روزگار گُهیاست نازنین…
Archive for سپتامبر 2011
اعصاب معصاب
سپتامبر 21, 2011میاد روزی سه بار سراغم غر میزنه. غر میزنه که با زنی که همسن مادرشه ارتباط برقرار کرده و ماجرا خوب کار نمیکنه. هی میگه ایش چرا این جوریه و چرا اون جوریه. هی میگه اه اه این دخترا فلان و بهمان. میگه از این «دخترا» دوری کردم چون حوصلهی این ننر بازیاشونو ندارم. هی میاد سر زبونم که بهش بگم داداش تو خودت دست کمی نداری از اینا٬ یه دو درجه هم حتی بدتر٬ اما نمیشه که. اومده درد دل. باید مثلا بهش کمک کرد و گشو شنوا بود. میگه و میگه٬ منم هی حرص میخورم و خودمو میخورم و گاهی هم جلوی خندهمو میگیرم. اما آخرین حرفی که موقع رفتن میزنه من رو در وضعیتی قرار میده مشابه اون وقتی که از کامپیوتر آخرین سیستم ژاپنی میپرسن «دیگه چه خبر؟!»* بهم میگه که ببین تو چرا با من حرف نمیزنی؟ بیا مشکلاتتو بهم بگو عزیزم! یکی اون موقع ته ذهنم باشه٬ به در و دیوار خوردن اون زبون کوچیکهی ذهنمو میبینه.
* میگن ژاپنیها یه کامپیوتر اختراع کرده بودن که جواب همهی سوالها رو میدونست. در مراسم رونمایی (!) حریف طلبیده بودن که هر کی تونست یه سوالی بپرسه که این ندونه ما یه حال اساسی بهش میدیم. یارو دوستمون هم رفته به کامپیوتره گفته که چه خبر؟ کامپیوتره هم خشتک دنیا رو پاره کرده و هر چی خبر داشته و نداشته گفته. دوستمون بعدش یه لبخندی زده و گفته دیگه چه خبر؟ کامپیوتره هم در این نقطه جامه بدریده و سر به بیابان نهاده.
سپتامبر 18, 2011
چه قدر حس رفتن هست… حس نبودن٬ حس گذاشتن و کوچ کردن. همه با طعمی از خودآزاری. حس این وبلاگ رو پاک کردن٬ حس گمتر از این شدن و کمتر از این دیده شدن. حس باز بیشتر پشت پا زدن به عطشهای درونی٬ حس بیشتر کندن و کنده شدن از علقههای زندگی. حس بیشتر معلق شدن و بند بریدن٬ حس نخواستن چیزهای خوب. حس جاودانه کردن مُثُل چیزهای خوب با فرار کردن از مصادیق زمینی و ناقصشون. حس نبودن٬ حس نیست شدن٬ حس نیست بودن. حس از دور کنار هم بودن دوستان رو تصور کردن. حس جای خالی خود رو تصور کردن. حس بریدن از انسانها٬ حس بریدن از انسانیت. حس نداشتن. حس نشنیدن٬ ندیدن٬ نیاموختن. حس رها کردن٬ چاق شدن٬ پذیرفته نشدن و پذیرا نبودن. حس نچسب بودن. حس فرو ریختن هر تصویر خوبی که دیگران از آدم دارن. حس به تصویر کشیدن تنهایی در کنار عزیزان. حس تنها بودن بی هیچ دلیلی. حس پاک کردن٬ حذف کردن٬ انکار کردن٬ زیر فرش کردن. حس امید را کشتن.
سپتامبر 16, 2011
چند وقت پیش با دوستان رفته بودیم قایق سواری٬ رفتینگ. از اینا که هر از چند گاهی جریان شدید میشه٬ آدم تکون تکون میخوره و ممکنه بیفته توی آب. از بین پنج نفرمون همه تقریبا افتادند توی آب به جز من. به جز منی که شناگر هم نیستم. ممکن بود بیفتم٬ اگر میافتادم هم چیزی نمیشد. جلیقه بود و کمک و نجات غریق و … وقتی کسی میافته٬ باید پشت کنه به قایق و دیگران از پشت بکشنش از آب بیرون. نیفتادم٬ اما یه جا که آب آروم بود همین جوری خودم پریدم توی آب. باورم نمیشد چه قدر برگشتن توی قایق سخته. دو نفر میکشیدنم داخل ولی من گیر کرده بودم توی آب. باید خودم زور میزدم. خیلی باید خودم زور میزدم. از اون لحظهها بود که میبینی آدمها دور و برتن و دارن کمکت میکنن ولی کاری از کسی بر نمیاد.
آدم خیلی وقتا غر میزنه تنهاس. راست هم میگه لابد. خوشا به اون تنهایی که با حضور دوست و رفیق تسکین پیدا میکنه. اونا تنهایی خوبیه. انسانیتت رو ارتقا میده. یادت میافته که چه قدر بودن دیگران خوبه٬ چه قدر آدمهای خوب خوبن و وجودشون آرامش بخشه. اما یه جور دیگهی تنهایی شبیه همون ماجرای رفتینگه. یعنی اون وقتیه که میبینی تنهایی جوهر وجوده و نه امری اجتماعی یا عاطفی. اون وقتیه که تنهایی از بیکسی نیست٬ از دریافت حضوری سنگینی زندگیه. زمانی که سختیهای آدم از حوزهی یاری دوستان و عزیزان خارج میشن. زمانیه که درد و اندوه چهرهای متفاوت از خودش به نمایش میذاره.
وقتی خیلی بچه بودم٬ شاید هشت سالم بود٬ مدتی سردردهای خیلی شدیدی داشتم. از اون بین چیزی که توی مغزم حک شده٬ اون صحنهی لرزونیه که از دوربین خودم میدیدم٬ مادر و پدر و عمهای که نشستهن دورم و هر چی کلام محبتآمیز و امیدبخش و حوسپرتکن بلدن بهم میگن٬ و منی که غرقم در دردی که حتی اگر میخواستم هم نمیتونستم بندازم روی شونهی اونا. دردی که مال منه٬ دردی که جای کمک نداره٬ دردی که توی مغز من و توی ژن من نوشتن.
تنهایی نوع اول گذراس. آدم میزنه سیم آخر٬ میاندازه توی خط و شروع میکنه آدم دیدن. از بین صفر و یک٬ یه مقداری از تنهاییشو با این و اون تسکین میده. اما نوع دوم توی خود آدمه. آدم به خودش نگاه میکنه و میبینه مشکلاتش و درگیریاش با خودش همون تنهاییش هستن. میبینه اون وجود چموش و انعطافناپذیر خودشه که به شکل تنهایی بر میگرده میخوره توی صورتش. میبینه اون تنهایی چیزی جز بار سنگین زندگی نیست که نمیتونه بکشه٬ اون تنهایی چیزی جز خود بیمار آدم نیست که باید از آب کشیده بشه بیرون. میبینه اون تنهایی نیست که آدمو بیمار کرده٬ این بیماری آدمه که حتی در کنار عزیزان آدم رو تنها نگه میداره.
خزش
سپتامبر 14, 2011راضی نیستم از شرایط. اون موقعی که من اومدم این دانشگاه٬ خودم بودم. دست کم توی رشتههای علوم و ریاضی و اینا من بودم. ایرانی نداشت اینجا. بلافاصله بعد از من کم کم بچهها شروع کردن به اومدن. اولش بچههایی اومدن که خوشم میاومد ازشون. بچههای خوبی بودن. یا از لحاظ بچه باحالی آبروداری میکردن یا درسخونی یا هر دو. خلاصه راضی بودم. اما کم کم بعدش آدمهایی اومدن که من دوست ندارم. آدمای اراذل و اوباش و … بعدش هم که دیگه داره کم کم پای بچه حزبُل و اینا باز میشه. این دانشگاه هم داره خز میشه. اصلا من نمیفهمم٬ اگر فرهنگ غرب بده و آمریکا اخه و گوزه٬ اینا برای چی میان اینجا؟ آره آقا جون٬ دقیقا من اینجا رو صاحابم٬ حق آب و گل دارم. اون موقع که ما اومدیم هیچ کی نبود و ما نشون دادیم بچه باحال ایرانی یعنی چی. حالا اینا که دارن میان من زورم میاد٬ حسم منطق نداره٬ با حق آزادی عقیده سازگاری نداره٬ شاخ و شونه کشیدن بیجاس٬ هیچ فایدهای هم نداره. اما هنوزم میگم که اینا بیخود کردن اومدن اینجا. چهرهی بچه ایرانی باید همونی بمونه که بنده درست کردم٬ نبینم رد شین از این اطراف!
سپتامبر 12, 2011
یه دوستی یه زمانی یه جملهای داشت به این صورت که «فلانی به درد کردن هم نمیخوره!» دقیقا حسیه که این روزا از رفتار آدما با خودم میگیرم.
سپتامبر 11, 2011
دوست دارم این دوستیها رو. دوستیهایی که وقتی ازم بپرسن٬ میگ فکر کنم طرف متخصص داخلی بود٬ شاید هم مغز و اعصاب. درست یادم نیست. دوست دارم دوستیهایی رو که این چیزها٬ اطلاعاتی از این دست در انبوه حسها و زیباییهای آدمها گم شدهاند. دوست دارم که تصویر یک آدم در ذهنم زمان شعر خوندنش باشه٬ زمان شوخیش٬ دوست دارم که حتی تصوری از اینکه این آدم در محیط کار و شرایط رسمی چه شکلیه ندارم. در میان این همه آدم که مکان زندگی و شغل و رشتهشون تنها اطلاعاتیه که میتونم در موردشون بیان کنم٬ وجود این انگشت شمار نگاهها و صداها و خندههای به یاد موندنی غنیمته.
* * *
در بینشون خوب بُر خوردهام. خوب پذیرفتهاندم و دوستم دارندو دوستشون دارم در عین این همه اختلاف سن. اینکه خیلی وقتها میگن این درده که انسانها رو به هم نزدیک میکنه واقعا درسته٬ با این قید که این دردها معمولا خودشو در لحظاتی نشون میده که آدم اسمشو خوشی میگذاره. اون وقتهایی که آدمها با شعر و ادب و موسیقی و فکر این غربت رو با هم تقسیم میکنن و در هر مصرع شعر و هر بند موسیقی دنبال درد مشترک در نگاهی آشنا میگردن٬ وقتهاییه که در عکسها با خندههای دندوننمای آدمها ثبت میشه. و همین درده که منو به این آدمها نزدیک میکنه٬ همون چیزی که در چشمهاشون میبینم. ولی بین من و این آدمها یه تفاوت بزرگ هست. اونا پر از رویا و آرزو هستن. دنیایی خوب رو تصویر میکنن٬ به آن چه به بشریت گذشته و میگذره نگاه میکنن و دردی از فقدان آرمانشون تجربه میکنن. هر شعر و موسیقیشون چشم امیدیه به چیزی که نیست ولی بالاخره روزی خواهد بود. اما من رویایی و آرزویی ندارم. برای من درد جوهر دنیاس٬ ازلیت و ابدیت دنیاس. برای من در دنیا یه چیزهای خوبی که باید باشه نیست٬ و قرار هم نیست باشه. چیزهای خوبی که هست در چشم من اتفاقه و میگذره. موسیقی مورد علاقهی من از آرزوها صحبت نمیکنه٬ از چیزهای زیبا صحبت نمیکنه. از سیاهی و سختی اجتنابناپذیر٬ از موقعیتهای کمیک و در عین حال تراژیکی صحبت میکنه که چهارستون هستی بهشون بستهس. موسیقی زندگی من صدای بنان نیست که از دوری معشوقی میگه که الآن نیست و جای خالیش به امید روزی که باشه حس میشه. نه٬ موسیقی زندگی من از خود عشقی میگه که وجود نداره و نخواهد داشت. از انسانیتی میگه که قرار نیست از انسان بر بیاد. از نبودن میگه٬ از بیآرزویی میگه. از باور نداشتن به رویا میگه.
چه اتفاقی میافته اون روزی که این آدمای زیبا و دردمند بفهمند پشت درد من بر خلاف درد اونا هیچ نیست جز یه دیوار سیمانی نتراشیده؟
حالت حدی
سپتامبر 10, 2011خوبی این که یه چیز ناخوشایند رو به غلیظترین شکلش تجربه کرده باشی اینه که وقتی دوزهای کمترش بهت میخوره هم به خوبی تشخیصش میدی. تصویر پلشتیها و نقاط تاریک آدمها وقتی کمرنگ میشن تار هم میشن٬ اما همون طور که ذهن عکس مخدوش و خراب یک آشنا رو تشخیص میده٬ نقاط تاریک آشنایی که این دفعه در غلیظترین شکل ممکن نیستن و گاهی در لفافهی تصاویر دیگه پیچیده شدهن رو هم بهتر تشخیص میده. نقاط روشن هم همین طورن. گاهی محبتهای ساده عمق انسانیت فرد محبتکننده رو در پرتو محبتهای بیدریغ و وصفناپذیری که از دیگران دیدی نشون میدن. این طوریه که لابد هر چی مرزهای تجربیاتت دورتر و دورتر میرن٬ زودتر آدمها رو میشناسی و به تاریکیهاشون و روشنیهاشون واکنش نشون میدی. اینم حتما یه جنبهای از بزرگ شدنه. جنبهای که اگر با یه جنبهی دیگه که همون جنبه داشتن باشه٬ همون تحمل و مدارای بیشتر نباشه پدر آدمو در میاره. نه چیزی از امید به زندگی میذاره و نه لحظهای آرامش. اون جایی که در دهمین جملهی یه آدم٬ در دومین باری که باش برخورد داشتی٬ بوی همون خودخواهیای به مشامت میخوره که روزها و هفتهها و ماهها ریههاتو مسموم و عفونی کرده بود٬ فقط اون آسون گرفتن و مداراس که بهت کمک میکنه نه وارد کشمکش بشی و نه فاصلهات رو از حدی کمتر کنی. اون جاس که میتونی از کنار اون نقطهی تاریک بگذری و خدا رو چه دیدی٬ شاید یه کمکی به روشنتر شدنش هم کردی.