Archive for مِی 2012

مِی 26, 2012

یک حس نفس‌تنگی خاصی از زمان‌های دور به یادگار مونده برام. انگار قهوه زیاد خورده باشم و قلبم تند تند بزنه٬‌ و انگار که کل اون جا رو کسی باز کرده باشه گذاشته باشه بیرون. همراهش یه حس چشم‌به راه بودن. چشم به راه چیزی که آدم می‌دونه نمیاد. چیزی که همون بغلته٬ همون بیخ گوشت و صداشو می‌شنوی. و بین اومدن و نیومدنش یه قدم فاصله‌ست و اون یه قدم اما به بزرگی دنیاس.

چندی بود نفسم تنگ نشده بود این طوری…

 

مِی 3, 2012

شاید هیچی نیست جز این‌که ساعت خوابم به هم ریخته٬ که عادت کردم شب‌ها خیلی دیر بخوابم. اما نمی‌تونم به عنوان نشونه نبینمش. نمی‌تونم اون همه فکر و تصویر رو که از سر تا ته خراب‌شده‌ی ذهنم رو رژه می‌رن ندیده بگیرم. غلت می‌زنم از این دست به اون دست. کمی چشمم سنگین میشه٬ بعد بیدار میشم. به زبون می‌پرسم که «آخه چی کار کنم؟» چند هزار بار توی این مدت این سوالو از خودم پرسیدم؟‌ و ای کاش لااقل سوالم مشخص بود. دست کم کاشکی می‌دونستم که «چی» رو می‌خوام چی کار کنم. دوباره غلت می‌زنم و همین طور که سرم از این طرف به اون طرف می‌چرخه٬ تمام تصاویر و صداها هم می‌چرخن. تاق باز خوابیدن سخته. نمیشه. بار دنیا روی وجود آدم سنگینی می‌کنه. فقط باید بچرخم٬ روی پهلو یا شکم٬ بالشی یا پتویی چیزی رو بغل کنم و مچاله شم توش. مچاله شم و قایم شم٬‌ که نه دنیا رو ببینم و نه دنیا ببیندم. مچاله میشم برای یه لحظه اون گوشه‌ی خودم و بعدش درد. این درد لعنتی٬ اون پایین سمت راست٬‌ بالای لگن. درد موندگار و رفیق. از خیلی چیزا که داشتم یا شاید روزی داشته باشم احتمالا چیزی نمونه زمانی٬‌ ولی این درد یه بار یه زمانی وارد زندگی من شده و قراره بمونه. رفیقه و همراه. دوباره بر می‌گردم٬ تاق باز٬ و دوباره دنیا با تصاویر خاکستری خراب میشه روی سرم. آخه چی کار کنم؟… چی کار کنم؟…