بش دادم رفت٬ سه سوت. یه چیزی بود که صد بار تلاش کرده بودم بفروشم و هزار تا دردسر و آدمهای اجق وجق سرش دیده بودم٬ این بار یه آگهی دادم و سه سوت یکی اومد بردش. هیچ وقت نفهمیدم چرا زندگی این جوریه. تمام دانشگاهایی که با وسواس انتخاب کرده بودم و اپلای کردم رو رد شدم و تنها اونایی که سرسری یا حتی بیمیلی اپلای کرده بودم رو گرفتم. وقتی میرم یه مهمونی به قصد اینکه یه گوشه وایسم و آدمها رو تماشا کنم درگیر صحبت میشم و دوست پیدا میکنم٬ اما وقتی امیدوارم که شاید کسی رو پیدا کنم هیچی نمیشه. یه وقتایی چیزی میگم یا چیزی مینویسم به این امید که فلان کس خاص جوابم بده و در عوض بعد از مدتی میبینم دارم جواب کسی رو جواب میدم که خیلی هم بهش علاقهای ندارم در واقع. اگه از یه دختری خوشم بیاد و بخوام بهش نزدیک بشم حتما همه چی خراب میشه و طرف ازم فاصله میگیره٬ فقط آدمهایی که بهشون علاقهای ندارم و بهشون حسی ندارم هستن که میان و بام تیک میزنن. البته این یه مورد رو دیگه یاد گرفتم٬ راه حلش اینه که وقتی از یکی خوشم میاد پیرو این کلام گهربار که میگه «چرا عاقل کند کاری؟» برم و مثلا شروع کنم با مادربزرگ صاحبخونه صحبت کنم. ولی ظاهرا همهی زندگی رو نمیشه با چرا عاقل کند کاری پیش برد و بعضی وقتها باید واقعا یه کارایی کرد و اینه که خلاصه من نفهمیدم چرا این جوریه زندگی.
Archive for نوامبر 2011
نوامبر 21, 2011
درد و خوشی٬ امید و ناامیدی. اصل ضرب رو که اضافه کنیم میشه چهار حالت. خوشی و امید میشه قالب آمریکایی٬ لابد درد و ناامیدی هم میشه آدم بیچاره٬ جهان سومی٬ داغون. درد و امید هم میشه رمان تراژیک کلاسیک٬ یا میشه مثلا محتوای موسیقی پاپ. میشه نسلهای یه ذره قبل از از ما که لابد درد میکشیدن و امید داشتن به یه روز بهتر. اما خوشی و ناامیدی… یه ترکیب خستهایه. در نگاه اول شاید باید بهش گفت خُل. اما بعدش که آدم درست نگاه میکنه میبینه اینجا اصل ضرب یه چیزی اون بینابین رو از قلم انداخته. خوشی نیست٬ بیشتر ناامیده و در عین حال بیدرد٬ شاید کمدرد٬ شاید درد نهان٬ شاید درد مبهم. یه جورایی شاید ناجورتر از ترکیب درد و ناامیدیه. آدمو میاندازه به این حال که هر از چند گاهی از خودش بپرسه که تو چه مرگته٬ یعنی واقعا ناراحت نیستی؟ آدمو مجبور میکنه که هر از چند گاهی به آدمیت خودش شک کنه. ناجوره.
نوامبر 16, 2011
دو تا دانشجوی ایرانی جدید داریم امسال. مسیر رفت و آمد یکیشون توی ساختمون رو میشه کاملا پیگیری کرد. مثلا ممکنه برم دستشویی و بدونم که قراره دو ثانیهی دیگه ببینمش. از اون آدمهایی هستش که معلومه هر سه روز یه بار هم به زور دوش میگیرن٬ و لباسها رو مثلا سه هفته میپوشن. تمام سال اولیها یه اتاق دارن و مثلا بیست نفری توی اونجا میشینن. گاهی از دم اون اتاق نمیشه رد شد٬ و فقط برام سواله که این ملت بسیار حساس به بوی آمریکا آیا تا به حال به این آدم چیزی نگفتهان؟ و اگر نگفتهان چه قدر دیگه تحمل میکنن؟ گاهی وارد اون اتاق میشم و واقعا دلم به حال همکلاسیهای این بشر میسوزه٬ اما بدتر از اون یه حس گُه جهانسومی بودن بهم دست میده. انگار همه وایسادن دورم و میگن تو هموطن این آدمی هستی که از بوی بدش نمیشه وارد این اتاق شد. لعنتی… خوب برو یه دوش بگیر دیگه… مامانت یادت نداده لامصب؟… من اگه بهت بگم میفهمی لعنتی؟ یعنی میشه اینجا اینو اون قدر بلند داد بزنم که به گوش خودت هم برسه؟
دور وایسا
نوامبر 10, 2011یه چیزی در من در این مدت اخیر داره با سرعت زیادی تغییر میکنه. به قدری سریع که خودم به وضوح متوجهش هستم. نسبت بهش هم بیشتر حالت نظارهگر دارم و گویا خیلی هم دست خودم نیست. اونم اینه که انگار به یکباره نمیخوام حرفای دیگران رو بشنوم. دیگه نمیخوام بدونم فلانی چرا فلان کار رو کرده. نه تنها تلاشی نمیکنم که بدونم چرا فلانی فلان کار رو کرد که مایهی رنجش من شده٬ بلکه حتی اگر طرف بخواد توضیح بده هم خودم حرفشو قطع میکنم. نمیخوام بشنوم. انگار احساس میکنم دیگه نوبت من نیست. دیگه نوبت من نیست که سختیهای دیگران رو بشنوم و رفتارشون رو با توجه به سختیهاشون بسنجم و بهشون حق بدم. دیگه نمیخوام بهشون حق بدم. میخوام کمی به خودم حق بدم. میخوام فقط رفتار خودمو بسنجم. به خودم بگم رفتار منصفانه اینه که فلان کار رو بکنی و همون کار رو هم بکنم. اما اگر کسی در قبالش رفتاری که فکر میکنم منصفانه نبود رو نکرد٬ قضاوت میکنم و از طرف نمره کم میکنم. به هیچ کس آسیب نمیزنم٬ فشار هم نمیارم یا با کسی بدخلقی نمیکنم. حتی شاید ته دلم هم درک کنم که خوب طرف همین قدر بیشتر نتونسته. اما دیگه بار این نتونستن و کل موقعیت دو طرفه رو به دوش خودم نمیگذارم. طرف نتونست؟ مشکل داشت؟ باشه٬ اونم به عنوان یه انسان حق داره٬ اما با توجه به این شرایط٬ این برهمکنش محدود میمونه. از این بگیر برو تا جایی که آدمها میتونستن ولی اهمیت ندادن و هر کاری دلشون خواست کردن. اونجا حسم خیلی جدیتره. سریع با لگد طرف رو از حیطهی زندگیم دور میکنم. اصلا برام مهم نیست جوانب مختلف قضیه و اینکه فلانی به فلان دلیل فلان کمبود رو داشته و چون در جامعهی بیمار و بهمان بزرگ شده فلان ایراد رفتاری رو داره و بیچاره منظوری نداره. نه٬ به تخمم. منم توی همون جامعهی بیماری بزرگ شدم که خیلی چیزا رو در وجودم کشت٬ و بهم دو دهه یاد داد که من همیشه جام ته صفه و مردم خوبن و گناهی ندارن. اما همین چیزی که هستم رو لااقل یکی یکی با جون کندن و درد کشیدن ساختم و هر وقت هر درگیریای بود اول برگشتم به خودم نگاه کردم و تا تونستم تیزیهای خودمو صاف کردم٬ هنوز هم میکنم. اما نه٬ مردم هم خیلی وقتها خیلی هم گناهکارن. خیلی وقتها خیلی بیمسئولیت و خیلی بیفکرن. و من دیگه نمیخوام حرفها و توجیهاتشون رو بشنوم٬ هر چند مستحق همدردی باشن و هر چند بشه بهشون آوانس داد. در روزگاری که هیچ کس به من آوانس نداد (چرا٬ یه عده آدم محدود خوب به من آوانس دادن که اونا رو طبیعتا روی سرم میذارم) و مجبور بودم هر کمبود کوچک یا بزرگ رو براش تاوان بدم٬ من از کسایی که در مقابلم انسانیت رو رعایت نکنن تاوان نمیگیرم٬ ولی وقتی دهنشون رو هم برای توجیه باز کنن من گوشم رو میگیرم. خستهام از این آدمهای به کون غاز نیارز.
geographical determinism
نوامبر 3, 2011استادم برام اعلامیهی یه کنفرانس تخصصی در آلمان رو برام فرستاد که موضوعش همون کار خودمه و خودش هم توش سخنران مدعو هست. بعد بهم میگه که آیا از لحاظ قانونی میتونم از کشور خارج بشم یا نه؟ همین طور که صدای محسن نامجو توی سرم میپیچه٬ براش توضیح میدم که من برای رفتن و برگشتن باید ویزا بگیرم و فلان قدر زمان میبره. دوباره برام مینویسه که تا اونجا که میدونه میشه فرآیند ویزا گرفتن رو از همین جا شروع کرد و رفت و برگشت. «اینکه زادهی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی» رو براش ترجمه میکنم و مینویسم. براش مینویسم که حاجی… هزینه و سختی ایرانی بودن رو دست کم نگیر. چند دقیقه همین طور خیره میشم به ایمیل نیمهتموم٬ بعد گوشی رو میذارم رو گوشم و شروع میکنم به گوش دادن. به تصاویر سیاه و سفیدی که روی آهنگ گذاشتن چشم میدوزم. عبا٬ چراغ برق٬ تعزیه٬ کلاه نمدی٬ گاری٬ مسجد٬ بازار… میرم با صداش٬ تا جاهای دور٬ تا همون عرش کبریایی. تا اون بعد از ظهر پاییزی که اولین بار وصف نامجو رو توی یه دایرهی گل و درخت شنیدم. تا اون برفای گرمی که روی زمین پارک نشسته بود و تابهای خیس. میرم تا سواحل درخشان قبرس٬ میرم تجریش٬ میرم تا روی پل هوایی دم عوارضی زیر آفتاب داغ تابستون. ماهیچههای اطراف چشمم شروع میکنه به مورمور شدن که یهو برمیگردم٬ خیره به نمایشگر. هر چی نوشته بودم رو پاک میکنم. مینویسم باشه٬ حتما دوباره از دفتر دانشجوهای بینالمللی سوال میکنم.
با احترام٬
پ.