Archive for the ‘عمومی’ Category

آوریل 4, 2012

زمانی متوجه شدم که سرماخوردگی‌های عجیبی دارم. خیلی علایم زیادی ندارم٬ نه سرفه٬ نه عطسه٬ و نه آب‌ریزش. فقط یکی دو روزی حال خوبی ندارم و بعد می‌بینم که گلو و بینی پر از مخاط چرکین شده. اون وقته که می‌فهمم دو روز گذشته چه مرگم بوده. این کم کم تبدیل شده به روتین و چند سالیه که سرماخوردگی‌هام از همین الگو پیروی می‌کنه.

چند وقته که احساس می‌کنم حال و روز کلی‌ام مثل اون دو روز بدون علامته. رفتارها و احساس‌هایی دارم که بعضا حیرت‌زده‌ام می‌کنه. عصبانیت‌های رعدآسا٬ تلخی‌های عجیب و یک‌مرتبه. حس می‌کنم بیماری هستم که هنوز نفهمیده بیماره٬ می‌دونه که بدنش درد می‌کنه و بی‌حاله٬ اما خیلی علایم هشداردهنده نداره.

گاهی حس می‌کنم این چند سال خیلی فشار داشته که به چشم نمی‌اومده. شاید تنها دلیلی که اولش نفهمیدم اینا فشاره این بوده باشه که از ایران اومده بودم. اما الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم سه تا فشار اساسی توی این چند سال روی وجودم بوده که به علت تداومشون دیگه حسشون نمی‌کنم٬ ولی دارن دیگه کم کم جاهای دیگه خودشونو نشون می‌دن. تنهایی٬ بی‌علاقگی به کاری که تمام مدت بهش بدهکارم٬ و عدم وجود هیچ چشم‌انداز امیدوارکننده‌ای برای آینده. هر کدوم از اینا هم جنبه‌های مختلف پیدا می‌کنه.

اولین مورد تنهاییه٬ که به قدری برجسته شده که آدم ذاتا غیراجتماعی‌ای مثل منو هم به فغان آورده. بعد از مدتی تلاش آدم می‌فهمه که مهاجرت یعنی چی. آدم می‌فهمه که خارج شدن از یه جایی که الگوهای رفتاریش برای آدم شناخته‌تره٬ به یک‌باره تمام زندگی‌ آدم رو متحول می‌کنه. شاید آدم اولش همون زنجیره‌ی دوستان و آشنایانی که داره رو دست‌کم بگیره٬ اما وقتی مجبور شد همه‌شو رها کنه و بره جایی که هیچ کس رو نمی‌شناسه٬ می‌بینه که شبکه ساختن هم زمان می‌بره٬ و هم شکلش با بالا رفتن سن عوض می‌شه. اون ارتباطی که با دوست دبیرستان برقرار میشه با دوست دانشگاه برقرار نمیشه. دوستی که به عنوان دانشجوی کارشناسی پیدا می‌کنه آدم با هم‌دفتری و همکلاسی دوره‌ی دکترا خیلی فرق می‌کنه. خیلی فرق می‌کنه رابطه‌ی آدم با کسی که زمانی تا دیر وقت شب با هم نشسته بودن توی چمن دانشگاه و فرصت از هر دری صحبت کردن رو داشتن. خیلی فرق می‌کنه وقتی با کسی دوست بشی که هنوز طرف مجرده تا زمانی که هر کسی پارتنری داره و اصل انرژی‌اش به اون رابطه می‌گذره.

تنهایی الآن در سطوح مختلف هست. نداشتن دوست نزدیک و رفیق جون‌جونی که بشه در لحظه بهش زنگ زد مجرد بودن آدم رو هم براش برجسته‌تر می‌کنه. و اون دقیقا میشه وقتی که آدم شروع می‌کنه دنبال رابطه گشتن٬ و نتیجه هم معمولا خیلی خوب نیست. هر رابطه‌ی ناقص و مشکل‌دار کلی آدم رو پایین می‌بره٬ چون در اون نقطه‌ای که رابطه تموم شده٬ آدم هم از لحاظ عاطفی ضربه‌پذیرتر شده٬ هم یه حفره توی زندگیش ایجاد شده٬ هم اعتماد به نفسش کمتر شده٬‌ و هم بدبین‌تر و محتاط‌تر شده. اینجاس که آدم در حالی ممکنه دنبال رابطه‌ی بعدی بگرده که وضعش از قبل هم خراب‌تره.

دکترا گرفتن یعنی فدا کردن زندگی. آدم یه زمانی یادش می‌ره که اوقاتی از روز هست که آدم میشه نگران اون چیزی که اسمش کار هست نباشه. اما دانشجوی دکترای خوب بودن کم کم مساوی شده با از دست دادن چنین حساسیتی. تا دیر وقت موندن٬‌ کار کردن٬ بیشتر و بیشتر از همه چیز زدن٬ و به همه‌ی چیزهای دیگه گفتن که وقت ندارم٬ کم کم تبدیل میشه به یه امر بدیهی و عدول ازش تبدیل میشه به بهانه‌ای برای سرزنش خود. رقابت بی‌پایان در این عرصه هم منجر میشه به ایجاد یه انگیزه‌ و علاقه‌ی کاذب درونی برای اینکه آدم زندگیشو وقف این ماجرا کنه. و این ماجرا وقتی که آدم یه مرتبه احساس کنه به کارش علاقه نداره یا فکر کنه که کارش واقعا هم اثرگذار نیست منجر میشه به فاجعه. دهن آدم سرویس میشه. و از همه بدتر اینکه آدم در اون لحظات بارها یادش میاد که وضع کار آکادمیک چه قدر خرابه.

آینده‌ی آکادمیک اصلا آینده‌ی روشنی نیست. هر آدم آکادمیک محکومه به اینکه چند بار از این شهر به اون شهر مهاجرت کنه. و خیلی وقت‌ها هم آدم خیلی کنترلی روی این که چه شهری رو انتخاب کنه نداره. و همه‌ی این با فرض اینه که بشه شغلی پیدا کرد. در این نقطه که هستم٬ مثل اکثریتی از آدم‌های آکادمیک٬ هیچ نمی‌تونم خوش‌بین باشم که شغل آکادمیکی بتونم بگیرم. مساله‌ی مهاجرت هم منجر میشه که آدم حتی انگیزه برای روابط انسانی ساختن نداشته باشه٬ چون می‌دونه دیر یا زود باید رها کنه و بره.

فشار… فشار مداوم و نامحسوس. زمخت بودن و مکانیکی بودن این نوشته خودش سمبلی هستش از این زندگی پرفشار. زندگی‌ای که آدم نه تنها وقت٬‌ بلکه حتی حوصله و دل و دماغ نوشتن در مورد خودش رو هم نداره. خیلی وقت‌ها میشه که حتی حوصله ندارم برای کسی توضیح بدم چمه. این نوشته هم از اونجا شروع شد که من برای بار چندم در صحبت کردن با استادم عصبانی و وحشی شدم. توحشی که طبیعتا توی خودم می‌ریزم و نمود بیرونیش فقط رنگ صورتمه که مثل گچ سفید میشه٬ نمودی که استادم هم معمولا خیلی خوب می‌فهمدش. بعد میام بیرون و با خودم فکر می‌کنم که چی شد که این طوری شد. و وقتی فکرشو می‌کنم٬ می‌بینم اگر جور دیگه‌ای بود باید می‌پرسیدیم چرا. یه آدم تنها که فکر نمی‌کنه کاری که داره می‌کنه اهمیتی داره و پس فردا براش لااقل یه نون خشک و آبی میاره٬ چه مکانیسمی داره که از خودش محافظت کنه؟‌

نمیشه٬ ن…

آوریل 3, 2012

نمیشه٬ نشد. تلاش کردم٬ فشار آوردم و سختی دادم به خودم. نشد و نمیشه. تنها فایده‌اش این بود که الآن کمتر حس می‌کنم تقصیر منه. اعتماد به نفسم بالاتره. وقت‌های بیشتری میگم که من خوب بودم٬ من انسانیت به خرج دادم٬ دیگران بودن که نفهمیدن و نکردن. تلاش کردم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم. تلاش کردم بیام بیرون. اومدم. اما الآن نه از ترس٬ نه از خجالت و خودکم‌بینی٬ که از اختیار و با حس اشمئزاز دوباره برمی‌گردم تو. مدت زیادی تلاش کردم به خودم یاد بدم که دیدار انسان‌‌های جدید اتفاقی هست مبارک. اما واقعیت این نبود که سعی می‌کردم به خودم بقبولونم. این هم مثل چیزهای دیگه٬ شاید مثل تمام هنر و درون‌مایه‌اش٬ معنی‌بخشی و کمال‌بخشی به واقعیت کج و معوج و زمخت دنیا بود. مدت زیادیه که فکر می‌کنم هیچ چیزی به اندازه‌ی هنر و احساس زندگی آدم رو نابود نمی‌کنه٬ چون به طور مداوم واقعیت حیوانی و بی‌رحم انسان رو هی به شکلی زیبا بازترسیم می‌کنه. فکر می‌کنم شاید اگر از روز اول وجودم با این دو موجودیت آمیخته نشده بود٬ درد کمتری می‌کشیدم.

و الآن همون موقعی هست که این موجودیت‌ها کم کم از یکی از جنبه‌های زندگیم دارن رخت می‌بندن. دیگه فکر نمی‌کنم دیدار انسان‌ها اتفاقی است مبارک و حاوی معنا. برعکس٬ متقاعد شده‌ام که دیدار هر انسان اتفاقیه که در بهترین حالت در زندگی آدم تغییری ایجاد نمی‌کنه. یا آدم فردی رو ملاقات می‌کنه و نسبت بهش حس خاصی پیدا نمی‌کنه٬ که در این صورت دیدن و ندیدن فرقی نمی‌کرد٬ یا اینکه فردی رو می‌بینه و حس بدی بهش پیدا می‌کنه٬ که در این صورت بهتر بود نمی‌دید. اما حالت سوم که بدترین حالته٬‌اون وقتیه که آدم کسی رو می‌بینه و نسبت بهش حس خوبی داره. هر وقت این اتفاق بیفته٬‌آدم باید بدونه که به شکست‌ها و ناکامی‌های زندگیش قراره یکی اضافه بشه. قراره که به زودی ببینه که حس متقابل نیست٬ قراره ببینه که آدم‌ها فقط در دنیای هنر و زیبایی‌ای که در اون ترسیم میشه برای هم وقت و انرژی دارن و برای احساسات هم‌دیگه ارزش قایلن.

تلاش کردم٬‌نشد. نمیشه. اشتباه کردم که فکر کردم میشه. شاید دیگران هم یه زمانی کردن و نشد. شاید دو روز دیگه یکی تلاش کنه و به در بسته‌ی خود من بخوره و بعد بنویسه که کردم نشد. باشه… به همین دلیل هم که شده. در رو باز می‌ذارم. تا چه قدر میشه رو نمی‌دونم. چه قدر ممکنه خواه ناخواه چشم به این در نیمه باز بدوزم رو هم نمی‌دونم. اما به خاطر انسانیت٬ انسانیتی که حتی بهش اعتقاد هم ندارم٬ و فقط برام خاطره‌ی یک ایده‌آله٬‌به خاطر همون چیز موهوم لعنتی بازش می‌ذارم. اما دیگه دری رو هم نمی‌کوبم. به قول شیخ ما٬‌چه کاریه…

نوامبر 26, 2011

بش دادم رفت٬‌ سه سوت. یه چیزی بود که صد بار تلاش کرده بودم بفروشم و هزار تا دردسر و آدم‌های اجق وجق سرش دیده بودم٬‌ این بار یه آگهی دادم و سه سوت یکی اومد بردش. هیچ وقت نفهمیدم چرا زندگی این جوریه. تمام دانشگاهایی که با وسواس انتخاب کرده بودم و اپلای کردم رو رد شدم و تنها اونایی که سرسری یا حتی بی‌میلی اپلای کرده بودم رو گرفتم. وقتی میرم یه مهمونی به قصد اینکه یه گوشه وایسم و آدم‌ها رو تماشا کنم درگیر صحبت میشم و دوست پیدا می‌کنم٬ اما وقتی امیدوارم که شاید کسی رو پیدا کنم هیچی نمیشه. یه وقتایی چیزی میگم یا چیزی می‌نویسم به این امید که فلان کس خاص جوابم بده و در عوض بعد از مدتی می‌بینم دارم جواب کسی رو جواب می‌دم که خیلی هم بهش علاقه‌ای ندارم در واقع. اگه از یه دختری خوشم بیاد و بخوام بهش نزدیک بشم حتما همه چی خراب میشه و طرف ازم فاصله می‌گیره٬ فقط آدم‌هایی که بهشون علاقه‌ای ندارم و بهشون حسی ندارم هستن که میان و بام تیک می‌زنن. البته این یه مورد رو دیگه یاد گرفتم٬ راه حلش اینه که وقتی از یکی خوشم میاد پیرو این کلام گهربار که میگه «چرا عاقل کند کاری؟» برم و مثلا شروع کنم با مادربزرگ صاحب‌خونه صحبت کنم. ولی ظاهرا همه‌ی زندگی رو نمیشه با چرا عاقل کند کاری پیش برد و بعضی وقت‌ها باید واقعا یه کارایی کرد و اینه که خلاصه من نفهمیدم چرا این جوریه زندگی.

نوامبر 21, 2011

درد و خوشی٬‌ امید و ناامیدی. اصل ضرب رو که اضافه کنیم میشه چهار حالت. خوشی و امید میشه قالب آمریکایی٬ لابد درد و ناامیدی هم میشه آدم بیچاره٬‌ جهان سومی٬‌ داغون. درد و امید هم میشه رمان تراژیک کلاسیک٬‌ یا میشه مثلا محتوای موسیقی پاپ. میشه نسل‌های یه ذره قبل از از ما که لابد درد می‌کشیدن و امید داشتن به یه روز بهتر. اما خوشی و ناامیدی… یه ترکیب خسته‌ایه. در نگاه اول شاید باید بهش گفت خُل. اما بعدش که آدم درست نگاه می‌کنه می‌بینه اینجا اصل ضرب یه چیزی اون بینابین رو از قلم انداخته. خوشی نیست٬ بیشتر ناامیده و در عین حال بی‌درد٬ شاید کم‌درد٬‌ شاید درد نهان٬ شاید درد مبهم. یه جورایی شاید ناجورتر از ترکیب درد و ناامیدیه. ‍آدمو می‌اندازه به این حال که هر از چند گاهی از خودش بپرسه که تو چه مرگته٬ یعنی واقعا ناراحت نیستی؟ آدمو مجبور می‌کنه که هر از چند گاهی به آدمیت خودش شک کنه. ناجوره.

نوامبر 16, 2011

دو تا دانشجوی ایرانی جدید داریم امسال. مسیر رفت و آمد یکیشون توی ساختمون رو میشه کاملا پیگیری کرد. مثلا ممکنه برم دستشویی و بدونم که قراره دو ثانیه‌ی دیگه ببینمش. از اون آدم‌هایی هستش که معلومه هر سه روز یه بار هم به زور دوش می‌گیرن٬ و لباس‌ها رو مثلا سه هفته می‌پوشن. تمام سال اولی‌ها یه اتاق دارن و مثلا بیست نفری توی اونجا می‌شینن. گاهی از دم اون اتاق نمیشه رد شد٬‌ و فقط برام سواله که این ملت بسیار حساس به بوی آمریکا آیا تا به حال به این آدم چیزی نگفته‌ان؟ و اگر نگفته‌ان چه قدر دیگه تحمل می‌کنن؟ گاهی وارد اون اتاق میشم و واقعا دلم به حال هم‌کلاسی‌های این بشر می‌سوزه٬ اما بدتر از اون یه حس گُه جهان‌سومی بودن بهم دست میده. انگار همه وایسادن دورم و میگن تو هم‌وطن این آدمی هستی که از بوی بدش نمیشه وارد این اتاق شد. لعنتی… خوب برو یه دوش بگیر دیگه… مامانت یادت نداده لامصب؟… من اگه بهت بگم می‌فهمی لعنتی؟ یعنی میشه اینجا اینو اون قدر بلند داد بزنم که به گوش خودت هم برسه؟

اکتبر 24, 2011

چند روزی چلاق بودم. عالمی بود برای خودش. چه قدر سخت بود تند نرفتن. اعتماد به نفس من در راه رفتن بینهایته. همیشه حس می‌کنم اگر دنیا خراب بشه٬ اتوبوس آتیش بگیره٬ مترو به فنا بره٬ و آسمون به زمین بیاد هم من هر جا بخوام پیاده میرم. با سرعت. یه خیز بر می‌دارم و از این ور شهر می‌رسم اون ور. با اتوبوس توی ترافیک مسابقه می‌ذارم. اما چه سخت بود حالا لنگون لنگون این ور اون ور رفتن. روی پله برقی ایستادن. تیک تاک ساعت رو موقع راه رفتن شنیدن و پذیرفتن اینکه این بار دیر راه افتادن رو با گام‌های بلندتر و تندتر برداشتن نمی‌شه جبران کرد. به یک‌باره و با همین یک مورد انگار دیگه نه بال پرواز مونده بود و نه امیدی.

مترو ساعت دوازده شب. آخرین موج جمعیتی که کارشون زنده نگه داشتن شبانه‌روزی این شهره٬ موجی که با کم شدن سرویس مترو بزرگتر از اون چیزی که هست به نظر میاد. اما امشب این موج به دلیل نامعلومی بزرگتر از همیشه‌س. حالا پیر و جوون توی واگن سرپا ایستاده‌ان و من هم نشسته. چلاقم و درستش اینه که نشسته باشم. با تیزی‌های سیخ‌های تربیت ایرانی و دیگرمحورم کلنجار میرم و به طور پیوسته پسشون می‌زنم. چند ایستگاهی دووم میارم تا زنی نسبتا پیر با عصا وارد میشه. سیخ تیزتر از اونه که بشه دردشو تحمل کرد. بلند میشم و هنوز با دردی که توی پام می‌پیچه و صورتمو جمع می‌کنه درگیرم که زن میان‌سال دیگری با سرعت و با حس رضایت خاطر میاد و تشکر کرده و نکرده پشت می‌کنه به صندلی که بشینه. یه لحظه درد سیخ و پا ساکت میشه و من اول نگاه دقیقی به این خانم میان‌سال می‌اندازم و بعد هم نگاهم لحظه‌ای در چشم زن پیر که حالا داره لبخندی می‌زنه  گره می‌خوره. حالا یه مرتبه نگاهش آشناس٬ لبخند عمیق و چندلایه‌ای که یه مرتبه اصلیت روس یا اروپای شرقی‌شو داد می‌زنه٬ که چه قدر گرمی و سردی و عمق و نحوست و هر کوفت و زهر مار این مردمان شبیه خود ماس. نگاهمون از هم بریده میشه و برمی‌گرده به زن میان‌سال که حالا متوجه تمام داستان شده و نیم‌خیز مونده و داره سر سری عذرخواهی می‌کنه و با یه اشاره‌ی دست پیرزن می‌شینه و خودشو بیشتر هم درگیر نمی‌کنه.

حالا تازه درد پامو حس می‌کنم که با هر تکون قطار یه تیر مختصری می‌کشه. لنگون دور میشم و یه جوری می‌ایستم که نه پیرزن و نه زن میان‌سال و نه هیچ کدوم از مردمی که اون اطراف بودن رو نبینم. حالا دیگه خبری از سیخونک‌های سیخ‌ها نیست. اما مزه‌ی گسی مونده توی دهنم. مزه‌ی گس آدم‌ها. یه بار دیگه زیر لبم زمزمه می‌کنم که روزگار گُهی‌است نازنین. یاد راه نرفتن و تیک تاک ساعت می‌افتم. یاد تنها راه رفتن٬‌ تند راه رفتن و نموندن می‌افتم. قطار می‌ایسته٬‌در باز میشه. یاد از یاد بردن می‌افتم.

سپتامبر 29, 2011

روزگار گُهی‌است نازنین…

اعصاب معصاب

سپتامبر 21, 2011

میاد روزی سه بار سراغم غر می‌زنه. غر می‌زنه که با زنی که همسن مادرشه ارتباط برقرار کرده و ماجرا خوب کار نمی‌کنه. هی میگه ایش چرا این جوریه و چرا اون جوریه. هی میگه اه اه این  دخترا فلان و بهمان. میگه از این «دخترا» دوری کردم چون حوصله‌ی این ننر بازیاشونو ندارم. هی میاد سر زبونم که بهش بگم داداش تو خودت دست کمی نداری از اینا٬‌ یه دو درجه هم حتی بدتر٬‌ اما نمیشه که. اومده درد دل. باید مثلا بهش کمک کرد و گشو شنوا بود. میگه و میگه٬ منم هی حرص می‌خورم و خودمو می‌خورم و گاهی هم جلوی خنده‌مو می‌گیرم. اما آخرین حرفی که موقع رفتن می‌زنه من رو در وضعیتی قرار می‌ده مشابه اون وقتی که از کامپیوتر آخرین سیستم ژاپنی می‌پرسن «دیگه چه خبر؟!»*  بهم میگه که ببین تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟ بیا مشکلاتتو بهم بگو عزیزم! یکی اون موقع ته ذهنم باشه٬‌ به در و دیوار خوردن اون زبون کوچیکه‌ی ذهنمو می‌بینه.

* میگن ژاپنی‌ها یه کامپیوتر اختراع کرده بودن که جواب همه‌ی سوال‌ها رو می‌دونست. در مراسم رونمایی (!) حریف طلبیده بودن که هر کی تونست یه سوالی بپرسه که این ندونه ما یه حال اساسی بهش می‌دیم. یارو دوستمون هم رفته به کامپیوتره گفته که چه خبر؟ کامپیوتره هم خشتک دنیا رو پاره کرده و هر چی خبر داشته و نداشته گفته. دوستمون بعدش یه لبخندی زده و گفته دیگه چه خبر؟ کامپیوتره هم در این نقطه جامه بدریده و سر به بیابان نهاده.

سپتامبر 16, 2011

چند وقت پیش با دوستان رفته بودیم قایق سواری٬ رفتینگ. از اینا که هر از چند گاهی جریان شدید میشه٬ آدم تکون تکون می‌خوره و ممکنه بیفته توی آب. از بین پنج نفرمون همه تقریبا افتادند توی آب به جز من. به جز منی که شناگر هم نیستم. ممکن بود بیفتم٬ اگر می‌افتادم هم چیزی نمیشد. جلیقه بود و کمک و نجات غریق و … وقتی کسی می‌افته٬ باید پشت کنه به قایق و دیگران از پشت بکشنش از آب بیرون. نیفتادم٬ اما یه جا که آب آروم بود همین جوری خودم پریدم توی آب. باورم  نمیشد چه قدر برگشتن توی قایق سخته. دو نفر می‌کشیدنم داخل ولی من گیر کرده بودم توی آب. باید خودم زور می‌زدم. خیلی باید خودم زور می‌زدم. از اون لحظه‌ها بود که می‌بینی آدم‌ها دور و برتن و دارن کمکت می‌کنن ولی کاری از کسی بر نمیاد.

آدم خیلی وقتا غر می‌زنه تنهاس. راست هم میگه لابد. خوشا به اون تنهایی که با حضور دوست و رفیق تسکین پیدا می‌کنه. اونا تنهایی خوبیه. انسانیتت رو ارتقا می‌ده. یادت می‌افته که چه قدر بودن دیگران خوبه٬ چه قدر آدم‌های خوب خوبن و وجودشون آرامش بخشه. اما یه جور دیگه‌ی تنهایی شبیه همون ماجرای رفتینگه. یعنی اون وقتیه که می‌بینی تنهایی جوهر وجوده و نه امری اجتماعی یا عاطفی. اون وقتیه که تنهایی از بی‌کسی نیست٬ از دریافت حضوری سنگینی زندگیه. زمانی که سختی‌های آدم از حوزه‌ی یاری دوستان و عزیزان خارج میشن. زمانیه که درد و اندوه چهره‌ای متفاوت از خودش به نمایش می‌ذاره.

وقتی خیلی بچه بودم٬ شاید هشت سالم بود٬ مدتی سردردهای خیلی شدیدی داشتم. از اون بین چیزی که توی مغزم حک شده٬ اون صحنه‌ی لرزونیه که از دوربین خودم می‌دیدم٬ مادر و پدر و عمه‌ای که نشسته‌ن دورم و هر چی کلام محبت‌آمیز و امیدبخش و حوس‌پرت‌کن بلدن بهم میگن٬ و منی که غرقم در دردی که حتی اگر می‌خواستم هم نمی‌تونستم بندازم روی شونه‌ی اونا. دردی که مال منه٬ دردی که جای کمک نداره٬ دردی که توی مغز من و توی ژن من نوشتن.

تنهایی نوع اول گذراس. آدم می‌زنه سیم آخر٬ می‌اندازه توی خط و شروع می‌کنه آدم دیدن. از بین صفر و یک٬ یه مقداری از تنهاییشو با این و اون تسکین میده. اما نوع دوم توی خود آدمه. آدم به خودش نگاه می‌کنه و می‌بینه مشکلاتش و درگیریاش با خودش همون تنهاییش هستن. می‌بینه اون وجود چموش و انعطاف‌ناپذیر خودشه که به شکل تنهایی بر می‌گرده می‌خوره توی صورتش. می‌بینه اون تنهایی چیزی جز بار سنگین زندگی نیست که نمی‌تونه بکشه٬ اون تنهایی چیزی جز خود بیمار آدم نیست که باید از آب کشیده بشه بیرون. می‌بینه اون تنهایی نیست که آدمو بیمار کرده٬ این بیماری آدمه که حتی در کنار عزیزان آدم رو تنها نگه می‌داره.

خزش

سپتامبر 14, 2011

راضی نیستم از شرایط. اون موقعی که من اومدم این دانشگاه٬ خودم بودم. دست کم توی رشته‌های علوم و ریاضی و اینا من بودم. ایرانی نداشت اینجا. بلافاصله بعد از من کم کم بچه‌ها شروع کردن به اومدن. اولش بچه‌هایی اومدن که خوشم می‌اومد ازشون. بچه‌های خوبی بودن. یا از لحاظ بچه باحالی آبروداری می‌کردن یا درس‌خونی یا هر دو. خلاصه راضی بودم. اما کم کم بعدش آدم‌هایی اومدن که من دوست ندارم. آدمای اراذل و اوباش و … بعدش هم که دیگه داره کم کم پای بچه حزبُل و اینا باز میشه. این دانشگاه هم داره خز میشه. اصلا من نمی‌فهمم٬ اگر فرهنگ غرب بده و آمریکا اخه و گوزه٬ اینا برای چی میان اینجا؟ آره آقا جون٬ دقیقا من اینجا رو صاحابم٬ حق آب و گل دارم. اون موقع که ما اومدیم هیچ کی نبود و ما نشون دادیم بچه باحال ایرانی یعنی چی. حالا اینا که دارن میان من زورم میاد٬ حسم منطق نداره٬ با حق آزادی عقیده سازگاری نداره٬ شاخ و شونه کشیدن بیجاس٬ هیچ فایده‌ای هم نداره. اما هنوزم میگم که اینا بیخود کردن اومدن اینجا. چهره‌ی بچه ایرانی باید همونی بمونه که بنده درست کردم٬ نبینم رد شین از این اطراف!