران این مجموعه عمرش کم کم به صد سال رسیده و در اروپا مثلا به سیصد سال. وقتی عمر این مجموعه در اروپا صد سال شده بود٬ مقدار قابل قبولی از ساختارها تکامل یافته بود و حتی شکسته شده بود٬ و الآن بعد از سیصد سال تقریبا هیچ اثری از آثار آن ساختار در آهنگ‌سازی مدرن دیده نمی‌شود. اما بعد از صد سال ما هم‌چنان با افتخار تمام آن مجموعه را روایت می‌کنیم که هر چند خیلی زیباست٬ اما پایان دنیا هم نیست.

«سوم اینکه اتفاقا نوع اجرا در موسیقی سنتی عموما از تنوع بیشتری نسبت به موسیقی پاپ/راک برخورداره. درسته که شنونده هر لحظه انتظار یک تم و یک ملودی و فراز و فرود خاصی رو داره (دقیقا همین حالت در مورد وسیقی کلاسیک هم وجود داره)   اما در موسیقی پاپ
/راک اصولا انتظار چیز جدیدی رو نداری. همون چند ثانیه اول یک ملودی اجرا شده و تا پایان قطعه دهها بار همون تکرار می شه و فوقش یکی دوتا ملودی دیگه هم بهش اضافه می شه. پس به یک معنی موسیقی مدرن کمتر از موسیقی کلاسیک و سنتی خلاقانه است. ضمنا بداهه نوازی هم به نظرم داستان پردازی برای خود گول زدن نیست. مثلا همین اجرای دیشب چند درصدش واقعا مو به مو و نعل به نعل جملات ردیف بود؟ شاید ۱۰ درصد. قسمتهای ضربی که قطعا همه بداهه بودن. این خاصیت بداهه موسیقی سنتی اتفاقا خیلی جالب و ارزشمنده و تا اونجایی که من می دونم به صورت سیستماتیک فقط در جاز و موسیقی هندی وجود داره.»

نکات مطرح شده در پاراگراف فوق ایرادات فراوانی دارند. موسیقی کلاسیک به معنای مثلا «باخی» و «بتهوونی» کلمه ممکن است فراز و فرود‌های بسیار آشنایی داشته باشند٬ چون این موسیقی سیصد سال و دویست سال است که شنیده شده. اما وقتی آهنگساز امروزی آهنگ می‌سازد ملودی‌ها و هارمونی‌هایی می‌سازد که هر چند کاملا مریخی نیستند اما لزوما هم قابل پیش‌بینی و قابل انتظار نیستند. لازم نیست در مورد موسیقی آتونال صحبت کنیم که حتی برای گوش متخصص هم گیج کننده است٬ بلکه حتی اگر فقط پدیده‌ی مدولاسیون در موسیقی‌های تونال امروزی را هم در نظر بگیریم خودش دنیایی از کارهایی غیرتکراری و غیرقابل انتظار است. آنچه الآن اشاره می‌شود هم صرفا از منظر فرم است و اینکه چنین پیچیدگی‌هایی چگونه به مفهوم مربوط می‌شوند (مثل تولید فضای خفقان استالینیستی توسط آهنگسازان روسی) خود داستان جدایی است.

اما موسیقی پاپ همان طور که از اسمش پیداست قرار است مردمی باشد و ساده و به گوش هم آشنا. کاملا درست است که فراز و فرودهای این موسیقی معمولا قابل انتظار هستند٬ و البته جالب است که این موسیقی کم و بیش مجموعه‌ی فشرده‌ای از هارمونی کلاسیک به همراه افزودنی‌هایی از موسیقی‌های دیگر است. همین مساله در مورد بخش قابل توجهی از راک هم درست است٬ اما نه در مورد همه‌ی آن. سبک و شیوه‌ی موسیقی ستریانی از زمین تا آسمان با پینک فلوید فرق دارد٬ تا این حد که بعضی از طرف‌داران یکی دشمنان دیگری هستند. موسیقی‌ای که پینک فلوید ساخته گاهی در عین سادگی کاملا جدید و غیر منتظره است. ریف‌های متال اُپث منحصر به فردند٬ و باید فقط حفظ باشیم که قابل پیش‌بینی باشند. رنگ‌آمیزی موسیقی پورکوپاین‌تری به قدری زیاد است که با هدفون خوب تازه بخشی از صداها کشف می‌شوند. ممکن است یک آهنگ از یک توالی آکورد خاص تشکیل شود که بارها در آهنگ تکرار شود٬‌ اما خود توالی آکورد یم‌تواند بسیار هوشمندانه و خاص باشد. هرچند فرازها و فرودها از مریخ نیامده‌اند٬ اما بسیار منحصر به فردند. مثال فراوان است و هدف شلوغ کردن نوشته با اسامی نیست.

در مورد بداهه‌نوازی در موسیقی هندی خیلی اطلاع دقیقی ندارم٬ اما به طور کیفی می‌دانم که بداهه‌نوازی در جاز تفاوت‌هایی جدی با نوع ایرانی و هندی آن دارد. در موسیقی هندی هم عمدتا ردیف روایت می‌شود٬ که اسمش راگا باشد. آن‌ها حتی حرف‌های خیلی جدی دارند در مورد اینکه فلان راگا بیان‌گر حالت غروب است و از این دست. اما بداهه‌نوازی در جاز به مایه‌ها و ملودی‌های «قابل قبول» ردیف یا راگا محدود نیست٬ و به تنها چیزی که باید پایبند باشد توالی آکوردها است که آن هم به علت ساختار نسبتا آزاد هارمونیک جاز* به سختی قیدی به شمار می‌رود.

نمی‌دانم منظور از اجرای نعل به نعل گوشه‌های ردیف چیست٬ اما باید بگویم که جملات موسیقایی کلهر در کنسرت چند شب پیش عملا همان جملات ردیف است که با پاساژهای پرتر و تکنیک بالاتر نواخته می‌شود. می‌شود آن را به شعر حافظی تشبیه کرد که با خط اعلای شکسته نستعلیق روی یک تکه چوب قدیمی پر نقش نوشته شده باشد و اطرافش را هم منبت‌کاری کرده باشند. یا اینکه فرض کنیم که شاملو با صدای یکتایش شعر حافظ را بخواند٬ اما این شعر هر چه قدر هم عالی باشد هنوز شعر حافظ است و شعر شاملو نیست. چندان خلاقانه‌تر از اصل شعر نیست. در واقع نود و نه درصد خلاقیت این اثر را هنوز باید به خود حافظ نسبت داد٬ در حالی که شاملو وقتی خودش شعر می‌گوید خلاقیت به خرج داده است.

«چهارم اینکه در درون چهارچوب ردیف امکان زیادی برای ساختن فرمهای جدید مثل پیش درآمد و رنگ و تصنیف و چهارمضراب وجود داره. اینکه چرا آهنگسازای ایرانی از این فرصت استفاده نمی کنن بحث دیگه ایه.»

فرم‌های پیش‌درآمد و رنگ و تصنیف و چهارمضراب کم و بیش سنشان به اندازه‌ی سن ردیف است و به هیچ وجه جدید نیستند. اتفاقا یکی از انتقاداتی که به کرات گفته شده این بوده که چرا یک اثر موسیقی ایرانی حتما باید با پیش‌درآمد شروع شود و به رنگ ختم شود٬ در حالی که این فرمی بوده که به مذاق شاهان قاجار خوش می‌آمده است. البته کارهای خوبی در زمینه‌ی خروج از این فرم شده و حتی به نوعی می‌شود گفت که این مشکل حل هم شده. اما نهایتا خیلی وقت‌ها استفاده از همین فرم‌ها هم در واقع چیزی بیشتر از افزودن عنصر متر به ردیف نیست٬ که هرچند کار خوبی است و باید انجام شود٬ اما ماهیت روایت‌گری را تغییر خاصی نمی‌دهد. خیلی از نمونه‌های قدیمی‌تر مثلا پیش‌درآمد در واقع روایت تمام دستگاهی است که در آن موسیقی نواخته می‌شود در یک متر خاص. همین طور است در مورد ضربی‌های دیگر.

«پنجم اینکه با همه این حرفا موسیقی سنتی موانع زیادی برای پیشرفت داره. به نظر شخص من مهمترینش عقب موندگی ارکستراسیون و هارمونی در موسیقی سنتیه که کار گروهی رو بی معنی کرده. دیگه غم و «چس ناله» نهفته توی اکثر تم های این موسیقیه که مخاطبش رو محدود می کنه. که هردوی اینا دلایل تاریخی مهمی از جمله اسلام عزیز دارند.»

با کمی تعدیل٬ سیستم فواصل موسیقایی ایرانی را می‌شود در چهار دسته خلاصه کرد: ماهور٬ چهارگاه٬ شور٬ و همایون. هر چهار تای این سیستم فواصل به خوبی قابلیت پردازش هارمونی را دارند و نسخه‌ی تعدیل شده‌ی همه‌ی آن‌ها هم در سراسر دنیا هم هارمونیزه شده و هم ارکستراسیون. آن چیزی که سر راه است ساختار ردیف است که تقریبا تمامی خلاقیت ملودی‌پردازی را از نوازنده می‌گیرد و طبیعتا جایی هم برای هارمونی نمی‌گذارد. البته بحث اسلام عزیز خود بحثی کاملا معتبر است و من اثر مخرب این پدیده را کاملا می‌پذیرم.

«ششم ولی به هر حال فرمهایی از موسیقی وجود دارند که مخاطب خاص و الیت دارن و به نظر من تا سالهای سال مخاطب خاص و کوچیک خودشون رو حفظ می کنن. موسیقی سنتی و کلاسیک غربی و جاز از این دسته هستند. شنیدن اینجور موسیقی یک نوع رابطه خاص و عمیق با اجرا رو طالب می کنه (از جمله همین انتظار و شوق برای شنیدن اوچیزی که انتظار داری) که همه کس ندارن. مخاطب این موسیقی تکرار بعضی از عناصر زیبای هنری رو به آفرینش ملال آور فرمهای نو و توخالی ترجیح می ده. طبیعتا اکثر شنوندگان با موسیقی چنین رابطه ای ندارن. و حتی اکثر مخاطبین این موسیقی هم در همه حال نمی تونن به اون گوش بدن. کسی نمی تونه با ردیف یا باخ توی بار سالسا برقصه مثلا !»

این حق مسلم مخاطبان خاص هست که به موسیقی مورد علاقه‌ی خودشان گوش بدهند و کسی نمی‌تواند و نباید جلوی این مساله را بگیرد. البته موسیقی جاز شنونده‌ی بسیار عام‌تر از موسیقی سنتی و کلاسیک دارد و خود طیفی را تشکیل می‌دهد که از لبه‌های مرز نوآوری تا جاز سبک (سافت جاز) را در بر می‌گیرد. هر اثر هنری بعد از مدتی به طور شخصی از آن آدم می‌شود. یعنی آن اثری که هارمونی و ملودی خاص دارد٬ بعد از مدتی که شنونده با آن ارتباط برقرار می‌کند به گوشش آشنا خواهد شد. با این حال حضور فرم‌ها و مفاهیم جدید جا را برای چیزهای آشنا تنگ نخواهد کرد. فرم‌های نو لزوما ملال‌آور نیستند٬ و از یک منظر دیگر فرم‌های تکراری می‌توانند بعد از مدتی خالی از معنا و ملال‌آور شوند. فکر کنم که این پدیده را به وضوح در تعداد مخاطبان موسیقی‌های سنتی می‌توان مشاهده کرد.

«هفتم، کلهر یک ایل ساکن غرب ایرانه که کرد نیستند. حتی بعضی ها می کن که ممکنه اصالتا یهودی بوده باشن. زبونشون هم کردی نیست.»

اصلا روی این مورد مطالعه‌ای نداشته‌ام و همین طور به ذهنم رسید. اصلا اصراری بر درست بودنش ندارم و به نظر می‌رسد جمله‌ی بالا دقیق‌تر و درست‌تر از آنچه گفتم باشد. به هر حال با دیدن اینکه به چه فکر می‌کرده‌ام می‌شود فهمید که چه قدر کنسرت آن شب ذهن مرا به خود درگیر کرده بوده.

در پایان می‌خواهم مساله‌ی کلی‌ای که مد نظر این نوشته و نوشته‌ی قبلی بوده است را مطرح کنم. ردیف در واقع مجموعه‌ای از تولیدات موسیقایی گذشتگان بوده که با بزرگ‌نمایی در حد یک ساختار و آیه‌ی قرآن رشد کرده است. هیچ دلیلی ندارد که فکر کنیم اگر گذشتگان چنین ملودی‌هایی و چنین ترتیبی از آن‌ها را زیبا یافته‌اند (که زیبا هم هست) ما باید حتما خود را در آن محدود کنیم. راست‌پنج‌گاه و ماهور تفاوت‌های ظریفی دارند که یک هنرآموز موسیقی ایرانی خوب است بداند٬ اما یک معلم خوب و یک سیستم آموزشی خوب به نظرم آن کسی است که بعد از اینکه ردیف را به دانشجو درس داد٬ دانشجو فهمیده باشد که در واقع تمام این ردیف ملودی‌پردازی‌ها و ایست‌ها و تاکید‌هایی روی درجات مختلف تعداد محدودی گام بوده است. خوب است دانشجو بداند که افشاری و نوا در واقع بسیار شبیهند و حالا این نوازنده‌ی جدید نه تنها می‌تواند ملودی‌های قبلی را با هم ترکیب کند و چیزهای جدید تولید کند٬ بلکه می‌تواند با استفاده از این سیستم فواصل ملودی‌های جدید و ایست‌ها و تاکیدهای جدیدی خلق کند که اصلا توی ردیف نیستند. خوب است که دانشجو بداند که این امکان وجود دارد که از فواصل میهمان کمک بگیرد. و این همه اولین قدم است. خوب است که دانشجو متوجه شده باشد که حالا می‌شود بعضی نت‌ها را با هم زد و اگر یکی از خطوط موسیقی تولید شده اصلا به ملودی‌های ردیف شبیه نیست هیچ اشکالی ندارد. ساختار ردیف به شکل کنونی آن جلوی این کارها را می‌گیرد. برای تولید ملودی‌های جدید گاهی لازم است چشممان را بر روی ردیف ببندیم. لازم است حد تفکیک خود را پایین بیاوریم و شور و دشتی و ابوعطا و نوا را یک چیز بدانیم که می‌‌تواند هم‌زمان با یک نت مهمان با سه‌گاه نواخته شود. گاهی در هنر لازم است چرخ را از نو اختراع کنیم.

* به قول معروف در جاز هیچ پنج نتی با هم بدصدا نیست!

ردیف میرزا سباستین خان باخ

اکتبر 4, 2009

دیشب کنسرت کیهان کلهر در شهرستان ما برگزار شد٬ و موضوعی برای ذهن تار عنکبوت گرفته‌ی من فراهم کرد که قدری بنویسم. در واقع بعضی حرف‌هایی را که نمی‌شود بعد از کنسرت به آدم‌هایی که بسیار کیف کرده‌اند زد را می‌خواهم اینجا بنویسم.

با ماهور شروع شد. گردش مقام هم زیاد داشت٬ که به جز گردش از ماهور به سه‌گاه بقیه‌اش نسبتا استاندارد بود. ظرافت نوازندگی کیهان کلهر و توان اجرایی او هم بی‌شک مثال زدنی است. اما همه‌ی این باعث نمی‌شود که من هم‌چنان به این موسیقی انتقاد بنیادی و اصولی نداشته باشم.

چرا مردم از این موسیقی لذت می‌برند؟ چون به گوششان آشنا است. ملودی‌های زیبایی دارد. سیستم فواصلی که در ردیف موسیقی ما یافت می‌شود نسبتا گسترده است و فواصل ملودیک خیلی زیبایی داریم. اما کسی که مثلا خودش نوازنده است یا فقط شنونده‌ی حرفه‌ای این موسیقی است چرا لذت می‌برد؟ به خاطر اینکه در طول اجرای موسیقی٬ به طور مداوم و مکرر منتظر شنیدن یک چیزهای خاصی است و این انتظار او مکررا هم از طرف نوازنده پاسخ گفته می‌شود. یک شنونده‌ی حرفه‌ای یا یک نوازنده بعد از شنیدن درآمد ماهور و قدری غور در آن٬ منتظر است که مثلا داد بشنود و وقتی می‌شنود کیف می‌کند. وقتی شکسته نواخته می‌شود و گردش به نوا صورت می‌گیرد٬ شنونده منتظر آن جمله‌ی تثبیت کننده‌ی بی‌نظیر نواست: ر-می‌کرن- فا-سل (نوا از سل). وقتی فرود به ماهور صورت گرفت شنونده منتظر عراق است و با شنیدنش به ارگاسم می‌رسد. و این داستان ادامه دارد.

عنوان کنسرت دیروز «نوای امید» بود. از این عنوان خنده‌ام می‌گیرد. نه فقط از این عنوان٬ بلکه از هر عنوان دیگری هم خنده‌ام می‌گیرد. به نظرم تنها عنوانی که به حق می‌توان به بخش اعظمی از این گونه موسیقی گذاشت «بعدازظهری با ردیف ایرانی» است. هیچ عنصر مشخصی در تکـنوازی (تنبک دیشب کلا به حساب هم نمی‌آمد) دیشب وجود نداشت که آن را از اجراهای دیگری که عنوانشان «نوای امید» نبود «نوای امید»تر کند. عنوان‌های زیادی داریم: پرواز عشق٬ رسوای دل٬ سر عشق٬ راز دل٬ سرو چمان و فلان و بهمان٬ و موسیقی دیشب هیچ نشانی و عنصری نداشت که آن را با مفهوم امید پیوند زده باشد٬ یا بهتر بگویم آن را بیشتر از «سرو چمان» به امید مربوط کرده باشد. البته همیشه می‌شود که گوینده‌ی چنین حرفی را با بیان اینکه «فضای» آن موسیقی حالت امید داشت و یا «این بیان خیلی تجرید‌شده‌ی امید به زبان موسیقی است» به ندانستن و عدم درک این حس‌ها متهم کرد٬ اما دست‌کم در این مورد خاص گوینده‌ی این حرف‌ها کسی است که از زمانی سه‌تار زده که طول سه‌تار از خودش بیشتر بوده است.

همه‌ی آن اثاری که نام بردم چیزی نیستند مگر روایت دوباره‌ی یک چیز: ردیف. به جز کارهایی که به علت انتخاب مناسب عنوان و یا شعر قدری خاص‌تر هستند و واقعا می‌شود گفت درون‌مایه‌ی مشخصی دارند (مثل بیداد مشکاتیان) بقیه همه روایتی هستند از ردیف که حتی با گذاشتن عناوین مختلف بر آن هم نمی‌شود به زور درون‌مایه‌ای بر آن خوراند. به همین دلیل است شاید که از طرفی خود آن عناوین هم دیگر از معنی خالی می‌شوند و در عمل فقط تعدادی کلمه‌ی ادبی پرطمطراق و البته کلیشه‌ای می‌شوند که در کنار هم قرار می‌گیرند: عشق٬ مهر٬ جان٬ سِر. چرا مردم از این موسیقی لذت می‌برند؟ چون تکرار است. تکرار همان چیزی که بارها شنیده‌ایم و دیگر حفظ شده‌ایم.

بعضی فوگ‌های معروف باخ یا کلا قطعات مهم آدم‌های بزرگ دیگر صدها بار و با ارکستراسیون‌های مختلف اجرا شده‌اند. تمپوی بعضی تندتر و برخی کندتر است. نوانس‌ها متفاوت است. بعضی‌ها سازبندی خیلی شلوغی دارند و بعضی قطعات حتی دوباره برای فقط یک ساز تنظیم می‌شوند یا بالعکس. به هر حال اما همه‌ی این‌ها چیزی بیشتر از اجرای قطعات باخ یا دیگران نیست. کاری هم که ما در موسیقی ایرانی (به معنای ردیف نوازی و حتی تصنیف‌سازی) می‌کنیم هم عمدتا بیش از این نیست٬ و این در حالی است که می‌دانیم موسیقی غربی به هیچ وجه به این کارها محدود نمی‌شود. بخش زیادی از آثاری که بیرون می‌آید اجرای با سازبندی بزرگتری است از همان ردیف. روایت همان چیزی که بارها شنیده‌ایم. اجرای آن است با تکنیک بالاتر. یا ترتیب‌بندی متفاوت همان چیزی است که از لحاظ حجم از کارهای فقط باخ‌ هم کوچک‌تر است. تمام داستان‌پردازی‌ای هم که در مورد اهمیت بداهه‌نوازی و اینکه هر بار «روایت» دوباره‌ی این مجموعه با قبلی متفاوت است هم چیزی است که صرفا برای اقناع خودمان می‌کنیم. تمام این اجراها به قدری از لحاظ کلیات به هم شبیه است که اگر به جای «نوای امید» اسمش باشد «ناامیدهای یک زندانی تنها» هم کسی اعتراضی نخواهد داشت٬ هم‌چنان همان سر تکان دادن‌ها و نفس عمیق کشیدن‌ها ادامه خواهد داشت.

افرادی هستند که آثار آدم‌هایی مثل شکسپیر را رونویسی می‌کنند٬ فقط به علت لذتی که از نوشتن و خواندن ممتد این نوشته‌ها به آن‌ها دست می‌دهد. بعضی‌ها آن را از حفظ می‌نویسند. این به خودی خود نه خوب است و نه بد٬ و هر کسی حق دارد این کار را بکند و از آن لذت ببرد. این کار بسیار مشابه روایت دوباره‌ی ردیف است و قطعا به طور مشابه خیلی لذت‌بخش هم هست. اما فکر می‌کنم خیلی سخت نباشد این استدلال که این هنر نیست. عنصر آفرینش در چنین کاری به قدری کم‌رنگ است که به راحتی قابل صرف‌نظر باشد٬ و عجیب نیست که وقتی آفرینشی در کار نباشد٬ درون‌مایه‌ای در کار نیست و عنوان معنی‌داری هم در کار نیست. لازم به تاکید است که این مساله به هیچ وجه محدود به کسانی که خود را ردیف‌نواز می‌نامند (مثل مجید کیانی) نمی‌شود و طیفی بسیار وسیع را در بر می‌گیرد٬ چیزی مثل بیش از نود درصد تمام آثار موسیقی ایرانی را. مساله این نیست که بعضی از نوازندگان از آفرینش ناتوانند یا برخی به آن اهمیت نمی‌دهند٬ بلکه مساله این است که ساختار این موسیقی اساسا جلوی بخش اعظمی از آفرینش هنری را می‌گیرد و هنرمند را به راوی تقلیل می‌دهد. هنرمند نمی‌تواند از این دام بگریزد مگر اینکه بخش بزرگی از این ساختار را بشکند.

گاهی به این فکر می‌کنم که چرا مدت‌هاست از اجرای مناسب این موسیقی عاجزم. الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که علتش خیلی ساده است: سر باز زدن چیزی درون من از روایت دوباره‌ی چیزی که صد بار روایت شده است. شکی وجود ندارد که کیهان کلهر این عمل روایت‌گری را به مراتب با کیفیت بیشتری از من انجام می‌دهد٬ اما تفاوت اساسی او با من در این است که او خودش را راضی کرده که این روایت‌گری را انجام دهد.* به علت شرایط نامناسب موسیقی در کشورمان٬ هنوز تعداد آدم‌هایی که بتوانند این روایت‌گری را به خوبی انجام بدهند خیلی زیاد نیست و این هنوز خیلی اشباع نشده است. شاید اگر این اشباع صورت بگیرد این کمبود ساختاری شکل جدی‌تری به خود بگیرد. اما فکر نمی‌کنم فقط اشباع مساله را حل کند. نحوه‌ی نگاه کسانی که سردم‌دار این موسیقی هستند هم مهم است. و شاید اگر به من بگویند باید نکات مثبت کار نامجو را فقط در یک مورد بیان کنی٬ به ذکر همین یک نکته بسنده کنم که کار او آن قدری شخصی و یکتا هست که بتواند درون‌مایه داشته باشد. هر چه قدر هم نوازندگی‌اش بد باشد و بعضی کارهایش تکراری باشد و بعضی تجربه‌هایش شکست خورده باشد٬ باز همین که کارهایش مهر آفرینش خودش و درون‌مایه‌ی خودش را دارد خیلی خوب است. یکی از عناصر مهم هنر هم همین است.

* البته من هدفم شخص کلهر نیست٬ و اتفاقا او به نظرم کارهای «هنری=آفرینشی» خیلی خوبی هم انجام داده است (مثل شب سکوت کویر) و من اصلا کسی نیستم که بخواهم به او ایراد تکنیکی‌ای بگیرم. اتفاقا خیلی هم دوستش دارم و فکر می‌کنم کمانچه‌ی خیلی خوبی هم می‌زند و بعضا پای اهنگ‌سازی هم که افتاده خیلی خوب ساخته است. راستی٬ هم‌چنین از اینکه کنسرتش را به جنبش سبز ملت ایران تقدیم کرد هم باید خیلی قدردانی کنیم٬ آن هم در حالی که شب قبل از آمدنش از ایران بازداشت شده بود.

پی‌نوشت: دیشب وسط کنسرت داشتم به این فکر می‌کردم که دو اسم کلهر و کوهن خیلی به هم شبیه‌اند: اولی علامت مشخصه‌ی  کرد‌هاست و دومی علامت مشخصه‌ی یهودی‌ها.

Opeth

اکتبر 2, 2009

خدا بیامرزه پدر مادر این گروه‌های هوی متال رو که منو در چند ماه اخیر سر پا نگه داشتن… با فاصله‌ی زیادی از بقیه مدیون اُپث هستم و نمی‌دونم چه چیزی به جز فریادها و گرول‌های مایکل و باس درام‌های مسلسل‌وار آهنگ‌هایش می‌تونست حداقل انرژی و لگد لازم برای ادامه‌ی حیات رو به من بده. بعد از اون هم با فاصله‌ی زیاد آهنگ‌های هوی پورکوپاین تری و این فلیمز و کاتاتونیا و مشوگا هستن… روال زندگی این چند سال اخیر من به طور ثابت پایین رفتن بوده و عمدتا خودم هم بهش کمک کردم. اما این یک سال اخیر اگر می‌خواستم به همون آهنگ‌های مریض همیشگی گوش بدم و روند سابق رو ادامه بدم٬ یک بار و برای همیشه می‌رفتم پایین. شاید طوری می‌رفتم پایین که هیچ وقت سر بلند نمی‌کردم. اما حرکنم به سوی موسیقی هوی برای بار دوم در زندگی شاید تنها راهی بود که پیش رو داشتم. الآن هم البته ماجرا مثل همون قورباغه‌ای هست که هر قدم که به بالا جهش می‌کنه به جاش دو قدم میره پایین. آلبوم بلک‌واتر پارک رو دیگه خوردم… دارم کم کم دیگه بالا میارم. نیاز به خوراک جدید دارم. نیست. گروه‌های آمریکایی همش تند می‌زنن و جوادن٬ گروه‌های اسکاندیناویایی هم خیلی مریضن و سرعت و تکنیکشون کمه. چرا گروه‌های هوی دیگه با فاصله‌ی زیادی همه بعد از اُپث قرار می‌گیرن آخه؟ من چه کنم حالا؟

راستی٬ کنسرت پورکوپاین تری خیلی خوب بود. دوباره دارم بیشتر گوششون می‌دم از بعد از کنسرت. خوشبختانه آلبوم‌های جدیدشون هوی‌تر شده٬ اما هنوز خیلی کمه… البته حیف هم هست در واقع. اینا سبک خودشونو دارن و خیلی هم خوبه. من باید یه جور دیگه یه فکری به حال خراب خودم بکنم.