Archive for the ‘چرندِ پرند’ Category

اکتبر 16, 2011

بسته به آدمش٬ برای هر انسان مذکری در هفته چند (یا چندین) بار پیش میاد که آدم می‌تونه حدود پنج دقیقه درست فکر کنه و درست تصمیم بگیره. اون پنج دقیقه‌ی بلافاصله بعد از خودارضایی رو واقعا باید قدرشو دونست. برای چند دقیقه آدم می‌فهمه که واقعا مشکلات زندگیش چیه٬‌ می‌فهمه چه قدر چیزای خوب داره و بهشون کم اهمیت می‌ده٬‌ و به وضوح مسیری که در پیش رو داره رو می‌بینه. انصافا باید آدم افکارشو توی اون چند دقیقه ثبت کنه٬ تصمیماتشو بنویسه و زیرشو امضا کنه که در اوقات سخت (که تقریبا بقیه‌ی روز رو تشکیل میده)‌ بهشون رجوع کنه تا اموراتش بگذره.

سپتامبر 12, 2011

یه دوستی یه زمانی یه جمله‌ای داشت به این صورت که «فلانی به درد کردن هم نمی‌خوره!» دقیقا حسیه که این روزا از رفتار آدما با خودم می‌گیرم.

تَرَکش!

آگوست 30, 2011

مغزم رسما ترافیکه. یعنی یه مقاله رو دو روزه نمی‌تونم بخونم. البته بماند که بوی خستگی از فیزیک دوباره داره از دور شنیده میشه٬ اما سر و صدای توی مغزم دیگه از آستانه‌ی تحمل داره می‌گذره. کلی آدم٬ کلی کار متفرقه برای انجام دادن. واقعا من گنجایش زندگی به سبک آدم مدرن رو ندارم. یعنی دیوونه میشم. تعداد دوستایی که می‌خوام باشون به طور فعال معاشرت کنم به حدود چهار یا پنج رسیده و من احساس می‌کنم دارم کوه جا به جا می‌کنم. بگو چرا همه‌ی عمرم عمدتا تنها بودم. بگو چرا هر چند سال دوستان و اطرافیانم رو آدم‌های جدید تشکیل دادن٬ چون رسما از نفس می‌افتم و نمی‌تونم روابطمو نگه دارم. مغزم همین الآن داره جیغ می‌زنه. مقاله رو نخوندی٬ عصر باید بری فلان چیز رو بخری٬ توی این هفته باید بری سینما٬ فلان چیز رو باید بفرستی٬ فلان فرم رو باید پر کنی٬ باید زنگ بزنی شرکت مخابراتی٬ باید فلان چیز رو ضبط کنی٬ باید برسی خونه غذا درست کنی٬ اون کتاب نصفه کاره مونده٬ آدمی که پنج هفته‌س قراره ببینیش رو باید دست کم بهش یه زنگ بزنی٬ باید دوباره این آخر هفته بری با دوستان معاشرت٬ باید فلان بحث رو روی فیس‌بوک ادامه بدی٬ استادت رو قبل از اینکه بره باید ببینی. یعنی اگه همه‌ی اینا رو با زبون خوش می‌گفت عیب نداشت. اما اینا رو جیغ می‌زنه٬ عربده می‌کشه روی سرم. همه‌شو سه بار در دقیقه تکرار می‌کنه. لاینقطع. به خدا مردم هم کار دارن٬ اما این حالیش نیست. جیغشو می‌زنه. همه باید همین الآن انجام بشه. به هیچ چیز هم نه نمیشه گفت. «ترید آف» و اینا هم حالیش نیست. باید همین الآن همه‌ی این کارو بکنی و اگه نکردی برنامه جیغه.

انصافا هر چی فکر می‌کنم می‌بینم من یک لحظه هم به درد یه زندگی پربازده و مفید نمی‌خورم. منو مثل یه نوازنده‌ی دوتار روستایی قدیمی باید می‌ذاشتن بشینه یه گوشه روزی چهار ساعت سازشو بزنه و بقیه‌ی اوقات رو هم بره سر زمین درو کنه و بیل بزنه و بعدش هم شب بیاد خونه و بخوابه. اون جوری همه‌ی مشکلات عاطفی و جنسی و بی‌کسی و اینا رو هم در این شرایط توی همون چهار ساعت ساز زدن اون قدر نشخوار می‌کردم که دیگه بعدش یادم رفته باشن. وگرنه رفیق بازی و روابط انسانی و فیلم دیدن و روشنفکر بازی و مطالعه و اخبار روزگار رو دنبال کردن و دکترا گرفتن و این کارا برای من گُه‌خوری اضافیه. اصلا آدم‌ها رو که می‌بینم چیزی رو «دنبال» می‌کنن مخم سوت می‌کشه. که فلانی یادشه فلانی چی کار کرده. این کار رو در فلان سال کرده. این همه آدم بشناسی که چی آخه؟ فلانی توی فلان زمینه کار کرده. کارش خیلی خوبه. رفته فلان جا فلان چیزو گفته. دیدگاهش اینه که این بوده. بابا! خوب به اون ۶۶ تا شترم! اصلا آقا جون تو کی وقت می‌کنی این همه شر و ور رو توی اون مخت فرو کنی؟

دعای روز جمعه

نوامبر 12, 2010

خدایا٬ در این روز جمعه٬ یه مرحمتی به حال این تحقیق گره خورده‌ی ما بفرما! (الهی آمین!)

در راه علم و دانش دهن ما کمتر سرویس بفرما! (الهی آمین!)

ما را از شر این مساله‌ی لعنتی خلاص بفرما! (الهی آمین!)

خدایا به حق پنج تن خشتک ما کمتر عمامه‌مان بفرما! (الهی آمین!)

خدایا به حق محمد و آل محمد در اینکه ما را اینطور به گه‌خوری انداختی یه تجدید نظری بفرما! (الهی آمین!)

خدایا تو اونجای اون کسی که ما رو به این وضع انداخت یه چوب خوش‌اندازه‌ای مرحمت بفرما! (الهی آمین!)

پی نوشت: این یکی رو هیچ وقت خدایی فکرشو نمی‌کردم. بیست دقیقه‌ای امروز درگیر یه سوسک گنده‌ی بدقواره بودیم. همین مونده بود که در حین تعمقات (و خود ارضایی‌های) علمی یه سوسک گنده توی دفتر استاد محترم پیدا بشه و استاد با شور و شوق راه بیفته دنبالش و توی یه لیوان گیرش بندازه. فرض کن اون هیبت با اون شیکم گنده خم شده باشه روی زمین و سعی کنه سوسکی رو که داره از لای پاش فرار می‌کنه زیر یه لیوان گیر بندازه. بعدش که تموم شد بره استاد همسایه رو صدا کنه که بیا ببین شق‌القمر کردم! بعد داستان تعریف کنه که یادش به‌‌خیر اون سال‌ها خونه‌ی مادر زن آینده‌ام موش پیدا شد و رفت زیر کمد و پدر زنم کمد رو بلند کرد و موش اومد فرار کنه پدر زنم پایه‌ی کمدو گذاشت روی دم موش! بعدش هم آخرش یه دستمال بذاره روی سر لیوان و چسب بزنه که بعدا ببره به مدیر ساختمون نشون بده! بسیار فعالیت‌های علمی عمیقی انجام میشه. من خیلی راضیم.

«من که قبول ندارم!»

نوامبر 3, 2010

حل کردم. خدایی این دفعه دیگه هیچ اشکالی نداره٬ مو لا درزش نمی‌ره. فردا می‌برم به استادم نشونش بدم. یه دونه دسته‌ی هاون هم با خودم می‌برم. به اباالفضل اگه باز ایراد گرفت این قدر با دسته هاون می‌زنم تو تخماش که از جاش بلند نشه!

رقیب

اکتبر 22, 2010

استادم دو ماهی هست که یه پست داک گرفته. یه دانشجوی جدید هم گرفته. میشه گفت که گروهمون که یه زمانی من بودم و خودش کمی آبادتر شده٬ اما از طرف دیگه توی پاچه‌ی من هم رفته. زمانی (یادش به خیر!) هر وقت می‌رفتم برام وقت داشت و می‌تونستم باش حرف بزنم. اما الآن کمی قضیه فرق کرده. باید منتظر بمونم و گاهی کار داره و گاهی با فلانی داره حرف می‌زنه… تا اینکه امروز دیگه به نقطه‌ی اوجش رسید. آخر هفته در راهه و من کارم گیر کرده و دوشنبه هم نیستش و خلاصه اگر نمی‌دیدمش می‌رفت تا چهار روز دیگه…

اول که آقای پست داک یک ساعت و نیمی پیشش بود. بعد که اومد بیرون کمی فرصت دادم تا نفسش بیاد سر جاش. رفتم سراغش دیدم اون یکی دانشجو نشسته پیشش. لجم گرفت! بالاخره ما اینجا یه حق آب و گلی داریم! بعد حالا یه سری بِچه (!)‌اومدن سر راه ما؟! وقتی پسره رفت بیرون رفتم دم در. گفت شرمنده من کلی کار دارم و یه ساعت دیگه باید برم. فهمیدم که روزگار خوش یک بار برای همیشه سپری شده…! اما چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم آقای پست داک با زنش و بچه‌ی چهار ماهه‌اش اومدن تو! اول کمی با ما بازی کردن و بعد رفتن سراغ استادم که بچه رو نشونش بدن. دلم خنک شد! آقای استاد! کار داشتی؟ چوب خدا صدا نداره! ما رو دست به سر کردی عوضش یکی با زن و بچه‌ش خراب شد سرت!

ای بابا منم که خوب برای خودم احمقم… دیگه ما که می‌دونیم که استاد کاری نداشت و فقط بهانه کرد از شر ما خلاص بشه… حالا داره با بچه بازی می‌کنه حال می‌کنه توی دلش هم می‌خنده که خوب فلانی رو دودر کردما!

آسمون خاکستری خاک‌به‌سری

اکتبر 1, 2010

آخ چه قدر امروز و دیروز افتضاحه… نمی‌دونستم ترکیب کم‌خوابی (یعنی بیحالی در طول روز) و هوای ابری این قدر در به فنا دادن من موثر عمل می‌کنه. باورم نمیشه ولی انگار دوست دارم بشینم یه گوشه گریه کنم. به این میگن یه روز جمعه‌ی که‌که‌ای.

عجب عنوان اُب‌ای داره این نوشته. راستی الآن که می‌گم اُب از خودم خوشم نمیاد. یاد ساوث پارک هم می‌افتم. از دو جنبه٬ اولیش رو چون هیچ ربطی نداره اول می‌گم که نوشته حتی مغشوش‌تر و مزخرف‌تر از این چیزی که هست بشه. به این صورت هست که می‌بینم که انگار جدی شبیه «کِنی» هستم٬ از این لحاظ که بدون اینکه دست خودم باشه یه جاهایی می‌رم و کارایی می‌کنم که طبق قراردادهای تخمی اجتماعی کارهای زنونه به شمار می‌رن. مثل اون قسمت ساوث پارک که کِنی از بین دو تا درس فنی حرفه‌ای کارگاه ابزار و هنر در خانه (!) دومی رو انتخاب کرده بود و همه‌ی شاگردای دیگه دختر بودن٬ منم امروز رفته بودم یه «ناهار تشکر»ی که هم مسئولینش دختر بودن و هم مدعوینش.

حالا دلیل دوم که کمی مربوط‌تره و ایشالا تا الآن شما اصلا یادتون رفته به چی قرار بود مربوط باشه به این شرحه که در واقع من با وجود اینکه از ساوث پارک خوشم میاد باید اما بپذیرم که نویسندگانش کم و بیش هم سکسیست هستن و هم ضد‌هم‌جنس‌گرا. خیلی راحت به چیزایی که به نظرشون ضایعه می‌گن گِی (همون اُب خودمون) یا می‌گن پوسی. خیلی برخورد گوزمآبانه‌ایه…

اندر ضایع بودن این‌جانب

سپتامبر 26, 2010

جهت زنده کردن یه پروژه‌ای که دو ساله خاک می‌خوره٬ دارم ایمیل‌هایی که بین من و استاد سابقم رد و بدل شده رو مرور می‌کنم. در کنار خیلی چیزها که خنده‌ام می‌گیره به خودم٬ به طور مشخص از خریت خودم که به طور ثابت استاد رو «دکتر» (Dr) فلانی خطاب می‌کنم و نه پروفسور فلانی خجالت می‌کشم و از باحالی و افتاده بودنش که نه تنها بد اخمی نمی‌کنه بلکه گیجی منو هم با حوصله تحمل می‌کنه کیف می‌کنم. خدایی همچین اشتباهی رو آدم تو ایران می‌کرد هزاری هم که می‌دونستن طرف خارجیه و این مزخرفات بازم بالاخره یه جوری آدمو تحقیر می‌کردن و تو سرش می‌زدن که تا آخر عمرش فرق «دکتر» و «پروفسور» رو یادش نره.

همان بی‌رنگ بی‌رنگم

ژوئیه 17, 2010

در چند سال اخیر تعدادی از دست راستی‌ترین دوستانم به چپ حرکت کرده‌اند و تعدادی از چپ‌ها هم به شدت به راست. مدتی است که اصلا کار خودم این شده که بیرون گود بایستم و چپ و راست شدن ملت را تماشا کنم. فعلا که جایم راحت است. جالب‌ترین مشاهده‌ام هم فعلا این است که تعدادی از چپ‌ها و راست‌ها در بعضی موارد از پشت به هم می‌رسند. فکر کنم در واقع علت اینکه از گود به بیرون پرتاب شدم هم فشاری بود که از بابت همین پدیده به خشتکم وارد می‌شد. یک پایم سمت صفر مثبت و پای دیگرم سمت «۲ پی» منفی بود. اصلا فکر کنم بار این همه ناپیوستگی را به تنهایی می‌کشیدم. از یک زمان به بعد بود ولی که گویا به یک مرتبه فرار را به جر خوردن ترجیح دادم.

ای دشمن دانا٬ ریده‌ای بر ما!

جون 14, 2010

بعد از یک هفته زندگی رویایی دوباره به زندگی واقعی برگشتم و متوجه شدم که کلی گند خورده به این ور و اون ور. دوباره کلی دلیل برای احساسات لزج ایجاد شده. یه چیزی که توی این مدت چند ماه سر پا نگهم داشته بود کارم بود که کلی ریده شده بش. استادم هم که نیست و جوابم نمی‌ده. دوباره برنامه برای دو سه هفته‌ی آینده خود خوری و دندان‌سایی هستش. اصلا نافم تو چشم اونایی که مردمو با باتون می‌زنن.

جستجوی برتری که در مدت اخیر به وبلاگ این‌جانب منتهی شده: «وسواس گوز»!!! به به واقعا قابل تقدیره! عالی!!

هی داد ای وای وای٬ خاک بر سرم کرده!