چند روزی چلاق بودم. عالمی بود برای خودش. چه قدر سخت بود تند نرفتن. اعتماد به نفس من در راه رفتن بینهایته. همیشه حس میکنم اگر دنیا خراب بشه٬ اتوبوس آتیش بگیره٬ مترو به فنا بره٬ و آسمون به زمین بیاد هم من هر جا بخوام پیاده میرم. با سرعت. یه خیز بر میدارم و از این ور شهر میرسم اون ور. با اتوبوس توی ترافیک مسابقه میذارم. اما چه سخت بود حالا لنگون لنگون این ور اون ور رفتن. روی پله برقی ایستادن. تیک تاک ساعت رو موقع راه رفتن شنیدن و پذیرفتن اینکه این بار دیر راه افتادن رو با گامهای بلندتر و تندتر برداشتن نمیشه جبران کرد. به یکباره و با همین یک مورد انگار دیگه نه بال پرواز مونده بود و نه امیدی.
مترو ساعت دوازده شب. آخرین موج جمعیتی که کارشون زنده نگه داشتن شبانهروزی این شهره٬ موجی که با کم شدن سرویس مترو بزرگتر از اون چیزی که هست به نظر میاد. اما امشب این موج به دلیل نامعلومی بزرگتر از همیشهس. حالا پیر و جوون توی واگن سرپا ایستادهان و من هم نشسته. چلاقم و درستش اینه که نشسته باشم. با تیزیهای سیخهای تربیت ایرانی و دیگرمحورم کلنجار میرم و به طور پیوسته پسشون میزنم. چند ایستگاهی دووم میارم تا زنی نسبتا پیر با عصا وارد میشه. سیخ تیزتر از اونه که بشه دردشو تحمل کرد. بلند میشم و هنوز با دردی که توی پام میپیچه و صورتمو جمع میکنه درگیرم که زن میانسال دیگری با سرعت و با حس رضایت خاطر میاد و تشکر کرده و نکرده پشت میکنه به صندلی که بشینه. یه لحظه درد سیخ و پا ساکت میشه و من اول نگاه دقیقی به این خانم میانسال میاندازم و بعد هم نگاهم لحظهای در چشم زن پیر که حالا داره لبخندی میزنه گره میخوره. حالا یه مرتبه نگاهش آشناس٬ لبخند عمیق و چندلایهای که یه مرتبه اصلیت روس یا اروپای شرقیشو داد میزنه٬ که چه قدر گرمی و سردی و عمق و نحوست و هر کوفت و زهر مار این مردمان شبیه خود ماس. نگاهمون از هم بریده میشه و برمیگرده به زن میانسال که حالا متوجه تمام داستان شده و نیمخیز مونده و داره سر سری عذرخواهی میکنه و با یه اشارهی دست پیرزن میشینه و خودشو بیشتر هم درگیر نمیکنه.
حالا تازه درد پامو حس میکنم که با هر تکون قطار یه تیر مختصری میکشه. لنگون دور میشم و یه جوری میایستم که نه پیرزن و نه زن میانسال و نه هیچ کدوم از مردمی که اون اطراف بودن رو نبینم. حالا دیگه خبری از سیخونکهای سیخها نیست. اما مزهی گسی مونده توی دهنم. مزهی گس آدمها. یه بار دیگه زیر لبم زمزمه میکنم که روزگار گُهیاست نازنین. یاد راه نرفتن و تیک تاک ساعت میافتم. یاد تنها راه رفتن٬ تند راه رفتن و نموندن میافتم. قطار میایسته٬در باز میشه. یاد از یاد بردن میافتم.