Archive for آوریل 2010

Red Sky at Night

آوریل 27, 2010

این آهنگو میشه ساعت‌ها پشت سر هم گوش کرد. در عین سادگی تا اعماق وجود آدم رو تسخیر می‌کنه. به قول خود گیلمور: الهام موسیقایی به ندرت به سراغم میاد٬ اما وقتی میاد معمولا می‌گیرمش و نتیجه خوب در میاد.

آسمان سرخ در شب

کسانی که فیلتر شده‌اند می‌توانند فایل را از اینجا پیاده کنند.

آقا به جون مادرمون…

آوریل 26, 2010

دارم برای یک سمینار سه روزه درخواست می‌فرستم٬ به همین دلیل بود که از دیروز رزومه‌ی خاک گرفته‌ام را از لا به لای ایمیل‌هایم پیدا کردم و دارم به روزش می‌کنم. با دیدن رزومه‌ی قدیمی٬ تمام ماجراهای روزهای اپلای جلوی چشمم زنده شد. تمام اعصاب خردی‌ها٬ تمام اشتباهات٬ تمام تلاش‌های بی‌وقفه و بعضا تحسین بر انگیز. اما در این میان یک چیز خیلی توجهم را جلب کرد. یاد وسواس شدیدی افتادم که برای نوشتن بعضی چیزها داشتیم و در پر کردن بعضی از فرم‌ها. به طور مشخص یادم آمد که چه قدر اختلاف نظر در مورد چگونگی تبدیل معدلمان از مقیاس ۲۰ به مقیاس ۴ داشتیم و چه قدر در این مورد اضطراب داشتیم. الآن که به قضیه نگاه کنیم می‌توانیم با قیاس به برخورد امروزمان که مثلا من ظرف سی ثانیه معدلم را حساب کردم و خیلی هم مته به خشخاش نگذاشتم نتیجه بگیریم که آن زمان خیلی خوره بودیم و می‌خواستیم تا بشود خودمان را بهتر جلوه بدهیم. البته شکی ندارم که یک عده‌ای این طور بودند اما فکر می‌کنم آن وسواس وحشتناک از یک جای دیگر ناشی می‌شد.

در این فرآیند درخواست تحصیل در دانشگاه‌ها٬ به حرفی که فرد درخواست کننده می‌زند اعتماد می‌کنند٬ یعنی فرض بر این است که طرف راست می‌گوید. اما از طرف دیگر اگر مشخص شود که کسی دروغ گفته٬ شدیدترین برخورد را با طرف می‌کنند. مثلا اگر پذیرش گرفته و یک مورد نه چندان بزرگی را دروغ گفته باشد٬ تمام پذیرش طرف را لغو می‌کنند. وقتی به یاد خودم می‌آورم می‌بینم که بزرگترین ترس ما این نبود که خوب جلوه نکنیم و یا ردمان کنند٬ اما شدیدا وسواس داشتیم که فکر نکنند دروغ می‌گوییم. در مورد چیزهایی مثل معدل که نحوه‌ی محاسبه‌اش محل مناقشه بود٬ بیش از هر چیز نگران بودیم که یک جوری محاسبه کنیم٬ بعدا دانشگاه مقصد خودش یک جور دیگر محاسبه کند و چون نتیجه متفاوت در آمده ما را به دروغ‌گویی متهم کند و بیچاره شویم. به شدت روی همه چیز وسواس نشان می‌دادیم فقط که فکر نکنند ما می‌خواهیم کلک بزنیم یا دروغ بگوییم. وقتی علت این همه ترس را جستجو می‌کنم خیلی دلم می‌گیرد و به حال خودمان می‌سوزد.

اولش این است که در ایران قدرت اساسا در دست کسانی است که تجسم دروغ و ریا هستند٬ و تصویر جهانی یک ایرانی را این‌ها رقم می‌زنند. به همین دلیل ما با تلخ‌کامی هر چه تمام‌تر می‌دانستیم یا دست کم فکر می‌کردیم که ما به نظر دانشگاه دروغ‌گو هستیم مگر خلافش ثابت شود. اما نکته‌ی دردناک‌تر قضیه این است که همین طبقه‌ی حاکمه‌ی سرتا پا دروغ خودش تمام مدت مردم عادی را یا به دروغ‌گویی متهم می‌کند و یا در شرایطی می‌گذارد که چاره‌ای جز دروغ گفتن (چه مصلحتی و چه شاخ‌دار) نماند. در ایران آدم یا کاسه‌لیس حاکمیت است که در این صورت امنیت دارد٬ و یا اگر نیست با طور پیش فرض مجرم است حتی اگر خلافش را ثابت کند. ما همیشه در یک گارد تدافعی هستیم و آمادگی‌اش را داریم که کسی بیاید یقه‌مان را بگیرد و بگوید چرا اینجا نشسته‌ای؟ چرا قیافه‌ات این طوری است؟ توی مدرسه وقتی غیبت می‌کردی٬ اگر می‌گفتی مریض بودم فرض این بود که دروغ می‌گفتی و حتی وقتی ثابت می‌کردی راست بوده عده‌ای احتمالا توی دلشان می‌گفته‌اند که این طرف به قدری خوب صحنه‌سازی کرده که ما دیگر نمی‌توانیم یقه‌اش را بگیریم. و جالبی قضیه هم این بود که این شک واقعیت هم می‌توانست داشته باشد٬ چون سیستم جایی برای این نمی‌گذاشت که آدم راستش را بگوید که من از این کلاس مزخرف انقلاب اسلامی و استاد عوضی‌اش بدم می‌آید و اگر مجبور نبودم این درس را بر نمی‌داشتم. این گونه بود که سیستم دروغ را اجتناب‌ناپذیر می‌کرد و از طرف دیگر همیشه این حق را برای خودش باقی می‌گذاشت که هر وقت دلش خواست یقه‌ی تو را بگیرد و به تو اتهام بزند.*

من معتقدم که متوسط مردم ایران اگر یک ذره بیخ گلویش را رها کنند به هیچ وجه تمایلی به این همه دروغ ندارد. ما هم به عنوان آدم‌های متوسط یا بالاتر٬ می‌خواستیم صادقانه برای تحصیل اقدام کنیم و تجربه‌ی شخصی من نشان می‌دهد که اکثریتمان با عزت نفس شکست‌هایمان را می‌پذیرفتیم و قصد گول زدن دانشگاه را نداشتیم. اما این همه ترس و اضطرابمان محصول عمل و دروغ کسانی بود که نه تنها چهره‌ی خود ما را مخدوش کرده‌اند٬ بلکه خودشان در داخل مدعی رعایت نظم و صداقت هستند و از آن به عنوان وسیله‌ی سرکوب استفاده می‌کنند. و آن ترس و وسواس ما چیزی نبود جز یک واکنش از سر درماندگی به این همه دروغ و فشار. یکی از چیزهایی هم که ملت دارد از ته گلو در این جنبش سبز فریاد می‌زند خستگی و درماندگی از خروار خروار دروغی است که طبقه‌ی حاکم به خوردش می‌دهد.

* هنوز هم آثار این ناامنی در وجودم هست. هنوز هم اگر یک جای عمومی نشسته باشم و یک مسئول یا نگهبان در حال رد شدن باشد انتظار دارم که گیر بدهد که اینجا چه غلطی می‌کنی؟! … اصلا مگر نه این است که توی ایران همین جوری به آدم اتهام می‌زنند؟…

ماهیت سرمایه‌داری (۲)

آوریل 20, 2010

یکی از مهم‌ترین مفاهیم اقتصاد سرمایه‌داری رو در زیر مشاهده می‌کنین: انگشت نامرئی بازار.

آقای ماست‌بندیان

آوریل 18, 2010

من تا حالا چهار نفرو قانع کردم که به جای خریدن ماست خودشون توی خونه ماست ببندن. حتی یه نفر از این چهار نفر انگلیسی بود! همه‌شون هم خیلی از وضعیت راضی هستن و خودشون برای خودشون ماست‌بندی شدن. خلاصه اینه که به شما هم توصیه می‌کنم…!

همه‌ش خوبه حاجی!

آوریل 12, 2010

وقتی درست فکرش را می‌کنم می‌بینم که آدم‌های مذهبی و غیرمذهبی تفاوتشان خیلی کم است. چرا؟ عرض می‌کنم. می‌دانیم که تعداد فرقه‌های مختلف مذهبی خیلی خیلی زیاد است. مثلا فرض کنید هزار تا. اصلا فرض کنیم صد تا. حالا این وسط آدم‌های غیرمذهبی هیچ کدام از این صد تا را قبول ندارند. اما وضع آدم‌های مذهبی خیلی متفاوت نیست. یک آدم مذهبی از صد تا یکی را قبول دارد و نود و نه تا را باطل می‌داند. هر مهندسی هم می‌داند (این روزها حتی فیزیک‌دانان نظری هم می‌دانند!) که صد و نود و نه خدایی فرقی ندارند! بنابراین خیالتان راحت باشد. هر انتخابی خواستید بکنید٬ و بدانید که در هر صورت یک اکثریتی از آدم‌ها قرار است بروند جهنم٬ پس شما تنها نیستید. تا آن روز هم خدا کریم است. اگر این همه آدم با هم بروند جهنم یا خودشان یک فکری به حال وضعیت بد آنجا می‌کنند یا با افزایش سطح اعتراضات عمومی در جهنم خدا مجبور می‌شود یک فکری بکند. بالاخره اگر وضع از یک حدی بدتر باشد سپاهی‌ها و نظامی‌ها و حتی بسیجی‌ها هم دست از سرکوب اهل جهنم بر می‌دارند و وضعیت تغییر می‌کند. خلاصه گفتم که نگران نباشید…

تنگ…

آوریل 5, 2010

چشمانم به چشمانت گره خورد. همان چشمان سیاه مهربانت که تا اعماق دنیا را می‌شود در آن دید. کلید راست را زدم و باز چشمانم را به چشمانت دوختم. از میان همه‌ی چشمانی که دور میز کله‌پاچه نشسته بودند چشمانت را در لحظه یافتم و به آن چشم دوختم. و باز کلید راست را زدم. و باز هم… و باز هم… لبخندت محو شد. نفسم بند آمد… زمان خداحافظی که می‌رسد یک روز هم یک عمر است… و به ناگه یک عمر از در کنار هم بودنمان کاسته شده بود… و اشک بود که بی وقفه از چشمان مهربانت می‌ریخت٬ و غم بود که دلم را ذره ذره می‌خراشید و می‌تراشید…

تقدیم به همه‌ی دنیا

آوریل 3, 2010

Hatesong (listen)

This is a hate song just meant for you
I thought that I’d write it down while I still could
I hope when you hear this you’ll want to sue

Oh it’s a lonely life in my empty bed
And it’s a quiet life that leaks from my head
These are the last rites
The line is dead

Yes, I’m hearing voices too
And I’m more cut up than you

کوشر (۵)

آوریل 1, 2010

– مدلی از ماهیت مردان  وجود دارد که با وجود سادگی‌اش از دقت نسبتا خوبی برخوردار است٬ و به این صورت است: هر مرد به طور عمده از دو قسمت مهم تشکیل می‌شود: قسمت اول مغزش است که به او می‌گوید کجا به دنبال منافع مادی خود بگردد و قسمت دوم هم آلت محترم اوست که بقیه‌ی تصمیمات او را در مورد مسائل زندگی او رقم می‌زند. به این ترتیب اگر اعضای یک مرد را به جز این دو عضو حذف کنیم کارکرد اساسی او تغییر قابل ملاحظه‌ای نخواهد کرد. تفاوت میان مردان هم در نسبت فعالیت ارگان اول به ارگان دوم است. برای یک مرد معمولی نسبت فعالیت ارگان اول به دوم را می‌شود چیزی حدود یک به ده تخمین زد که به خوبی توضیح دهنده‌ی شرایط کنونی روزگار است.

– یکی از سخت‌ترین شرایطی که آدم می‌تواند هنگام ورزش کردن دچارش شود این است که موقع دراز نشست رفتن باد شکم اصرار زیادی برای آزادی داشته باشد و یک نگاه زیر چشمی به آدم نشان بدهد که همین دو متر آن طرف تر پایین پای آدم یک دختر خانم ملوس در حال ورزش و نرمش است. اینجاست که غرایز اساسی آدم دچار تناقضات بنیادی می‌شود. بخش غمگین ماجرا هم طبق معمول آخر داستان است٬ جایی که آدم هم به زحمت باد شکم را آرام می‌کند و لذت یک گوز را از دست می‌دهد و هم دختر مورد نظر پس از چند دقیقه بی اینکه حتی نیم نگاهی به آدم بیندازد صحنه را ترک می‌کند.