Archive for the ‘سینما’ Category

آپارات خانگی- فلاش بک

سپتامبر 19, 2010

باورتون نمیشه احتمالا (حالا شایدم بشه٬ خیلی چیز عجیبی نیست!) که من امروز فیلم تایتانیک رو دیدم. یعنی دوباره دیدم. بعد از دوازده سال! حالا این خودش یه موفقیته که این قدری بزرگ شدیم که مثلا بگیم یه کار واقعی رو دوازده سال پیش کردیم (نمونه‌ای از شق‌القمر هستش اگر تا حالا متوجه نشدین) یه طرف٬ از طرف دیگه آی عجب باحال بود دیدن این همه تحولات زندگی و تفکرات شخصی بعد از این همه مدت. به قول «شیخ ما» بسی نعره‌ها بزدیم و خنده‌ها بکردیم!

فکر می‌کنم این نوشته بیان چیزهایی از گذشته باشه که یا قدری نسبت بهشون نوستالژیک هستم٬ یا چیزهایی که یادآوریشون آزارم میده٬ و یا چیزایی که از یادآوریشون افسوس می‌خورم٬‌ و یا لبخندی به لبم می‌شینه. شاید یه جور روایت تاریخچه‌ی زندگی یه جوون چلقوزه که در تناقضات بی حد و حصر جامعه‌ای بزرگ شده که حکومتش جمهوری اسلامی بوده و مدارسش محل یاد دادن دروغ و ریا و تحریف و خانواده‌هایش محل درونی کردن نگرانی‌ها و خودسانسوری‌ها و پیش‌قضاوت‌ها.

مدتی بود قصد کرده بودم که تایتانیک رو که آن زمان‌ها روی سی‌دی‌های خش دار و با کیفیت خراب و از ترس ورود یک دفعه‌ی مامان تکه تکه و با سانسور شخصی دیده بودم دوباره ببینم٬ اما در واقع ماجرا از اینجا شروع نشد. ماجرا از کیت وینسلت (رُز) شروع شد که در فیلم «درخشش ابدی ذهن بی‌نشانه» (ترجمه‌ی تخمی از خودمه٬ گیر ندین) بازی کرده. این فیلم رو مدت‌ها پیش به توصیه‌ی عزیزی دیده بودم و از همون موقع به قول خود اون عزیز به فیلم بالینیم تبدیل شده بود٬‌ و فکر کنم برای همیشه بالینی باقی بمونه. به تبعش و به خاطر ارتباط معنایی فیلم با روزگار شخصی خودم٬ چهره و صدا و نگاه کیت وینسلت هم در ذهن من ابدی شده. نقش جیم کری (جوئل) در اون فیلم هم اگر از لحاظ شباهت به خودم از وودی آلن در فیلم «آنی هال» شکست نمی‌خورد٬ الآن در ذهنم به ابدیت پیوسته بود.

باری٬‌ ماجرا از دیدن مصاحبه‌های کیت روی یوتوب و لهجه‌ی انگلیسی‌اش و ناباوری من از اینکه این آدم آمریکایی نیست شروع شد و به دانلود و تماشای تیاتانیک منجر شد. انتظارشو داشتم که نظرم نسبت به دوازده سال پیش مثبت‌تر باشه٬‌که بود. دوازده سال پیش٬ همزمان با ورود تکنولوژی نوظهور ویدیو سی دی به ایران٬ امکان فیلم دیدن برای کسایی فراهم شده بود که به هر دلیلی توی خونه ویدیو نداشتن و ناگهان خیلی از خونواده‌هایی که چون بچه مثبت بودن کامپیوتر هم داشتن٬ با این پدیده‌ای مواجه شدن که کنترلش سخت‌تر از ویدیو بود٬‌ و خصوصا از بیخ و بن منکر شدنش هم همین طور. خونواده‌هایی که خیلی سخت‌گیرتر بودن شروع کردن به کنترل محسوس (!) استفاده از کامپیوتر و اونایی که کمی شل‌تر بودن و مثلا کم و بیش مذهبی بودن شروع کردن به زیرسبیلی مسایل رو رد کردن و کلاه شرعی تراشیدن٬ که تکنیکی هست که به اندازه‌ی حضور دین مبین اسلام در ایران قدمت داره.

عید نوروز همیشه برای ما مساوی بود با سفر کردن به خوزستان٬ جایی که فامیل‌ها را بعد از یک سال یا چند ماه می‌دیدیم. برنامه معمولا شام و ناهار خوردن و گل کوچیک بازی کردن و صبح‌ها هلیم خوردن و این چیزها بود٬ ولی با کم کم فراگیر شدن کامپیوتر‌های پنتیوم اون سال عید یه فضای دیگه‌ای داشت. فضا بیش از هر چیز پر بود از شوهای لوس آنجلسی و کلیپ‌های عربی (و به طور خاص «حبیبی نورالعین» که هنوز هم برای من حالت نوستالژیک خودشو حفظ کرده) و از همه مهمتر فیلم پر سر و صدا و برنده‌ی اسکار و این چرندیاتِ تایتانیک٬ و همه‌ی این‌ها در خانه‌هایی که زن  از نامحرم رو می‌گرفت و یک قطره الکل هم یافت نمیشد و قس‌علی‌هذا. بخش‌های منتخب فیلم حتی توی خونه‌ی عمو که یکی از کامپیوتر‌های خوش‌احوال رو داشت به اکران عمومی (!) گذاشته شد و مردم هم بعدش دیدگاه‌ها و نظریات خودشون رو بیان کردن. حتی یکی از اعضای فامیل به نشانه‌ی اعتراض دست بچه‌شو گرفت و محل رو ترک کرد. و این وسط ما مونده بودیم با هزار جور حس متناقض و پسرعموی بانی کار و برق توی چشمش و بقیه‌ی آدم‌ها که این فیلم قراضه براشون خوراک بحث‌ها و قضاوت‌های چند ساعته رو فراهم کرده بود.

آدم‌های روشنفکرتر و تحصیل‌کرده‌تر فامیل فیلم رو به واسطه‌ی شاخص‌های مختلفی ارزیابی می‌کردن٬‌ اما دو تا از بارزتریناشون که یادم مونده مساله‌ی نمایش شکاف طبقاتی بود و طبیعتا مساله‌ی «صحنه‌»های فیلم. البته «بچه باحال‌تر»ها قدری در مورد تکنیک برتر کامپیوتری موجود در فیلم هم داد سخن می‌دادند ولی از اونجا که دو مورد قبلی در فضای «ارزشی» موجود خیلی روشنفکرانه‌تر جلوه می‌کرد کسی خیلی به حرف بچه باحال‌ها گوش نمی‌داد. در اون سن دیدن دخترهایی که روسری به سر از فیلم به خاطر نشون دادن شکاف طبقاتی تمجید می‌کردن ابروی راست منو بالا می‌برد ولی الآن که دوباره یادم میاد لبخند روی لبم میشینه. لبخندی از بابت یادآوری طعنه‌ی روزگار و لبخندی از رضایت که دست کم اون روزگار برای من گذشت.

تا اونجا که به من مربوط بود٬ مساله‌ی شکاف طبقاتی مطرح شده در فیلم مزخرف بود. خوشبختانه از همون موقع حس‌گرهام برای یافتن سیاه و سفیدنمایی‌هایی از جنس هالیوودی فعال بود و با جدیت تمام پوزخند تحویلشون می‌داد. تا اونجایی هم که به تکنیک مربوط می‌شد٬‌ من خیلی کم پیش اومده که از دیدن انفجاراتی که خیلی به نظر طبیعی میان هیجان زده بشم٬ بنابراین اون هم در حاشیه بود. (البته الآن یه دلیلی که دوست داشتم فیلمو ببینم اون قسمت غرق شدن کشتی بود و به نظرم انصافا هم بد نساخته بودن) اما طبیعتا بخش اصلی فیلم برای من همون جاییش بود که اون موقع‌ها تحت عنوان سی دی دو ازش یاد می‌شد. صحنه‌های فیلم. لازمه توضیح بدم چرا؟!

چه خوب یادمه که چه قدر همزمان در مورد اون جنبه‌ی فیلم موضع منفی می‌گرفتم و در عین حال ته دلم بهش علاقه داشتم. عجیب نبود که نمی‌تونستم به هیچ وجه از عینکی به جز عینک خوب-بد درست-غلط ببینمش. عینکی که شاید در زندگی خیلی از ما ایرانی‌ها نقش خیلی پررنگی داره٬ عینکی که در واقع شاید بارزترین معیار «ادب»‌ و «تربیت» و شرافت آدم‌ها به شمار میره. و بخش غمگین ماجرا اینه که وقتی به عمق میرم اون عینک هنوز هم اون پایین هست و دورادور نیش خودشو به همه چی میزنه. دوازده سال بعد از اون روزگار درسته می‌تونم صحنه‌ی نقاشی کردن جک از روی رُز لخت رو بدون هزار درگیری ذهنی نگاه کنم٬ اما این بار عینک لعنتی روی گذشته‌ی خودم متمرکز میشه و ماهیچه‌های صورتمو منقبض می‌کنه. این بار عینک منو به خاطر گذشته‌ام و تاریخ زندگیم با کیت وینسلت غریبه می‌کنه.

و این حس کم و بیش وصف حال حس کلی من در زندگیه. چیزهایی که الآن کم و بیش روتین‌های زندگیم شدن زمانی پشت عینک برچسب قرمز می‌خوردن. شاید قرمز هم نه٬ درست‌تر اینه که بگم برچسب «برای بررسی بیشتر» یا «مشروط» یا «حالا بعدا» یا «خیلی باش راحت نیستم» می‌خوردن. و عصاره‌ی کلی اون حس‌ها همه‌ش هنوز باقیه. وقتی به زندگی الآنم نگاه می‌کنم می‌بینم که از چیزهایی تشکیل شده که باشون راحت نیستم٬ چیزایی که تاریخ زندگیم ازشون خالیه بعضا٬‌ و اون چیزایی که تاریخ زندگیمو تشکیل می‌دن خیلیاشون یا ضد ارزش شدن یا خسته‌کننده. بهترین نیست٬ اما هر چی هست٬‌ خوشحالم که دست کم می‌تونم بشینم و یه فیلم ببینم و لذت ببرم…

آپارات…

مارس 24, 2010

غمگین‌ترین نکته‌ی فیلم Eternal Sunshine of the spotless mind این نیست که کلمنتاین جوئل را از خاطره‌اش پاک می‌کند٬ یا این نیست که وقتی دوباره همدیگر را می‌بینند و بدون اینکه همدیگر را به یاد بیاورند به هم دوباره علاقه‌مند می‌شوند همه چیز به خاطر آن نوارهای لعنتی به هم می‌خورد٬ و یا این نیست که دستیار چلقوز دکتر به کمک اطلاعات شخصی جوئل کلمانتین را تحت تاثیر قرار می‌دهد… نه اینها نیست… غمگین‌ترین جای فیلم آن جایی است که جوئل متوجه می‌شود که خاطراتش دارد برای همیشه پاک می‌شود. آن جایی است که با چنگ و دندان تلاش می‌کند از خواب بیدار شود و جلوی فرآیند پاک شدن خاطراتش را بگیرد٬ فرآیندی که خودش خواسته بود انجام شود. جایی است که با درماندگی مقاومت می‌کند ولی خاطراتش یکی یکی به عقب می‌رود و پاک می‌شود. جایی است که با حسرت می‌گوید تو رو خدا بگذار این یک خاطره را نگه دارم. جایی است که به زحمت خود را هوشیار کرده٬ چشمانش باز است٬ اما نه می‌تواند حرف بزند و نه می‌تواند تکان بخورد. دکتر داروی بیهوشی به او می‌زند. وقتی چشمان پر اشک جوئل روی هم می‌افتد٬ دلم از این درماندگی و حسرتش ریش می‌شود… و جایی است که دیگر نا امید شده٬ می‌داند که نمی‌تواند جلوی پاک شدن خاطراتش را بگیرد. آخرین خاطراتش را نظاره می‌کند که به عقب می‌روند و پاک می‌شوند٬ و همان طور که خودش خاطراتش را بازی می‌کند٬ به کلمنتاین می‌گوید: می‌دانم… این خاطره هم به زودی برای همیشه پاک می‌شود٬ بیا برای آخرین بار از آن لذت ببریم…

این هم آهنگش

آپارات (بگیم شماره‌ی ۴)

نوامبر 6, 2009

شنیده بودم که نوری بیلگه جیران را می‌شود کیارستمی ترکیه به شمار آورد٬ اما امروز که «سه میمون»ش را دیدم احساس کردم که چنین قیاسی بی‌انصافی در حق نوری بیلگه است. طبق گفته‌ی آگاهان٬ این فیلم کم و بیش با فیلم‌های قبلی‌اش متفاوت است و شاید بعد از دیدن فیلم‌های دیگرش قدری نظرم عوض شود٬ ولی «سه میمون» بی شک یکی از بهترین فیلم‌هایی است که دیده‌ام و دیدنش را به همه توصیه می‌کنم.
فیلم داستانی نسبتا سر راست دارد٬ که به روشی غیر سر راست گفته می‌شود و به روشی غیر سر راست هم شخصیت‌ها را می‌پردازد. ماجرای یک بار خیانت یک زن به شوهرش است که اما در کلافی پیچیده از سرخوردگی‌های یک زن خاورمیانه‌ای و فرهنگ مردسالار و همچنین احساس مسئولیت این مادر در قبال فرزندش گره می‌خورد. پدر خانه بدون اینکه در واقع خیلی حق انتخابی داشته باشد به خاطر موفقیت سیاسی رییسش به زندان می‌رود و مادر از آن طرف برای جلوگیری از سرخوردگی هر چه بیشتر پسرش که در کنکور مردود شده و اینک هم با غیبت پدر رو به روست٬ حاضر می‌شود تن به معشوق دهد تا او در عوض برای پسرش یک خودرو به عنوان وسیله‌ی معاش بخرد. اما این هدف اولیه بعد از اولین معاشقه به یادآوری خواسته‌های مدفون شده‌ی زن می‌انجامد که رابطه‌ی او با شوهرش همواره از او دریغ داشته.

فضای داستان از ابتدا تا انتها مبهم و تامل برانگیز است. شخصیت‌های فیلم تمام مدت زیر ذره‌بین بیننده قرار دارند بی آنکه بشود واقعا کسی را مقصر دانست. ضرب‌آهنگ نسبتا کند فیلم تمام حواس بیننده را می‌گیرد٬ چون تقریبا تمام صحنه‌ها حاوی یک اتفاق و مقداری اطلاعات هستند. از طرف دیگر نوری بیلگه به عنوان یک عکاس حرفه‌ای در اکثر صحنه‌ها چشم بیننده را به صفحه‌ی نمایش می‌دوزد. نه فقط به خاطر اینکه استانبول خیلی زیباست٬ بلکه به خاطر توانایی چشم‌گیر نوری بیلگه در پردازش رنگ‌ها و کادرها٬ صحنه‌های فیلم خود به تنهایی دنیایی دارند.

فیلم به مذهب و سیاست به طور هم‌زمان و به عنوان موجودیت‌هایی مشابه پوزخند می‌زند. وقتی پسر متوجه خیانت مادرش می‌شود و او را گیر می‌اندازد٬ به طور لحظه‌ای نقش پدر را می‌گیرد و چند سیلی متوالی به مادرش می‌زند. در همین هنگام است که صدای اذان در پس‌زمینه شنیده می‌شود که به نظرم یکی از جالب‌ترین سمبل‌های فیلم است. و یک بار دیگر که مادر برای دیدار معشوق می‌رود٬ باز صدای اذان شنیده می‌شود. فیلم پر است از چنین کنایه‌ها و نمادهایی.

صحنه‌ی پایانی فیلم بی‌نظیر است. لانگ شات مرد که تنها و کاملا گیج و مغشوش بر پشت بام ایستاده و آسمان و دریا چشم را خیره می‌کنند. صدای باران تا تیتراژ باقی می‌ماند و کم کم کمرنگ می‌شود. معرکه است. بسیار توصیه می‌شود. همه‌ی داستان و اتفاقات مهم را لو نداده‌ام. ببینید.

آپارات خانگی (۱۶)

سپتامبر 7, 2009

فیلم «فاتحه‌ای برای یک رویا» را دیدم. خیلی بد بود… یعنی فیلم خیلی خوبی بود٬ اما خیلی خراب می‌کرد آدم را… رویای آمریکایی… آدم‌هایی که توی نکبت زندگی‌شان دست و پا می‌زنند و بیشتر و بیشتر غرق می‌شوند و فقط وقتی این را باور می‌کنند که آخرین رشته‌هایشان با رویایشان هم گسسته است. من هم اصلا در حال درستی ندیدمش… یعنی البته طبعا  مازوخیسمی در کار بود…

Miss you (بشنوید)

It’s not that I try to blame
It’s just kind of a rainy day
I hope you understand
I’m the one who’s left behind

Tomorrow you’ll be gone
And I’ll miss you
Yeah I’ll miss you
Yeah I’ll miss you…

آپارات خانگی (۱۵)**

سپتامبر 7, 2009

فیلم درخت گلابی مهرجویی را دیدم. کلا هر وقت مهرجویی از گلشیفته فراهانی استفاده می‌کند من باید بدانم که به قصد نابودی من آمده. آن از سنتوری این هم از این.

* یک چیزی ضبط کردم٬ اما نمی‌توانم بریزمش روی کامپیوتر. لعنت به این وسایلی که هیچ کدامشان درست کار نمی‌کنند. خیلی دوست داشتم الآن بگذارمش اینجا…

** فکر کنم آخرین شماره چهارده بود… درست یادم نیست… به لطف آن حیواناتی که وبلاگم را پاک کردند.

شهدای گمنام*

سپتامبر 5, 2009

صحنه‌ای از فیلمی سال‌هاست توی ذهنم مانده و این روزها بیش از پیش برایم یادآوری می‌شود. رزمنده‌ای ایرانی است طبعا با ریش و چهره‌ای روحانی٬ که به همراه معدودی دیگر در آستانه‌ی شروع یک عملیات بی سر و صدا است. هم‌چنان که با دوستش صحبت‌های بسیار آرام و زیبا و خالی از خشونت می‌کند٬ تفنگ دوربین دار را برمی‌دارد. از توی دوربین تفنگ می‌بینیم که دیده‌بان عراقی را پیدا می‌کند و در یک لحظه به قلبش شلیک می‌کند و دیده‌بان از همه جا بی خبر می‌افتد و می‌میرد. این صحنه دوباره به رزمنده و دوستش کات می‌شود و بدون اینکه حالت چهره و احوال آدم‌های حاضر در صحنه کوچکترین اشاره‌ای به اتفاقی که سه ثانیه قبل افتاد داشته باشد٬ صحبت‌های خوشحال و گل و بلبل دو رزمنده ادامه پیدا می‌کند.

دو هفته پیش تازه‌ترین فیلم تارانتینو به اسم Inglourious Basterds را دیدم. مانند دیگر فیلم‌های تارانتینو٬ این یکی نیز پر از خشونت عریان و خون است. ماجرای عده‌ای یهودی آمریکایی است که عنوان فیلم را یدک می‌کشند و هدفشان کشتن نازی‌ها در فرانسه‌ای است که در اشغال آلمانی‌ها قرار دارد. یهودی‌ها به دست نازی‌ها سلاخی شده‌اند و بنابراین اگر قرار بر اعمال استانداردهای یک فیلم هالیوودی معمولی باشد٬ یهودیان آمریکایی قهرمان‌های طبیعی چنین فیلمی هستند. اما خود عنوان فیلم از همان اول اجازه‌ی شکل گرفتن چنین قهرمانانی را نمی‌دهد. طبق عنوان فیلم این یهودی‌ها یک عده عوضی و وحشی و آدم‌کش هستند که هر چند علت این توحش آن‌ها با نگاهی بسیار سطحی به تاریخ و آن چه بر آنان گذشته مشخص می‌شود٬ اما در توجیه این توحش کاملا بی‌ربط تلقی می‌شود. نهایتا فیلم با کشته شدن آدم‌های گناه‌کار و بیگناه بسیار که با طعنه‌ای به تاریخ هیتلر را هم شامل می‌شود پایان می‌یابد و تنها آدمی که به عنوان کاندیدای قهرمانی باقی می‌گذارد دختری یهودی است که خانواده‌اش به دست نازی‌ها قتل عام شده است.

گفتمان حاکمه‌ی ایران فکر می‌کنم سردم‌دار انتقاد از فرهنگ غرب باشد و در عرصه‌ی سینما همیشه غرب را به ترویج خشونت متهم می‌کند. با وجود اینکه وجود خشونت را در غرب نمی‌توان انکار کرد (خصوصا توسط آن‌هایی که جایی مثل گوانتانامو را پایه‌گذاری کردند)٬ باید اما با توجه به ناآرامی‌های اخیر ایران پرسید کجا خشونت «ترسناک‌تر» است. باید پرسید آن بسیجی‌٬ لباس شخصی یا سپاهی‌ای که توی خیابان صاف توی سینه‌ی جوانی بی‌سلاح و بی‌دفاع شلیک می‌کند با چه پس‌زمینه‌ای این کار را می‌کند؟ باید پرسید که آیا فیلم تارانتینو با آن همه خون خشن‌تر است یا آن فیلم دفاع مقدس که پر از لبخند و روحانیت است؟

مبتذل‌ترین فیلم خشن به سبک آمریکایی همیشه این طور است که اول یک شیطان می‌سازد. شیطان همیشه به آدم‌ها صدمه می‌زند و خطرناک است. هر قتلی که شیطان انجام می‌دهد از طرف بیننده محکوم و ناراحت‌کننده است و قتل شیطان همیشه نشان پیروزی و خیر است. این مبتذل‌ترین و بچگانه‌ترین الگو است٬ که البته به هیچ وجه فیلمی مثل این فیلم تارانتینو را که ظرافت‌هایی به مراتب بیش از ظاهر خشنش دارد و اساسا جای چندانی هم برای قهرمان (و طبعا ضد قهرمان یا شیطان) باقی نمی‌گذارد شامل نمی‌شود. در مقابل فیلم دفاع مقدسی که توصیف کردم (و نمونه‌اش هم بسیار زیاد است) شیطانی دارد که شیطان است نه به این خاطر که صرفا به ما صدمه زده٬ بلکه به این خاطر که ما خدا هستیم. در فیلم‌های دفاع مقدس اصولا ما سپاه حق هستیم و دشمن سپاه باطل٬ و انگار فقط آن‌ها هستند که به ما صدمه زده‌اند. در واقع اصل مطلب این نیست که لااقل شیطان را طبق معیار صدمه زدن (که دست کم معیاری انسان‌محور ایت)‌ تعریف کنیم٬ بلکه معیار شیطان بودن امری آسمانی است.

اما اصل فاجعه تازه بعد از این اتفاق می‌افتد٬ و آن زمانی است که خشونت تقدیس و گندزدایی می‌شود. اگر فیلم تارانتینو حتی طرف محق‌تر را عوضی و حرام‌زاده می‌خواند (که البته من با اطلاق این کلمه به عنوان فحش بسیار مخالفم)٬ فیلم دفاع مقدس نه تنها رزمنده را بسیار روحانی و شریف توصیف می‌کند٬ بلکه صحنه‌ی قتل را هم به شکلی بسیار دل‌انگیز و آرام به تصویر می‌کشد. اگر در فیلم‌های آمریکایی چهره‌ی قاتل پس از قتل با آرامشی مرگ‌بار٬ با لبخندی کریه یا دست کم پیروزمندانه و یا با خشم نمایان می‌شود٬ در فیلم دفاع مقدس چهره‌ی قاتل لبخندی خدایی و آسمانی بر لب دارد٬‌و این احتمالا تصویری است که آن بسیجی موقع شلیک به سینه‌ی هم‌وطن و شاید هم‌بازی کودکی و هم‌کلاسی‌اش در ذهن از خود می‌سازد. این «ترسناک‌ترین» نوع خشونتی است که می‌توانم تصور کنم.

در طول این سال‌ها هر وقت آن صحنه‌ی فیلم دفاع مقدس توی ذهنم می‌آمد تلاش می‌کردم حداقل درکش کنم و همیشه هم عاجز می‌ماندم. سعی می‌کردم برای خودم حلاجی کنم که معنای اینکه الآن یک آدمی اسلحه را برداشت و شلیک کرد و یک آدم دیگر دیگر الآن آدم نیست چه می‌تواند باشد. هنوز هم نتوانسته‌ام بهتر بفهممش.

* Inglorious هم می‌تواند به معنی بدنام و ننگین باشد و هم به معنای گمنام. به نظرم تارانتینو خودش در انتخاب عنوان فیلمش ایهام به کار برده و با هر دو معنی کلمه بازی کرده. آن یهودی آمریکایی‌ها هم شناخته شده نیستند و هم اینکه آدم‌کش و ننگین هستند. من هم همین کار را با عنوان کرده‌ام٬ این طور حساب کنید که: Inglourious Martyrs