Archive for نوامبر 2010

نوامبر 6, 2010

واقعیت جز این نیست. واقعیت همین است٬ سرد و سخت. به سختی زمین اتاقت آن شب که ساعت‌ها انتظارت را کشیدم تا بیایی.  به سردی دستم که پس زدی. و انسانیت جز در لحظات تنهایی بازتاب نمی‌شود. و زندگی همان قدر تهی است که جعبه‌ی ایمیل‌های آدم٬ لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزها که در انتظار پاسخ می‌نشیند. و روزی می‌رسد شاید برای هر کس که مرگ و زندگی در یک نقطه به هم می‌رسند و گره می‌خورند. روزی که آدم چشم از ساده‌ترین خواست از دوست و آشنا و دشمن و معشوق می‌پوشد. روزی که آغاز زندگی است٬‌ آغاز زندگی در دنیای واقعی است٬ و روزی که زندگی شکل نهایی‌اش را می‌گیرد٬ روزی که تنهایی تجسم می‌یابد و فراگیر می‌شود٬ روزی که آدم می‌فهمد که اتفاق و تغییر بزرگ بعدی زندگی‌اش مرگ است.

«من که قبول ندارم!»

نوامبر 3, 2010

حل کردم. خدایی این دفعه دیگه هیچ اشکالی نداره٬ مو لا درزش نمی‌ره. فردا می‌برم به استادم نشونش بدم. یه دونه دسته‌ی هاون هم با خودم می‌برم. به اباالفضل اگه باز ایراد گرفت این قدر با دسته هاون می‌زنم تو تخماش که از جاش بلند نشه!

نوامبر 3, 2010

زمان‌هایی هست که از درگیری و دعوا به فغان می‌آیی. زمان‌هایی هست که سرشاری از دل‌خوری و حس‌های کدر. به خودت می‌گویی این درگیری‌ها بدترین‌های عمرت بوده و خواهد بود. از شدت دل‌خوری چین‌های صورتت را هم نمی‌توانی از هم باز کنی. خستگی تمام وجودت را فرا گرفته و فکر می‌کنی دیگر از این بدتر چه می‌تواند باشد؟

و گاهی زمانی هست که دلت برای همان دعواها تنگ می‌شود. آرزو می‌کنی کاش شده همان وضع بود ولی دست کم شیرینی غلیظ و گذرای لابه‌لای دعواها هنوز بود. کاش هنوز همان خستگی بود که از امید برای روزهای بهتر شکست بخورد و فراموش شود. کاش می‌شد هنوز سخت‌ترین چیزها را به خاطر آن لحظات ناب به جان خرید…

اخلاق آکادمیک

نوامبر 2, 2010

اینکه می‌نویسم فقط تکرار حرفی است که زیاد گفته‌اند و دیده‌اند و فقط می‌گویم چون تکرارش خوب است که یاد بگیریم و یادمان نرود.

به استادم گفتم که هم‌زمان دارم یک پروژه‌ی دیگر با یک استاد دیگر انجام می‌دهم. چند و چونش را پرسید و بعد گفت آهان اتفاقا خیلی خوب است چون در پروژه‌ای که الآن داریم با هم رویش کار می‌کنیم مهارت‌های کامپیوتری تو تقویت نمی‌شود و حالا جبران می‌شود. در نیامد بگوید که آهان پس برای همین است که دیرتر کارت را انجام می‌دهی. نگفت غلط می‌کنی که من پولت را می‌دهم و رفته‌ای با کسی دیگر کار می‌کنی.

استادم را از این نظرها خیلی دوست دارم و برایش ارزش قایلم. گاهی بداخلاق است٬ هیچ وقت یک آفرین به آدم نمی‌گوید٬ نه جواب سلام می‌دهد و نه جواب تشکر٬ اما همیشه نشان داده که اولین و بزرگترین اولویتش این است که من را به عنوان دانشجویش درست آموزش دهد. به فکر این است که فلان مهارتم تقویت شود. یاد بگیریم.

صافِ صاف…

نوامبر 1, 2010

حس کسی را دارم که به خرابه‌های شهرش بعد از زلزله نگاه می‌کند. به این طرف و آن طرف. با خود زمزمه می‌کند که این داروخانه بود٬ این بقال سر کوچه٬ این جایی بود که آن گربه‌ی چاق همیشه لم داده بود. از مدرسه‌ی زمان کودکی‌ام فقط سر درش هنوز هست و از خانه‌… شاید هیچ. ولی همین جا بود٬‌ خانه‌ام همین جا بود. همین جایی که اکنون فقط نشان از رنگ دیوارهای فرو ریخته‌اش دارد.

و بعد گاهی در سرم صدای خنده می‌شنوم. صدای بازی بچه‌ها. صدای بازی خودم وقتی که بچه بودم. لحظه‌ای خرابه‌ها جان می‌گیرند٬‌ فروغی به خرابه‌های گرد گرفته می‌نشیند و خودم هم ناخودآگاه به حرف می‌آیم. «آخی بچه… آخی بچم!‌ جوجه کوچولو… کوکی…» و بعد زبری خرابه‌ها را حس می‌کنم. دستانم از شیشه‌های خرد شده‌ای که به اشتیاق لمس می‌کردم غرق در خون شده. و لحظه‌های پیش از زلزله را پیش چشم می‌بینم. روز قبلش را. روزهای قبلش را. شهر و آرامش‌اش را. حس زندگی و امیدی که در آن موج می‌زد. امیدی که در یک آن رفت… در یک زلزله‌ی ناهنگام و بی‌رحم… زلزله‌ای که امان نداد… حتی یک لحظه…