به فغان اومدم. دادم دیگه حسابی در اومده. به جرات میتونم بگم که این دو سه ماه گذشته تخمیترین و اعصابخوردکنترین دوران زندگیم بوده. تمام بخشهای مهم زندگیم کم و بیش با سوالهای حل نشدنی و درگیریهای غیر قابل حل پر شده. از اون وقتاس که همهی جوابهایی که برای سوالهای موجود داری با هم در تضادن و هیچ کدومشون هم قانع کننده نیستن و از هیچ کدومشون خوشحال نمیشی و مجبوری هم که جواب رو پیدا کنی. و فکر کنم این فرق بزرگسالی و بچگیه. و فرق دانشجوی لیسانس و دکتراس. دانشجوی لیسانس کسیه که وقتی یه سوال رو نصفه نیمه حل میکنه نصف نمره رو میگیره. بچه کسیه که همین که یه کاری رو صرفا انجام میده تشویقش میکنن. اما دانشجوی دکترا تا خشتک مساله رو روی سرش نکشه نمیتونه مقاله چاپ کنه. بچه کسیه که بهش یه مسالهای میدن که بشه حلش کرد. آدم بزرگسال اما با بعضی مسایلی کلنجار باید بره که به هر دلیلی رفته تو پاچهش. هیچ کس روز اول بهش نگفته بود که این مساله حل میشه.
اما میدونی از چی بیشتر از همه زورم میاد؟ از اینکه چند روز پیش ثابت کردم که «هر نوع» جوابی که از یه جنس خاص باشه (که اتفاقا مطلوب هم هست) برای مسالهی تحقیقم در بیارم تضمینی یه مشکلی داره که دو ماهه روزگارمو سیاه کرده. دهنم سرویس. تف به رو پدر پدر سگ روزگار بیاد.
نوامبر 10, 2010 در 9:05 ب.ظ. |
خط آخر نوشتت حرف دل منه. مسیله های کثافت ماها کلا حل نمیشند. آخرش هم دکترا میگیریم تخمی تخمی بدون هیچ کار مفیدی. به قول دوستی مقاله روی مسیله حل شده کمتر کسی چاپ میکنه. ملت سر خزاولاتی که جوا نداره معمولا مقاله میدن!