Archive for اکتبر 2011

اکتبر 24, 2011

چند روزی چلاق بودم. عالمی بود برای خودش. چه قدر سخت بود تند نرفتن. اعتماد به نفس من در راه رفتن بینهایته. همیشه حس می‌کنم اگر دنیا خراب بشه٬ اتوبوس آتیش بگیره٬ مترو به فنا بره٬ و آسمون به زمین بیاد هم من هر جا بخوام پیاده میرم. با سرعت. یه خیز بر می‌دارم و از این ور شهر می‌رسم اون ور. با اتوبوس توی ترافیک مسابقه می‌ذارم. اما چه سخت بود حالا لنگون لنگون این ور اون ور رفتن. روی پله برقی ایستادن. تیک تاک ساعت رو موقع راه رفتن شنیدن و پذیرفتن اینکه این بار دیر راه افتادن رو با گام‌های بلندتر و تندتر برداشتن نمی‌شه جبران کرد. به یک‌باره و با همین یک مورد انگار دیگه نه بال پرواز مونده بود و نه امیدی.

مترو ساعت دوازده شب. آخرین موج جمعیتی که کارشون زنده نگه داشتن شبانه‌روزی این شهره٬ موجی که با کم شدن سرویس مترو بزرگتر از اون چیزی که هست به نظر میاد. اما امشب این موج به دلیل نامعلومی بزرگتر از همیشه‌س. حالا پیر و جوون توی واگن سرپا ایستاده‌ان و من هم نشسته. چلاقم و درستش اینه که نشسته باشم. با تیزی‌های سیخ‌های تربیت ایرانی و دیگرمحورم کلنجار میرم و به طور پیوسته پسشون می‌زنم. چند ایستگاهی دووم میارم تا زنی نسبتا پیر با عصا وارد میشه. سیخ تیزتر از اونه که بشه دردشو تحمل کرد. بلند میشم و هنوز با دردی که توی پام می‌پیچه و صورتمو جمع می‌کنه درگیرم که زن میان‌سال دیگری با سرعت و با حس رضایت خاطر میاد و تشکر کرده و نکرده پشت می‌کنه به صندلی که بشینه. یه لحظه درد سیخ و پا ساکت میشه و من اول نگاه دقیقی به این خانم میان‌سال می‌اندازم و بعد هم نگاهم لحظه‌ای در چشم زن پیر که حالا داره لبخندی می‌زنه  گره می‌خوره. حالا یه مرتبه نگاهش آشناس٬ لبخند عمیق و چندلایه‌ای که یه مرتبه اصلیت روس یا اروپای شرقی‌شو داد می‌زنه٬ که چه قدر گرمی و سردی و عمق و نحوست و هر کوفت و زهر مار این مردمان شبیه خود ماس. نگاهمون از هم بریده میشه و برمی‌گرده به زن میان‌سال که حالا متوجه تمام داستان شده و نیم‌خیز مونده و داره سر سری عذرخواهی می‌کنه و با یه اشاره‌ی دست پیرزن می‌شینه و خودشو بیشتر هم درگیر نمی‌کنه.

حالا تازه درد پامو حس می‌کنم که با هر تکون قطار یه تیر مختصری می‌کشه. لنگون دور میشم و یه جوری می‌ایستم که نه پیرزن و نه زن میان‌سال و نه هیچ کدوم از مردمی که اون اطراف بودن رو نبینم. حالا دیگه خبری از سیخونک‌های سیخ‌ها نیست. اما مزه‌ی گسی مونده توی دهنم. مزه‌ی گس آدم‌ها. یه بار دیگه زیر لبم زمزمه می‌کنم که روزگار گُهی‌است نازنین. یاد راه نرفتن و تیک تاک ساعت می‌افتم. یاد تنها راه رفتن٬‌ تند راه رفتن و نموندن می‌افتم. قطار می‌ایسته٬‌در باز میشه. یاد از یاد بردن می‌افتم.

اکتبر 23, 2011

به یه وبلاگ قدیمی سر زدم٬ وبلاگ یه عزیز٬ یا یه وبلاگ عزیز. وبلاگی که سه سال از آخرین پستش می‌گذره. بعد شروع کردم یکی یکی پیوندهایی که «به ترتیب قد» مرتب شده بودن رو باز کردن. حس غریبی بود٬ انگار یکی بعد از دیگری وارد خونه‌های متروکه می‌شدم. صدای غیژ غیژ درهای کهنه و هو هوی باد رو یه جایی توی سرم می‌شنیدم. از بعضی خونه‌ها هم نه اثری بود و نه نشانی. آدم‌هایی که بعضا می‌شناختم هر کدومشون سال‌ها بود دمشون رو روی کولشون گذاشته بودن و بعضی‌ها هر اثری رو هم از خودشون پاک کرده بودن. سخت نیست تصور این که احتمالا هر بساطی که زمانی توی هر کدوم از اون خونه‌های متروکه بود الآن جای دیگه‌ای پهنه٬ شاید یه جای بهتر. اما دیدن اون تاریخ که زمانی یک‌مرتبه منقطع میشه سنگین بود٬ سخت بود. یه چیزی که بود و دیگه نیست. یه بار دیگه هولم بر داشت از زمانی که با خاطرات رو به رو بشم٬ با خاطراتی که زمانی در زندگیم یک‌هو‌بریده شدن. لرزیدم از تصور اون روزی که از تاریکی کوچه‌های خاطرات فقط صدای بادی بیاد که توی پنجره‌های بی‌شیشه و درهای بی پیکر بپیچه. افسردم از تنها زنده‌ی یک متروکه بودن.

اکتبر 22, 2011

حس و حال این روزها و این ماه‌ها پر از یه اندوه سبکه. پر از مرور کردنه. دفتر گذشته رو ورق زدنه. پاراگراف‌های زندگی رو مزه مزه کردنه. بارها یه جمله رو خوندنه٬ احترام گذاشتنه٬ همدلانه فهمیدنشه. پذیرفتن واقعیت منعکس در اون صفحاته٬‌ واقعیتی که بخوام یا نخوام توش بودم و نه بیرونش. چیزی که فکرشو نمی‌کردم شاید حجم اندوهی باشه که تونسته لای ورق‌های این دفتر جا بشه. شاید هم خیلی عجیب نیست اما٬ به هر حال آب دریاها سخت تلخ است آقا.

اکتبر 16, 2011

بسته به آدمش٬ برای هر انسان مذکری در هفته چند (یا چندین) بار پیش میاد که آدم می‌تونه حدود پنج دقیقه درست فکر کنه و درست تصمیم بگیره. اون پنج دقیقه‌ی بلافاصله بعد از خودارضایی رو واقعا باید قدرشو دونست. برای چند دقیقه آدم می‌فهمه که واقعا مشکلات زندگیش چیه٬‌ می‌فهمه چه قدر چیزای خوب داره و بهشون کم اهمیت می‌ده٬‌ و به وضوح مسیری که در پیش رو داره رو می‌بینه. انصافا باید آدم افکارشو توی اون چند دقیقه ثبت کنه٬ تصمیماتشو بنویسه و زیرشو امضا کنه که در اوقات سخت (که تقریبا بقیه‌ی روز رو تشکیل میده)‌ بهشون رجوع کنه تا اموراتش بگذره.

خیابون ۲۰

اکتبر 8, 2011

قرار دارم با خودم که روزی که مجبور شدم از این شهر برم٬ آخرین شب٬‌ ساعت ۱۰ برم دم اون جایی که اول بار پامو گذاشتم روی زمین این شهر. خیابون ۲۰ شماره‌ی ۴۳۰. برم و توی اون خیابون قدم بزنم. برم اون ور و بیام این ور. توی اون خیابونی که اون شب اول چه قدر رمزآلود بود. جایی که سبزه‌های مختصر و پر‌رنگش چه قدر منو یاد باغچه‌های رمزآلود و پر از قصه‌ی دوران کودکی می‌انداخت. قرار دارم که برم همون جایی که با یه زنجیر دراز قدر نصف کره‌ی زمین وصل می‌شد به اونجایی که ازش اومده بودم.  شب اول٬ که از  دری تو می‌رفتم که با وجود اون همه دنگ و فنگ و کدها و دوربین‌هایی که هیچ وقت درست یادشون نگرفتم٬ انگار همون درایی بود که روزای قبل شاید برای آخرین بار ازشون بیرون اومدم. میرم و اون قدر توی اون خیابون راه میرم که تمام حس‌ها٬ صداها٬‌ و تصویرها برام زنده بشه٬ حس‌ها و صداها و تصویرهایی که از اون ور دنیا بام اومدن و توی همون خیابون ۲۰ موندگار شدن. اون قدر راه میرم که اون بوی یگانه توی دماغم بپیچه. خیابون ۲۰ وصله به گذشته. وصله به یه جای خیلی دور٬ یه خونه‌ای یه جایی پای کوه. بوی دود چوب میده و بوی برف درکه٬ سردی آب درکه توی زمستون. بوی پارک ملت میده و بوی خانه‌ی هنرمندان٬‌ چمن‌های بغل دانشکده‌ی هنرها٬ چمن دلگشا. بوی اون پیچ تند گلاب‌دره رو می‌ده٬ جایی که یهو تپه‌ی خشک تموم میشه و راه از بغل یه جویبار با جریان ملایم و کلی درخت کوچیک و بزرگ می‌گذره. میرم به خیابون ۲۰… اون جایی که یه تیکه از گذشته رو٬ تنها تیکه‌ی خوبشو٬ تو سینه‌اش نگه داشته. میرم که بقیه‌اش رو هم بذارم پیشش. شایدم نه… میرم که روز اول و آخرو یکی کنم. میرم که این دو نقطه از زندگی رو به هم گره بزنم.  میرم که اون چیزی که گذاشته بودم پیشش رو بردارم و با خودم ببرم. میرم که اونو بر دارم و ببرم به خیابون ۲۰ شهر جدید. بذارمش یه جایی نزدیک خودم. که بدونم یه جایی هست همون نزدیک… که اگر دلم گرفت٬‌ می‌تونم برم قدم بزنم توش. یه جایی هست که برم و دوباره اون صدا رو بشنوم٬ اون بو بپیچه زیر دماغم.