Archive for the ‘سیاسی’ Category

«ایرانوئلا» یا «ویران»

دسامبر 13, 2010

دیشب با یک آقای ونزوئلایی درباره‌ی کشورش حرف می‌زدم. انگار داشت درباره‌ی ایران چند سال پیش حرف می‌زد٬ منهای بیست سال سرکوب قبلش و کشتار ۶۷ و فلان و بهمان. بیخود چاوز و احمدی‌نژاد این طور همدیگر را در آغوش نمی‌چلانند. عجیب هم نخواهد بود اگر احمدی‌نژاد اولین کسی باشد که بعد از انتخابات پر از تقلب سال ۲۰۱۲ به چاوز بابت پیروزی‌اش تبریک بگوید.

همان بی‌رنگ بی‌رنگم

ژوئیه 17, 2010

در چند سال اخیر تعدادی از دست راستی‌ترین دوستانم به چپ حرکت کرده‌اند و تعدادی از چپ‌ها هم به شدت به راست. مدتی است که اصلا کار خودم این شده که بیرون گود بایستم و چپ و راست شدن ملت را تماشا کنم. فعلا که جایم راحت است. جالب‌ترین مشاهده‌ام هم فعلا این است که تعدادی از چپ‌ها و راست‌ها در بعضی موارد از پشت به هم می‌رسند. فکر کنم در واقع علت اینکه از گود به بیرون پرتاب شدم هم فشاری بود که از بابت همین پدیده به خشتکم وارد می‌شد. یک پایم سمت صفر مثبت و پای دیگرم سمت «۲ پی» منفی بود. اصلا فکر کنم بار این همه ناپیوستگی را به تنهایی می‌کشیدم. از یک زمان به بعد بود ولی که گویا به یک مرتبه فرار را به جر خوردن ترجیح دادم.

روز معلم

مِی 23, 2010

روزی که شر استبداد از سرمان کوتاه شده باشد روزی است که ۱۹ اردیبهشت را روز معلم اعلام کرده باشیم. روزی که سال‌روز کشتن فرزاد کمانگر٬ صمد بهرنگی زمان ماست.

صدای فرزاد: شعر٬ شلاق٬ شکنجه…

ماهیت سرمایه‌داری (۳)

مِی 13, 2010

«… از دیدگاه لوکاچ٬ به نظر مارکس طبقه‌ی حاکمه در هر عصری از راه زور و سلطه و ایدئولوژی کاذب محصولات اجتماعی خود را به عنوان پدیده‌های طبیعی «جا می‌زند»‌٬ لکن خود تصور می‌کند که این پدیده‌ها در حقیقت طبیعی و ازلی است. طبقه‌ی سرمایه‌دار از طریق علم اقتصاد جهان اجتماعی و و روابط تولیدیِ مصنوع و مخلوقِ خود را به عنوان وضعیت عینی و طبیعی و همیشگی قلمداد می‌کند. اما پرولتاریا به عنوان طبقه‌ی تحت سلطه در می‌یابد که سرمایه‌داری طبیعی نیست و علم اقتصاد بورژوایی نیز تنها مبین وضعی گذرا و تاریخی است. از این طریق پرولتاریا درمی‌یابد که کل جهان اجتماعی مخلوق انسان است و خود می‌تواند آن‌چه را که می‌خواهد بیافریند…»

«…طبقه‌ی حاکمه نمی‌خواهد که طبقات تحت سلطه کلیت و دیالکتیک درونی آن را دریابند٬ زیرا چنین دریافتی به تکوین دیدگاهی انقلابی می‌انجامد. در چنین دریافتی است که ناپایداری و سیلان نظم اجتماعی آشکار می‌گردد. طبقه‌ی حاکمه همواره به طبقات تحت سلطه القا می‌کند که دست کم بخشی‌هایی از نظام اجتماعی ساخته‌ی طبقه‌ی حاکم نیست بلکه امری طبیعی و تابع قوانین طبیعی است و چنین قوانینی عام و ماورا تاریخی است. اجزا مختلف جامعه مثل ساخت حکومت یا نظام اقتصادی و یا سیستم خانواده و فرهنگ به عنوان مجموعه‌ای از اعمال و روابط انسانی یعنی آن‌چه در واقع هست ظاهر نمی‌شود بلکه ساخت‌هایی قدیمی٬ شیئ‌گونه٬ جا افتاده و مستمر قلمداد می‌گردد…»

حسین بشیریه٬ تاریخ اندیشه‌های سیاسی قرن بیستم٬ اندیشه‌های مارکسیستی٬ نشر نی٬ صص ۱۴۵ و ۱۴۶.

من نبودم دستم بود

فوریه 15, 2010

یک چیزی در ایران باب شده که فکر می‌کنم در تاریخ سیاسی بشر بی‌سابقه بوده است٬ و آن هم سیاستی است که من اسمش را می‌گذارم «بکن و انکار کن»! در همه‌ی استبدادهای دیگر دستگیر کردن مخالفان و شکنجه و اعدام و غیره به عنوان ملزوم استبداد مشاهده شده بود٬ اما دست کم من موردی را سراغ ندارم که طرف را بگیرند و بعد بگویند ثابت کن گرفتیمت! این فرآیند در تمام اتفاقات هشت ماه گذشته وجود داشته. هر کاری کردند گفتند ما نبودیم. به تنها چیزی که اعتراف می‌کردند دستگیر کردن مخالفان بود که این دفعه همان را هم انکار کردند. من دقیقا نمی‌دانم این برخورد مسخره و بی‌شرمانه چه سودی برای استبداد حاکم دارد٬ اما آن را نشانی از گیر افتادن استبداد حاکم در میان تضاد شدید گفتمان و رفتارش می‌بینم. به بیان دیگر حاکمیت نه راه پیش دارد و نه راه پس٬ چون مصمم است که خود را به عنوان رژیمی مردمی و دموکراتیک به مردم تحت سرکوب و جامعه‌ی جهانی قالب کند و از طرف دیگر برای بقا هیچ چاره‌ای مگر سرکوب ندارد. هر سرکوبی برای استبداد قدری هزینه دارد٬ که این هزینه معمولا از خزانه‌ی مشروعیت و محبوبیت پرداخت می‌شود٬ اما استبداد حاکم بر ایران در شرایط کنونی حتی قادر نیست این هزینه را هم بپردازد چرا که خزانه‌ی مشروعیتش تقریبا خالی است؛ و در شرایطی هم خالی است که بیش از هر زمان دیگری عاجزانه به آن نیاز دارد. گیر کرده. به همین دلیل است که روز به روز اعمالش سخیف‌تر و حقیرتر و بچگانه‌تر می‌شود.

وقاحت٬ اپیزود میلیاردم

ژانویه 31, 2010

آخرش آن چیزی که انتظار داشتم اتفاق افتاد. سایت رادیو زمانه به دست ارتش سایبری ایران (!) هک شد. از دیروز که هی چک می‌کردم و می‌دیدم که مشکل دارد٬ حدس می‌زدم که این اتفاق افتاده باشد. امروز رفتم و پیغام نکبتشان را دیدم… نمی‌دانم مثلا چه می‌خواهند بکنند با این کارها. هر سایتی را هک بکنند چند روز دیگر دوباره دامنه‌اش را از شرکت اصلی پس می‌گیرد و این احمق‌ها را بیرون می‌ریزد… هر چه می‌توانید دست و پا بزنید که ممکن است دست و پا زدن‌های آخرتان باشد. نکته‌ی جالب قضیه‌ هم عبارت «خلیج فارس» است که گوشه‌ی پیغام ارتش سایبری ایران نقش بسته. نمی‌دانم از کی تا حالا این‌ها مدافع منافع ملی ایران شده‌اند… البته فکر می‌کنم برنامه‌ی بعدی این باشد که اسمش را بگذارند خلیج روسی. به هر حال روسیه از طریق یکی از کشورهای دوست و برادر با این خلیج ساحل دارد!

پیرو خط امام

نوامبر 10, 2009

بخشی از جنبش سبز ایران اصرار دارد که رهبری آیت‌الله خمینی را یک رهبری مردمی بداند و دولت احمدی‌نژاد را انحرافی از آرمان‌های انقلاب و امام بداند. باید منظورمان را از آرمان‌های انقلاب روشن کنیم. اگر منظور آرمان‌هایی است که مردم موقع انقلاب داشتند٬ یعنی آزادی و استقلال و جمهوری٬ حرفشان درست است. اما اگر منظورشان انحراف از آرمان امام که همان جمهوری اسلامی بود باشد جای سوال دارد. آیا واقعا کشتارها و سرکوب‌ها و زندان‌های کنونی به دهه‌ی شصت و اول انقلاب بی‌شباهت است؟ یک نگاه کوچک به تاریخ نشان می‌دهد که دولت احمدی‌نژاد به آرمان‌های امام و حکومت مد نظر او انطباق بسیار بیشتری دارد تا دولت‌های دیگر.

آرمان‌های جنبش سبز را با آرمان‌های امام یکی دانستن و آن را بازگشت به اصالت جمهوری اسلامی دانستن تحریف واقعیت و تاریخ است. اما به نظرم در این برهه از زمان اشکالی ندارد. فکر می‌کنم خوب است جنبش سبز دست کسانی را که می‌خواهند آرمان امام را (به عنوان یک واقعیت تاریخی) به نفع جنبش امروز نفی و تحریف کنند بفشارد و آن‌ها را با آغوش باز بپذیرد. هر چند این آدم‌ها به طور بالقوه ممکن است روزی بخواهند تمثال امام را به عنوان یک چیز خدشه ناپذیر و غیر قابل انتقاد دوباره به خورد مردم بدهند٬ اما تا روزی که چنین رویه‌ای را پیش نگرفته باشند٬ حضورشان مفید است. در واقع این انکار تاریخ اگر آگاهانه باشد به نوعی نفی و انکار آن شخصیت و آن تفکر است٬ که همسویی معنی‌داری با جنبش سبز دارد. ما انکار می‌کنیم و دست رد به سینه‌ی دیکتاتوری دینی می‌زنیم٬ اگر کسی به زبان دیگر انکار می‌کند٬ دستش را می‌فشاریم.

شهدای گمنام*

سپتامبر 5, 2009

صحنه‌ای از فیلمی سال‌هاست توی ذهنم مانده و این روزها بیش از پیش برایم یادآوری می‌شود. رزمنده‌ای ایرانی است طبعا با ریش و چهره‌ای روحانی٬ که به همراه معدودی دیگر در آستانه‌ی شروع یک عملیات بی سر و صدا است. هم‌چنان که با دوستش صحبت‌های بسیار آرام و زیبا و خالی از خشونت می‌کند٬ تفنگ دوربین دار را برمی‌دارد. از توی دوربین تفنگ می‌بینیم که دیده‌بان عراقی را پیدا می‌کند و در یک لحظه به قلبش شلیک می‌کند و دیده‌بان از همه جا بی خبر می‌افتد و می‌میرد. این صحنه دوباره به رزمنده و دوستش کات می‌شود و بدون اینکه حالت چهره و احوال آدم‌های حاضر در صحنه کوچکترین اشاره‌ای به اتفاقی که سه ثانیه قبل افتاد داشته باشد٬ صحبت‌های خوشحال و گل و بلبل دو رزمنده ادامه پیدا می‌کند.

دو هفته پیش تازه‌ترین فیلم تارانتینو به اسم Inglourious Basterds را دیدم. مانند دیگر فیلم‌های تارانتینو٬ این یکی نیز پر از خشونت عریان و خون است. ماجرای عده‌ای یهودی آمریکایی است که عنوان فیلم را یدک می‌کشند و هدفشان کشتن نازی‌ها در فرانسه‌ای است که در اشغال آلمانی‌ها قرار دارد. یهودی‌ها به دست نازی‌ها سلاخی شده‌اند و بنابراین اگر قرار بر اعمال استانداردهای یک فیلم هالیوودی معمولی باشد٬ یهودیان آمریکایی قهرمان‌های طبیعی چنین فیلمی هستند. اما خود عنوان فیلم از همان اول اجازه‌ی شکل گرفتن چنین قهرمانانی را نمی‌دهد. طبق عنوان فیلم این یهودی‌ها یک عده عوضی و وحشی و آدم‌کش هستند که هر چند علت این توحش آن‌ها با نگاهی بسیار سطحی به تاریخ و آن چه بر آنان گذشته مشخص می‌شود٬ اما در توجیه این توحش کاملا بی‌ربط تلقی می‌شود. نهایتا فیلم با کشته شدن آدم‌های گناه‌کار و بیگناه بسیار که با طعنه‌ای به تاریخ هیتلر را هم شامل می‌شود پایان می‌یابد و تنها آدمی که به عنوان کاندیدای قهرمانی باقی می‌گذارد دختری یهودی است که خانواده‌اش به دست نازی‌ها قتل عام شده است.

گفتمان حاکمه‌ی ایران فکر می‌کنم سردم‌دار انتقاد از فرهنگ غرب باشد و در عرصه‌ی سینما همیشه غرب را به ترویج خشونت متهم می‌کند. با وجود اینکه وجود خشونت را در غرب نمی‌توان انکار کرد (خصوصا توسط آن‌هایی که جایی مثل گوانتانامو را پایه‌گذاری کردند)٬ باید اما با توجه به ناآرامی‌های اخیر ایران پرسید کجا خشونت «ترسناک‌تر» است. باید پرسید آن بسیجی‌٬ لباس شخصی یا سپاهی‌ای که توی خیابان صاف توی سینه‌ی جوانی بی‌سلاح و بی‌دفاع شلیک می‌کند با چه پس‌زمینه‌ای این کار را می‌کند؟ باید پرسید که آیا فیلم تارانتینو با آن همه خون خشن‌تر است یا آن فیلم دفاع مقدس که پر از لبخند و روحانیت است؟

مبتذل‌ترین فیلم خشن به سبک آمریکایی همیشه این طور است که اول یک شیطان می‌سازد. شیطان همیشه به آدم‌ها صدمه می‌زند و خطرناک است. هر قتلی که شیطان انجام می‌دهد از طرف بیننده محکوم و ناراحت‌کننده است و قتل شیطان همیشه نشان پیروزی و خیر است. این مبتذل‌ترین و بچگانه‌ترین الگو است٬ که البته به هیچ وجه فیلمی مثل این فیلم تارانتینو را که ظرافت‌هایی به مراتب بیش از ظاهر خشنش دارد و اساسا جای چندانی هم برای قهرمان (و طبعا ضد قهرمان یا شیطان) باقی نمی‌گذارد شامل نمی‌شود. در مقابل فیلم دفاع مقدسی که توصیف کردم (و نمونه‌اش هم بسیار زیاد است) شیطانی دارد که شیطان است نه به این خاطر که صرفا به ما صدمه زده٬ بلکه به این خاطر که ما خدا هستیم. در فیلم‌های دفاع مقدس اصولا ما سپاه حق هستیم و دشمن سپاه باطل٬ و انگار فقط آن‌ها هستند که به ما صدمه زده‌اند. در واقع اصل مطلب این نیست که لااقل شیطان را طبق معیار صدمه زدن (که دست کم معیاری انسان‌محور ایت)‌ تعریف کنیم٬ بلکه معیار شیطان بودن امری آسمانی است.

اما اصل فاجعه تازه بعد از این اتفاق می‌افتد٬ و آن زمانی است که خشونت تقدیس و گندزدایی می‌شود. اگر فیلم تارانتینو حتی طرف محق‌تر را عوضی و حرام‌زاده می‌خواند (که البته من با اطلاق این کلمه به عنوان فحش بسیار مخالفم)٬ فیلم دفاع مقدس نه تنها رزمنده را بسیار روحانی و شریف توصیف می‌کند٬ بلکه صحنه‌ی قتل را هم به شکلی بسیار دل‌انگیز و آرام به تصویر می‌کشد. اگر در فیلم‌های آمریکایی چهره‌ی قاتل پس از قتل با آرامشی مرگ‌بار٬ با لبخندی کریه یا دست کم پیروزمندانه و یا با خشم نمایان می‌شود٬ در فیلم دفاع مقدس چهره‌ی قاتل لبخندی خدایی و آسمانی بر لب دارد٬‌و این احتمالا تصویری است که آن بسیجی موقع شلیک به سینه‌ی هم‌وطن و شاید هم‌بازی کودکی و هم‌کلاسی‌اش در ذهن از خود می‌سازد. این «ترسناک‌ترین» نوع خشونتی است که می‌توانم تصور کنم.

در طول این سال‌ها هر وقت آن صحنه‌ی فیلم دفاع مقدس توی ذهنم می‌آمد تلاش می‌کردم حداقل درکش کنم و همیشه هم عاجز می‌ماندم. سعی می‌کردم برای خودم حلاجی کنم که معنای اینکه الآن یک آدمی اسلحه را برداشت و شلیک کرد و یک آدم دیگر دیگر الآن آدم نیست چه می‌تواند باشد. هنوز هم نتوانسته‌ام بهتر بفهممش.

* Inglorious هم می‌تواند به معنی بدنام و ننگین باشد و هم به معنای گمنام. به نظرم تارانتینو خودش در انتخاب عنوان فیلمش ایهام به کار برده و با هر دو معنی کلمه بازی کرده. آن یهودی آمریکایی‌ها هم شناخته شده نیستند و هم اینکه آدم‌کش و ننگین هستند. من هم همین کار را با عنوان کرده‌ام٬ این طور حساب کنید که: Inglourious Martyrs

قصه‌های مجید تا به امروز

آگوست 31, 2009

یکی از برنامه‌های مورد علاقه‌ام در کودکی قصه‌های مجید بود. نه تنها برنامه‌ی تلویزیونی‌اش که به خوبی بیان‌گر محیط زندگی‌ام بود را با علاقه نگاه می‌کردم٬ بلکه کتاب‌هایش را هم از کتابخانه‌ی کانونی آموزش و پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌گرفتم و بارها و بارها می‌خواندم. در کنار کیفی که از داستان‌ها می‌کردم اما همواره حسی دردناک و غمگین وجود داشت که شاید در اولین نگاه عبارت «طنز تلخ» را به ذهن بیاورد. مجید کم و بیش آینه‌ی زندگی خود ما بود. از یک طرف در مدرسه با نظامی سر و کار داشت که تحت عنوان تربیت و تعلیم تمامی فردیت انسان را از او می‌گرفت و هر گونه مخالفت را با تنبیه و سرکوب و کتک پاسخ می‌داد و از طرف دیگر با آشنایانی که با قاطعیت استریوتایپ نوجوان خوب و سالم را از او طلب می‌کردند و از طرف دیگر خانه‌ای که روابط پیچیده‌ی او با بی‌بی‌اش در آن همواره ملغمه‌ای از محبتی قالبی و پنهان و قوانین سخت و اطاعت مطلق و عدم درک متقابل خواست‌های طرفین (شاید بیشتر عدم درک خواست‌های مجید) بود.

دوران کودکی گذشت و به دبیرستان رفتم. با وجود اختلافات ظاهری و تفاوت‌هایی در جزییات٬ همیشه فضایی که بر زندگی‌ام حاکم می‌دیدم همان فضای زندگی مجید بود. سال‌های اولیه‌ی مدرسه فکر می‌کنم به خوبی مفهوم کنترل شدن را در ناخودآگاه ما جاسازی کرده بود و در بسیاری از ما واکنش متقابل‌اش را هم به وجود آورده بود. بچه‌ها هم‌دیگر را زیر ذره بین قرار می‌دادند و بعضا با نظام کنترل در محکوم کردن یا تمسخر کسی که «خطاکار» بود همراه می‌شدند. زمانی که بر سر مساله‌ی موهای بلندم با مسئولین دبیرستان درگیر می‌شدم٬ همیشه به عنوان یک رویا به این قضیه می‌نگریستم که چه خوب بود اگر پدر و مادرم (به عنوان کسانی که تا آن سن و سال آدم همیشه به چشم اولین و حتی آخرین پناه بهشان نگاه می‌کرد) یک بار به مسئولین مدرسه حالی می‌کردند که این مساله به آن‌ها مربوط نیست. اما این همیشه در حد یک رویا باقی ماند چرا که از یک طرف آن تصویر والدین به عنوان یک پناه همیشه امن چندی بود در حال فرو ریختن بود و از طرف دیگر موضع متناقض و متزلزل والدین در این زمینه که بین اخلاقیات عرفی و اصول اولیه‌ی انسانی نوسان می‌کرد نمی‌توانست پایه‌ای محکم برای عمل فراهم آورد.

همین طور گذشت و ما به دانشگاه رفتیم. بعد از گذشت دو دهه از زندگیمان٬ کاملا عادت کرده بودیم که هر رفتاری که می‌کنیم باید از فیلتری که جلوی خودمان گذاشته‌ایم بگذرد٬ اما از آن مهم‌تر این بود که کاملا برایمان جا افتاده بود که اگر رفتاری می‌کنیم آیا بابت آن کسی قرار است ما را تنبیه کند یا نه. برایمان کاملا عادی شده بود که مکانیسمی هست که حق دارد به طور دلخواه ما را مورد توبیخ قرار دهد. از اینجاست که به یک باره درگیری‌های دو ماه اخیر جلوی چشم آدم مجسم می‌شود. چرا در یک جامعه‌ای می‌شود به این سادگی کسانی را که توی خیابان تظاهرات می‌کنند گرفت و پدرشان را در آورد؟ شاید بگوییم به علت بی‌رحمی و زورگویی حاکمان. درست است٬ اما از آن مهم‌تر این نکته است که هنوز برای بخشی از جامعه (شاید بخش بزرگی از جامعه) این نفس گرفتن و توبیخ کردن نیست که غلط است و باید متوقف شود٬ بلکه بیشتر بحث بر سر مصادیق و خط قرمزهای این کار است. هنوز تصور این است که دولت خوب یک دولت صالحی است که فقط جلوی «فحشا» و «فساد» را بگیرد ولی بیخودی جلوی «جوان‌های مردم» که «کار بدی هم نکرده‌اند» را نگیرد. طبیعی است که در همان قدم اول هم بین گروه‌های مختلف مردم اختلاف در می‌گیرد و عده‌ی زیادی ناراضی هستند٬‌ چون تعریف مردم از مفاهیمی که توی گیومه آوردم متفاوت است.

الآن که به قضیه بر می‌گردم فکر می‌کنم میان جامعه‌ای که والدین (متوسط والدین) اجازه نمی‌دهند مدرسه به زور موی فرزندشان را کوتاه کند (مستقل از اینکه سلیقه‌ی خودشان چیست) و جامعه‌ای که این کار را نمی‌کند فرق خیلی خیلی بزرگی هست. والدینی که نخواهند یا نتوانند جلوی قیچی زور سلمانی را بگیرند٬ جلوی گشت ارشاد و کمیته‌ی انضباطی را هم نخواهند توانست که بگیرند. این والدین نمی‌توانند جلوی این را بگیرند که بچه را به زور ببرند سربازی٬ به زور توی میدان جنگ به کشتن بدهند٬ و به زور ببرند اوین و کهریزک. آنانی که ترجیح می‌دهند آزادی فرزند را با آن چیزی که فکر می‌کنند تعلیم و تربیت اوست معامله کنند٬ روزی باید شاهد این باشند که سیستم ابتدایی‌‌ترین حقوق و آزادی‌های او را هم به یغما ببرد. نکته البته این نیست که تقصیر و اشکال کار به گردن والدین و خانواده است٬ بلکه نکته‌ی اساسی توجه به تلقی‌ای است که از آزادی در مقابل آموزش و کنترل در بطن جامعه وجود دارد و گرچه در سطح زندگی روزمره بسیار به نظر اخلاقی و ساده می‌آید اما در واقع بنیان‌های سرکوب را شکل می‌دهد.

یکی از امیدوار کننده‌ترین اتفاقاتی که اکنون در جنبش سبز ملت ایران شاهد هستیم تغییری معنی‌دار در این رویه است. خواسته‌ی مردم دیگر بیش از اینکه آمدن یک آدم صالح به جای آدم ناصالح کنونی باشد این نکته است که می‌خواهند حق انتخاب و تصمیم گیری را به دست آورند. دنبال کسی نیستند که بیاید و تبدیل به معیارهای جدید شود و شاخ و دم کسانی را که به آن معیار نمی‌خوانند بزند. این تفاوتی است کیفی با آنچه در سال ۵۷ انجام شد. طبعا هنوز همان کسانی که موی بلند را بد و ممنوع کردند در حال قیچی کردن آن‌هایی هستند که به شکل دلخواهشان در نمی‌آیند. اما این تا ابد ادامه نخواهد یافت. تغییر از پایین شروع شده است.

متمم کودتا

آگوست 15, 2009

همان طور که پیش‌بینی می‌شد٬ پس از کودتای ۲۲ خرداد٬‌ارتجاع حاکم رسما در صدد تحکیم خود به عنوان قدرت بلامنازع و تبدیل ایران به یک دیکتاتوری تمام عیار از طریق تغییر قانون انتخابات است. مخالفت شدید خود را با این قانون ارتجاعی و ضد دموکراتیک اعلام می‌کنم و فکر می‌کنم هر نماینده‌ای که کوچکترین بویی از انسانیت و شرافت برده باشد باید به این لایحه رای منفی دهد.