یکی از استدلالهایی که برای توجیه سرمایهداری ارائه میشود و در ایران هم علاقهمندان زیادی دارد توسل به ذات انسان و توجیه سیستم به واسطهی این ذات است. بنیاد این استدلال طبعا بر فرضهای آن است که انسان را موجودی ذاتا منفعتطلب٬ قدرتطلب٬ تمامیتطلب٬ یا از این دست معرفی میکند. مسالهی شناخت ذات انسان و پاسخ به این سوال که آیا انسان اصلا ذاتی تغییر ناپذیر دارد یکی از مسایل قدیمی فلسفه است٬ اما این نکته که این گونه استدلال در ایران صرفا طبق مشاهدات شخصی نگارنده علاقهمندان بیشتری دارد به خودی خود جالب توجه است. به نظر میرسد که بارقههای تمایل به یافت چیزهای غیر قابل تغییر و مطلق (مانند مغهوم ذات انسان) که یکی از عناصر مهم فلسفههای قدیمیتر است همچنان در طرز تفکر جامعهی ایران بیشتر یافت شود تا در جوامع غربی.
برای بررسی این استدلال و نقد آن که هدف من در این نوشته است٬ چند راه وجود دارد. میتوان بحث کرد که آیا ذات انسان واقعا منفعتطلب هست یا نه و میتوان شواهد تاریخی و اجتماعیای را که در رد و تایید این فرض وجود دارند را کنار هم گذاشت و سعی کرد معقولترین نتیجه را استخراج کرد. این کار را شاید به نوشته یا نوشتههای بعدی واگذارم٬ اما در این نوشته میخواهم اصلا این فرض را قبول کنم و ببینم که صرف این فرض چه قدر برای توجیه این نظام کافی است. اما قبل از هر چیز٬ نیاز است تعریفی که قرار است به کار برده شود روشن شده و محدودههای این فرض مشخص گردد.
جامعهی انسانها را میشود مانند خیلی از جوامع دیگر با یک یا تعدادی تابع توزیع نشان داد. بسیار قابل تصور است که در بعضی از انسانها منفعتطلبی و قدرتطلبی پررنگتر و در برخی دیگر کمرنگتر باشد. چنین فرضی با مشاهدهی روزمره نیز سازگار است٬ برخی افراد کاملا علاقهمندند که کنترل جمعی که در آن هستند را به عهده بگیرند و دستور بدهند و در مقیاس بزرگتر علاقهمندند که سیاستمدار شوند و رییس شوند و در مقابل برخی دیگر به گوشهی خلوت خود علاقهمندترند و ترجیح میدهند که از داشتههای زندگی خود لذت ببرند. اما خود منفعت طلبی چیست؟ احتمالا تلاشی است برای اختصاص دادن بیشترینها و بهترینها به خود: بیشترین غذا٬ بهترین جا٬ و الی آخر. این تمایل ناگزیر با قدرتطلبی در ارتباطی تنگاتنگ قرار میگیرد٬ چرا که قدرت (به دو معنای قوای شخصی و قدرت بر دیگران) وسیلهای نیرومند است برای کسب منافعی که طبق فرض انسان میخواهد کسب کند.
نظام سرمایهداری بنا بر قواعدش راه را برای کسب منفعت از دیگران باز میگذارد. روش درست «بازی» تحت چنین نظامی این است که انسانها با کسب موقعیت بهتر٬ از فرصتی که به طور سیستماتیک برای آنها فراهم شده استفاده کنند و کار انسانهای دیگر را به نفع خود مصادره کنند. در واقع در اینجا دو مرحله وجود دارد: اول کسب موقعیت برتر است و مرحلهی دوم استفاده از قواعد بازی برای کسب منفعت. طبق استدلال مورد بحث٬ این سیستم سیستم مناسبی است چون دقیقا راه را برای به منصهی ظهور رسیدن خواست ذاتی انسان هموار میکند. در حالت ایدهآل هر کس شانس این را دارد که به موضع قدرت برسد و از این موقعیت خود در راستای ارضای خواست ذاتی خود استفاده کند.
پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که چرا چنین رویکردی در عرصهی سیاسی و اجتماعی نیز پی گرفته نمیشود؟ چرا به انسان قدرت طلب و منفعت طلب اجازه داده نمیشود (دست کم در تئوری) که قدرت سیاسی و اجتماعی را برای خود قبضه کند و حقوق دیگران را به نفع خود مصادره کند؟ سرمایهداری استدلال میکند که مهار کردن قدرت طلبی و منفعتطلبی انسان ذاتا منفعتطلب در عرصهی اقتصاد منجر به سرخوردگی انسان و از خود بیگانگی او میشود. اگر قرار باشد این را بپذیریم٬ باید منتظر باشیم که انسانهایی که به علت وجود قوانین اجتماعی نمیتوانند تمام مردم یک محله را به اطاعت مجبور کنند نیز سرخورده شوند.
سرمایهداری همیشه سعی میکند که وانمود کند تمام تفاوت انسانها در تفاوت هوش و توانایی فردی آنهاست و سیستم در ایجاد نابرابری نقشی ندارد. اما واقعیت این است که سیستم راه را برای کسانی که به هر دلیلی (از جمله هوش) میتوانند به موضع قدرت برسند باز میگذارد تا از کار دیگران بهرهبرداری کنند. چنین رویهای چه خوب باشد چه بد٬ فراتر از تواناییهای صرفا فردی میرود و در واقع این ادعا که آدمهای قویتر و باهوشتر صرفا به واسطهی هوش بیشتر خود از چیزهای بهتر بهرهمند میشوند افسانهای بیش نیست. شکی وجود ندارد که بعضی از آدمها تواناتر از دیگران هستند٬ اما بهرهمندی بیشتر آنها تنها از توانایی بیشترشان ناشی نمیشود٬ بلکه سیستم آنها را تشویق میکند که تلاش کنند و به موضع قدرت برسند و بخشی از توانایی دیگران را به نفع خود مصادره کنند.
مسالهای که اینجا مطرح است در واقع معیارهای دوگانهای است که برای برخورد با «ذات» انسان در عرصهی اقتصادی در مقابل عرصههای اجتماعی و سیاسی ارائه میشود. یک نظریهی محتمل میتواند این باشد که کلا از هر گونه قانونمند کردن چشمپوشی کنیم و همه چیز را به ذات منفعتطلب و رقابت و قدرتطلبی انسانها واگذاریم. این روش احتمالا نتایج بسیار وخیمی خواهد داشت٬ اما به هر حال معیارش مشخص و واضح است. رویکردی که لیبرالیسم پیش گرفته مهار «ذات» انسان در عرصهی اجتماعی و آزاد گذاشتن آن در عرصهی اقتصادی است. وجود معیار دوگانه در این رویکرد موجب رقیقتر شدن فاجعه نشده٬ بلکه قدری شکل آن را تغییر داده است. وحشیانهترین جنگهای بشر تحت همین سیستم صورت گرفته که علتش هم قابل درک است. برخورد دوگانهی لیبرالیسم با مسایل اقتصادی و اجتماعی (و سیاسی) تاثیر این دو را بر یکدیگر از بین نخواهد برد. سیستمی که راه را برای قبضهی قدرت اقتصادی باز میگذارد٬ نمیتواند جلوی گسترش این قدرت را به عرصهی اجتماع و سیاست بگیرد. به همین دلیل است که اگر قرنها پیش عامل جنگ یک شاه مستبد و یا شاهزادهاش بود٬ در دوران معاصر حامیان جنگها صاحبان شرکتها و سران والاستریت هستند.
پینوشت: این نوشته احتمالا اولین نوشته از مجموعهای باشد که عمدتا حول مسالهی سرمایهداری و بررسی موجهیت آن خواهد گشت. از تمامی نظرات و بحثهای دوستان استقبال خواهد شد.