Archive for سپتامبر 2009

Meddle

سپتامبر 25, 2009

– چند روز پیش یک عدد ژیان توی خیابان دیدم. یک ژیان بسیار کوجولو. مردم با تعجب نگاهش می‌کردند٬ و نگاه پرسش‌گر خانمی بعد از آن که از ژیان کنده شد به نگاه من گره خورد. من هم کم نیاوردم و خیلی با متانت گفتم که «سیتروئن هستش٬ دهه‌ی شصت!». کمی عقب‌تر رفته بودم ولی مهم نبود. خانم محترم که گویا بسیار از حضور ویکی‌پدیای سخنگو در مقابلش جا خورده بود با تحسین گفت «آهان٬ چه جالب! از کجا می‌دونستی؟ آهان شاید ماشین زیاد می‌شناسی!» توی دلم هم غصه خوردم و هم خنده‌ام گرفت و بهش گفتم که «نه بابا فقط همین یکی رو تصادفا می‌شناختم.» توی دلم ادامه دادم که خبر نداری خانم٬ توی مملکت ما تا همین ده سال پیش بودند کسانی که همین ماشین را سوار می‌شدند.

– پریشب اتفاقی افتاد که تا چند ساعت حالم را دگرگون کرده بود. رفته بودم یک کلید کپی کنم و متوجه شدم که حدود پنجاه سنت پول نقد کم دارم. صاحب ژاپنی مغازه که هر چه من گفتم ملتفت نشد و رفت پشت مغازه و شروع کرد به ساختن کلید. مانده بودم که چه کنم که یک خانم نیمه سیاه نیمه اسپانیایی دو دلار گذاشت روی پیش‌خوان و گفت نگران نباش. لباسش و چهره‌اش بسیار ساده و حتی رنج‌کشیده بود٬ اما چهره‌ی خندان و مهربانی داشت. چند لحظه زبانم گرفته بود و نمی‌دانستم چه بگویم. باورم نمی‌شد. مدت‌ها بود چنین چیزی ندیده بودم آن هم توی این مملکت. چند بار از او تشکر کردم و هر بار دلم باز می‌شد. بقیه‌ی پولش را پس دادم ولی هنوز احساس می‌کردم بار آن پنجاه سنت روی دوشم سنگینی می‌کند. عجیب نبود شاید٬ چون پنجاه سنتی که او داد خیلی می‌ارزید.

– مشکاتیان از دنیا رفت. خیلی حیف بود٬ اما راستش من بر خلاف دیگران خیلی احساسی نسبت به این اتفاق ندارم و آن را طبیعی می‌دانم. علت این امر این است که آن چیزی که از مشکاتیان در وجود من هست ربط مستقیمی به آن آدم که اسمش مشکاتیان است ندارد و اگر قرار است این موجودیت بمیرد همراه با خود من خواهد مرد. رزم مشترک و چکاد و قاصدک و بیداد و آستان جانان و دود عود نمی‌میرند. عحیب نیست که آدمی مثل من از مرگ هراس داشته باشد یا نگرانش باشد٬ چون من همین طور که زنده هم هستم خیلی چیزی ندارم و به راحتی ممکن است فراموش شده باشم. مرگ برای موجودی مثل من یک اتفاق تراژیک است چون واقعا پایان من است. اما کسی مثل مشکاتیان تغییری و اثری در جایی از دنیا داده که به این زودی پاک نمی‌شود. مرگ این آدم قطعا برای نزدیکانش دردناک است و همچنین به مثابه از دست دادن یکی از مهره‌های خیلی خوب موسیقی ایرانی است. اما هیچ مرگی نمی‌تواند تراژیک‌تر از مرگ کسانی باشد که برای همیشه از دنیا پاک می‌شوند.

رزم مشترک

یادبود مشکاتیان (بیداد)

یادبود مشکاتیان (آستان جانان)

* قسمت‌های مختلف این نوشته هیچ ربطی به هم ندارند. دو بخش اولش حرف‌های روزمره و سومی در مورد مشکاتیان. یاد آلبوم‌ «فضولی» پینک فلوید افتادم که پنج آهنگ کوتاه و معمولی دارد و یک آهنگ طولانی و کاملا متفاوت در انتها.

سپتامبر 24, 2009

بسیار فرح‌بخش بود دیدن اینکه مهمترین جستجویی که به ورود به این وبلاگ منجر شده «زعفران توکلی مشهد» بوده. خنده‌ها بکردیم و نعره‌ها بزدیم.

کار تحقیقاتی (!) بنده به شدت گره خورده. آخرش منو می‌ندازن بیرون… این شاهکارو بشنوین… چرا…؟

میز کار من

سپتامبر 20, 2009

زعفران توکلی… مشهد٬ خیابان خسروی نو٬ جنب بانک کشاورزی…

American Eagle outfitters… دست‌بندی با بوی چرم… گردن‌بندی که گره‌هایش در ابتدا غیرشهودی می‌نمود…

Krazy Glue… یکی پر و باز نشده٬ دیگری نصفه٬ نصفش فرسنگ‌ها آن طرف‌تر است…

مغز بادام زمینی…

کتابی که کاش صفحه‌ی اولش سفید نمانده بود…

زل زده‌اند به چشمانم… نگاهم را می‌دزدم. کاش دست‌بند را زودتر به دست انداخته بودم…

++++

حکایتی میان آمدن و رفتن*

سپتامبر 19, 2009

چشمانی ز سالیان دور

دستانی به گرمی تنور

– تنوری از برای پختن نان٬

قسمت کردنش با دیگران*-

آمد از ژرفای خیالم آنی به ظهور…

پر ز معنا٬ همه آرام و شور…

«خدای من! چه شد ناگهان؟ چرا٬ آخر چرا؟!…

تو کردی این رفیق از من جدا٬* آخر چرا؟!…»

ای کاش می‌شد سقف آسمان خراب

ای کاش می‌مرد مادر ملائک

می‌بارید از زمین و زمان سنگ ای کاش

فقط اما در عوض ای کاش

نمی‌جستم آن تنور و آن چشمان را باز در وهم و خیال…

* سه خط شعر و صد تلمیح!

سپتامبر 17, 2009

Bleak…

Wanna growl the fuck out of my throat…

سپتامبر 13, 2009

Suspended at Midnight

اولین تجربه‌ام با یک استودیوی خانگی. هنوز برایم سخت است باور کنم این آهنگ را با یک میکروفون دو دلاری ضبط کرده‌ام. در حال حاضر از فرط رقت احساسات می‌توانم با تک تک اتم‌ها و سیستم‌های بس‌ذره‌ای‌ای که از آن‌ها ساخته شده‌اند دوست شوم…

پی نوشت: جون عزیزتون اگه گوش می‌کنین با چیزی گوش بدین که باس هم بده… با بلندگوی لپ‌تاپ گوش نکنین… گناه داره… باس خیلی مهربونه٬ باور کنین… دوسش داشته باشین… خیلی چاکریم…

ماهیت سرمایه‌داری (۱- ذات بشر)

سپتامبر 11, 2009

یکی از استدلال‌هایی که برای توجیه سرمایه‌داری ارائه می‌شود و در ایران هم علاقه‌مندان زیادی دارد توسل به ذات انسان و توجیه سیستم به واسطه‌ی این ذات است. بنیاد این استدلال طبعا بر فرض‌های آن است که انسان را موجودی ذاتا منفعت‌طلب٬ قدرت‌طلب٬ تمامیت‌طلب٬ یا از این دست معرفی می‌کند. مساله‌ی شناخت ذات انسان و پاسخ به این سوال که آیا انسان اصلا ذاتی تغییر ناپذیر دارد یکی از مسایل قدیمی فلسفه است٬ اما این نکته که این گونه استدلال در ایران صرفا طبق مشاهدات شخصی نگارنده علاقه‌مندان بیشتری دارد به خودی خود جالب توجه است. به نظر می‌رسد که بارقه‌های تمایل به یافت چیزهای غیر قابل تغییر و مطلق (مانند مغهوم ذات انسان) که یکی از عناصر مهم فلسفه‌های قدیمی‌تر است همچنان در طرز تفکر جامعه‌ی ایران بیشتر یافت شود تا در جوامع غربی.

برای بررسی این استدلال و نقد آن که هدف من در این نوشته است٬ چند راه وجود دارد. می‌توان بحث کرد که آیا ذات انسان واقعا منفعت‌طلب هست یا نه و می‌توان شواهد تاریخی و اجتماعی‌ای را که در رد و تایید این فرض وجود دارند را کنار هم گذاشت و سعی کرد معقول‌ترین نتیجه را استخراج کرد. این کار را شاید به نوشته‌ یا نوشته‌های بعدی واگذارم٬ اما در این نوشته می‌خواهم اصلا این فرض را قبول کنم و ببینم که صرف این فرض چه قدر برای توجیه این نظام کافی است. اما قبل از هر چیز٬ نیاز است تعریفی که قرار است به کار برده شود روشن شده و محدوده‌های این فرض مشخص گردد.

جامعه‌ی انسان‌ها را می‌شود مانند خیلی از جوامع دیگر با یک یا تعدادی تابع توزیع نشان داد. بسیار قابل تصور است که در بعضی از انسان‌ها منفعت‌طلبی و قدرت‌طلبی پررنگ‌تر و در برخی دیگر کم‌رنگ‌تر باشد. چنین فرضی با مشاهده‌ی روزمره نیز سازگار است٬ برخی افراد کاملا علاقه‌مندند که کنترل جمعی که در آن هستند را به عهده بگیرند و دستور بدهند و در مقیاس بزرگ‌تر علاقه‌مندند که سیاست‌مدار شوند و رییس شوند و در مقابل برخی دیگر به گوشه‌ی خلوت خود علاقه‌مندترند و ترجیح می‌دهند که از داشته‌های زندگی خود لذت ببرند. اما خود منفعت طلبی چیست؟ احتمالا تلاشی است برای اختصاص دادن بیشترین‌ها و بهترین‌ها به خود: بیشترین غذا٬ بهترین جا٬ و الی آخر. این تمایل ناگزیر با قدرت‌طلبی در ارتباطی تنگاتنگ قرار می‌گیرد٬ چرا که قدرت (به دو معنای قوای شخصی و قدرت بر دیگران) وسیله‌ای نیرومند است برای کسب منافعی که طبق فرض انسان می‌خواهد کسب کند.

نظام سرمایه‌داری بنا بر قواعدش راه را برای کسب منفعت از دیگران باز می‌گذارد. روش درست «بازی» تحت چنین نظامی این است که انسان‌ها با کسب موقعیت بهتر٬ از فرصتی که به طور سیستماتیک برای آن‌ها فراهم شده استفاده کنند و کار انسان‌های دیگر را به نفع خود مصادره کنند. در واقع در اینجا دو مرحله وجود دارد: اول کسب موقعیت برتر است و مرحله‌ی دوم استفاده از قواعد بازی برای کسب منفعت. طبق استدلال مورد بحث٬ این سیستم سیستم مناسبی است چون دقیقا راه را برای به منصه‌ی ظهور رسیدن خواست ذاتی انسان هموار می‌کند. در حالت ایده‌آل هر کس شانس این را دارد که به موضع قدرت برسد و از این موقعیت خود در راستای ارضای خواست ذاتی خود استفاده کند.

پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که چرا چنین روی‌کردی در عرصه‌ی سیاسی و اجتماعی نیز پی‌ گرفته نمی‌شود؟ چرا به انسان قدرت طلب و منفعت طلب اجازه داده نمی‌شود (دست کم در تئوری) که قدرت سیاسی و اجتماعی را برای خود قبضه کند و حقوق دیگران را به نفع خود مصادره کند؟ سرمایه‌داری استدلال می‌کند که مهار کردن قدرت طلبی و منفعت‌طلبی انسان ذاتا منفعت‌طلب در عرصه‌ی اقتصاد منجر به سرخوردگی انسان و از خود بیگانگی او می‌شود. اگر قرار باشد این را بپذیریم٬ باید منتظر باشیم که انسان‌هایی که به علت وجود قوانین اجتماعی نمی‌توانند تمام مردم یک محله را به اطاعت مجبور کنند نیز سرخورده شوند.

سرمایه‌داری همیشه سعی می‌کند که وانمود کند تمام تفاوت انسان‌ها در تفاوت هوش و توانایی فردی آن‌هاست و سیستم در ایجاد نابرابری نقشی ندارد. اما واقعیت این است که سیستم راه را برای کسانی که به هر دلیلی (از جمله هوش) می‌توانند به موضع قدرت برسند باز می‌گذارد تا از کار دیگران بهره‌برداری کنند. چنین رویه‌ای چه خوب باشد چه بد٬ فراتر از توانایی‌های صرفا فردی می‌رود و در واقع این ادعا که آدم‌های قوی‌تر و باهوش‌تر صرفا به واسطه‌ی هوش بیشتر خود از چیزهای بهتر بهره‌مند می‌شوند افسانه‌ای بیش نیست. شکی وجود ندارد که بعضی از آدم‌ها تواناتر از دیگران هستند٬ اما بهره‌مندی بیشتر آن‌ها تنها از توانایی بیشترشان ناشی نمی‌شود٬ بلکه سیستم آن‌ها را تشویق می‌کند که تلاش کنند و به موضع قدرت برسند و بخشی از توانایی دیگران را به نفع خود مصادره کنند.

مساله‌ای که اینجا مطرح است در واقع معیارهای دوگانه‌ای است که برای برخورد با «ذات» انسان در عرصه‌ی اقتصادی در مقابل عرصه‌های اجتماعی و سیاسی ارائه می‌شود. یک نظریه‌ی محتمل می‌تواند این باشد که کلا از هر گونه قانون‌مند کردن چشم‌پوشی کنیم و همه چیز را به ذات منفعت‌طلب و رقابت و قدرت‌طلبی انسان‌ها واگذاریم. این روش احتمالا نتایج بسیار وخیمی خواهد داشت٬ اما به هر حال معیارش مشخص و واضح است. روی‌کردی که لیبرالیسم پیش گرفته مهار «ذات» انسان در عرصه‌ی اجتماعی و آزاد گذاشتن آن در عرصه‌ی اقتصادی است. وجود معیار دوگانه در این روی‌کرد موجب رقیق‌تر شدن فاجعه نشده٬ بلکه قدری شکل آن را تغییر داده است. وحشیانه‌ترین جنگ‌های بشر تحت همین سیستم صورت گرفته که علتش هم قابل درک است. برخورد دوگانه‌ی لیبرالیسم با مسایل اقتصادی و اجتماعی (و سیاسی) تاثیر این دو را بر یکدیگر از بین نخواهد برد. سیستمی که راه را برای قبضه‌ی قدرت اقتصادی باز می‌گذارد٬ نمی‌تواند جلوی گسترش این قدرت را به عرصه‌ی اجتماع و سیاست بگیرد. به همین دلیل است که اگر قرن‌ها پیش عامل جنگ یک شاه مستبد و یا شاهزاده‌اش بود٬ در دوران معاصر حامیان جنگ‌ها صاحبان شرکت‌ها و سران وال‌استریت هستند.

پی‌نوشت: این نوشته احتمالا اولین نوشته از مجموعه‌ای باشد که عمدتا حول مساله‌ی سرمایه‌داری و بررسی موجهیت آن خواهد گشت. از تمامی نظرات و بحث‌های دوستان استقبال خواهد شد.

بله بفرمایید به اصطلاح!

سپتامبر 9, 2009

توی این مملکت مردم زیاد از هم تشکر می‌کنند. آخر هر نامه‌ی اداری یک تشکر دیده می‌شود٬ در را برای کسی نگه داشتن تشکر در پی دارد و جواب سوال کسی را دادن تشکر دارد و همین طور تا آخر. به عنوان کسی که از فرهنگی بر آمده که در آن جواب سلام از سلام واجب‌تر است هم من طبعا هیچ تشکری را بی‌جواب نمی‌گذارم. حتی فراتر از این٬ در فرهنگی که جواب سلام حتما علیک سلام است٬ جواب تشکر هم چیز پر روغن و فربهی باید باشد. از این روست که مدت‌ها جواب من به تشکر «You are welcome» و یا حتی «You are very welcome» بود٬ و در مقابل همیشه از این جواب مرسوم «No problem» که خود آمریکایی‌ها می‌دهند خوشم نمی‌آمد.

چندی پیش یکی از دوستان ایرانی‌آمریکایی به من تذکر داد که جواب‌های پر و پیمان من به تشکر‌های تخمی مردم کمی ضایع است. خیلی فهمش سخت نبود٬ در واقع تصویری که در ذهن مردم است این است که آن‌ها کار کوچکی که تو برایشان کرده‌ای را فقط ارج می‌نهند و فقط انتظار دارند که تو نشان بدهی که متوجه این قضیه هستی٬ و خیلی جدی تشکر را جواب دادن این حالت را دارد که انگار تو کاری را که کرده‌ای خیلی بزرگ و پر اهمیت تلقی می‌کنی. چنین چیزی می‌تواند شکلی از تکبر به خود بگیرد و بنابراین آدم باید به جوابی خیلی ساده به تشکرها اکتفا کند. من هم از آن موقع تشکرها را با Sure یا اوهوم جواب می‌دادم و همچنان از عبارت سخیفه و منحوسه‌ی No Problem اجتناب می‌کردم.

گذشت تا دیروز با یکی از دوستان آمریکایی دوباره صحبت این مساله در آمد. برایش تعریف کردم که یک بار به همراه یکی از دوستانم چه قدر آمریکایی‌ها را مسخره کردیم و ابراز انزجار کردیم که در جواب تشکر می‌گویند No problem! علت هم این است که در واقع در جواب تشکر آدم نمی‌گویند که خوشحال شدم این کار را کردم یا اینکه «خوب انتظار می‌رفت که این کار را بکنم» بلکه فقط می‌گویند که کمکی که کردند خیلی سخت نبود. او همچنان تاکید کرد که این جواب تقریبا پذیرفته‌ترین جوابی است که در اکثر مواقع می‌توان به کار برد و مشاهدات من هم این را تایید می‌کند.

در همین دو طرز جواب دادن در فارسی و انگلیسی می‌توان یک تفاوت خیلی بنیادی میان آن فرهنگ مدرن‌ و فرهنگ سنتی و ارزشی خودمان را دید. ما می‌گوییم «خواهش می‌کنم»٬ «اختیار دارید»٬ «قابل نداشت»٬ یا حتی شکل خیلی سنتی‌تر آن که می‌شود «وظیفه‌مونه!»٬ و در همه‌ی این‌ها این ایده وجود دارد که کمک کردن یک لطف نیست٬ بلکه بیشتر چیزی است که از یک انسان درست و حسابی انتظار می‌رود. بنابراین کسی که تشکر می‌کند نباید خیلی خود را پایین بیاورد و احساس بدی کند٬ چون طرف کمک کننده در واقع خیلی کار خاصی نکرده و اگر کمک نمی‌کرد باید سرزنش می‌شد. در مقابل جواب‌های یک آمریکایی اصلا حاوی چنین مفهومی نیست و حتی اشکال قدیمی‌تر و مودبانه‌تری مثل Don’t mention it و یا Any time هم به این واقعیت صحه می‌گذارند که کمکی انجام گرفته که وظیفه‌ی کسی نبود٬ اما به هر حال کمک شونده هم نباید خیلی احساس کند که این کمک موجب دردسر شده. وقتی می‌گوییم No problem در واقع داریم از پیش می‌گوییم که این یکی کاری نداشت اما آماده باش که اگر چیزی از من خواستی که برایم سخت بود انجامش ندهم.

هدف نوشته‌ام طرف‌داری از هیچ کدام از دو سیستم نیست. با وجود اینکه فکر می‌کنم سیستم انگلیسی در عمل موفق‌تر و سالم‌تر است و خودم هم به آن متمایل‌ترم٬ اما گاهی از لحاظ احساسی با سیستم ایرانی بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم. در این بین خودم ترکیبی بسیار بیمار و دردآور از این دو سیستم هستم: وقتی تشکر می‌کنم سیستم انگلیسی را اجرا می‌کنم و وقتی تشکر می‌شوم سیستم ایرانی را…

آپارات خانگی (۱۶)

سپتامبر 7, 2009

فیلم «فاتحه‌ای برای یک رویا» را دیدم. خیلی بد بود… یعنی فیلم خیلی خوبی بود٬ اما خیلی خراب می‌کرد آدم را… رویای آمریکایی… آدم‌هایی که توی نکبت زندگی‌شان دست و پا می‌زنند و بیشتر و بیشتر غرق می‌شوند و فقط وقتی این را باور می‌کنند که آخرین رشته‌هایشان با رویایشان هم گسسته است. من هم اصلا در حال درستی ندیدمش… یعنی البته طبعا  مازوخیسمی در کار بود…

Miss you (بشنوید)

It’s not that I try to blame
It’s just kind of a rainy day
I hope you understand
I’m the one who’s left behind

Tomorrow you’ll be gone
And I’ll miss you
Yeah I’ll miss you
Yeah I’ll miss you…

آپارات خانگی (۱۵)**

سپتامبر 7, 2009

فیلم درخت گلابی مهرجویی را دیدم. کلا هر وقت مهرجویی از گلشیفته فراهانی استفاده می‌کند من باید بدانم که به قصد نابودی من آمده. آن از سنتوری این هم از این.

* یک چیزی ضبط کردم٬ اما نمی‌توانم بریزمش روی کامپیوتر. لعنت به این وسایلی که هیچ کدامشان درست کار نمی‌کنند. خیلی دوست داشتم الآن بگذارمش اینجا…

** فکر کنم آخرین شماره چهارده بود… درست یادم نیست… به لطف آن حیواناتی که وبلاگم را پاک کردند.