Archive for اکتبر 2010

اکتبر 30, 2010

«نگو٬ آزارم می‌دهی. حرف‌هایت آزارم می‌دهد. خودت آزارم داده‌ای. اکنون که کنارت نیستم احساس آرامش می‌کنم. کنار آدم‌هایی هستم که می‌دانم از حضور من خوشحال هستند. تو از حضورم خوشحال نبودی. حست را نگو٬‌ نگو دوستم داشته‌ای٬ نگو از حضورم خوشحال بوده‌ای٬ آزار می‌بینم. نگو. حرف نزن. نگو که چون رفته‌ام دلت تنگ شده٬ چون آزار می‌بینم. نگو فلان کار که در قبالت کرده‌ام درست نبوده٬ چون صد بار دیگر هم همین کار را می‌کردم. موقعیتم سخت بوده. نگو تو هم موقعیتت گاهی سخت است. نمی‌خواهم بشنوم. موقعیت تو سخت نیست٬ حتی اگر خودت بگویی. حتی اگر خودت حس کنی. می‌دانم که نیست. شوخی‌ات گرفته؟‌ سختی‌های تو که سختی نیستند. اصلا نکشیده‌ای که ببینی یعنی چه. آزارم می‌دهی.  دفعه‌ی دیگر لطفا نگو تو هم گیر افتاده بودی. نگو تو هم نمی‌دانستی چه کنی. نگو درد داشته‌ای. دردهای تو که درمان نمی‌خواهد٬ توجه نمی‌خواهد. نگو الآن هم درد داری. اصلا حرفش را نزن. هر چه تو بکشی و می‌کشی از مال من کمتر است. مگر می‌شود بیشتر باشد. نگو درد می‌کشی٬ چون آزار می‌بینم. نگو جریحه‌دار شده‌ای٬ چون آزار می‌بینم. نمی‌خواهم بشنوم حرف‌هایت را چون حتی اگر حق با تو باشد هم باز اشتباه می‌کنی. دردهای تو هم خوب می‌شود٬ خصوصا چون من اینجا احساس آرامش می‌کنم. نگو آزارت داده‌ام چون نمی‌خواهم بشنوم. نگو آزار دیده‌ای٬ نمی‌خواهم بشنوم٬ اینجا راحتم٬ آزارم نده. چیزی داشتی می‌گفتی؟‌ از دردهایت؟‌ ببخشید مجبورم حرفت را قطع کنم. نمی‌خواهم در موردش حرف بزنیم. اما تو بشنو و بدان. و ببین. که اینجا خوبم. اینجا راحتم. بدون تو٬ خصوصا. تو نیستی و خوبم. دوباره بر می‌گردم٬ روزی و جایی که بدانم نزدیکم نیستی. همین که بدانم نیستی خوب است٬ چون آزارم می‌دهی. نگو می‌خواهی باشی٬ آزارم می‌دهد حرفت. نگو. نباش. آزار می‌بینم.»

انقلوساقسون

اکتبر 29, 2010

هر چی زمان می‌گذره و من بیشتر به قضیه نگاه می‌کنم بیشتر و بیشتر متقاعد میشم که انگلیسی آمریکایی لگن‌ترین نوع انگلیسیه (بگذریم از انگلیسی کانادایی که نسخه‌ی ناجور انگلیسی آمریکاییه). جدای اینکه نسخه‌ی انگلیسی (انگلستانی) لندنی از لحاظ لهجه بی برو برگرد و با فاصله‌ی بسیار از بقیه بهتره٬ از لحاظ کلمات و اصطلاحات هم آمریکایی از همه بی‌مزه تره. آمریکایی‌ها خیلی مثلا انگلیسی‌ها رو مسخره نمی‌کنن چون می‌دونن تف سر بالاس٬ اما تا می‌تونن به لهجه و هیکل استرالیایی‌ها می‌خندن. همونشم الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم باحال‌تر از آمریکاییه. مثلا بیا یه حالی بده به کسی. یا یه کاری کن که طرف خیلی حال کنه. انگلیسیه در میاد میگه wonderful! ایرلندیه میگه brilliant! اسکاتلندیه میگه fantastic! آمریکایی بهت میگه awesome! یا میگه terrific! زهر مار و «آسوم» (یا به قول دخترهای کالج برو آآسِم)! خیلی دیگه طرف بافرهنگ باشه میگه great! در حد سوم دبستان.

قشنگ مثل فرق فارسی استاندارد و روزمره‌س (همون چیزی که بعضیا اسمشو گذاشتن فارسی تهرانی و زور می‌زنن باش افه‌گوز بیان و هیچ ربطی هم به تهرانی نداره) با انواع لهجه‌ها و گویش‌های محلی. یا با فارسی‌ای که افغان‌ها حرف می‌زنن. هر چی تشبیه باحال و عبارات قشنگ و چیزایی که از طبیعت گرفته شده در گویش‌ها و لهجه‌ها هست در فارسی استاندارد حذف شذه و جاشو داده به «خفن» و «کف کردم» و «کار درست» و «ریده‌مال».

«های های های های … شده ننگ من…»

اکتبر 26, 2010

«…به عکسات که نگاه می‌کنم و دلم تنگ می‌شه دقیقا نمی‌دونم برای چه چیزت داره دلم تنگ میشه…»

اما من می‌دونم… خیلی خوب می‌دونم و خیلی خوب یادمه… می‌دونم دلم برای چی تنگ میشه٬ می‌دونم دلت برای چی تنگ میشه… دوست دارم فکر کنیم یه زمانی تو هم می‌دونستی…

آیزینگ

اکتبر 25, 2010

پروژه‌ی جانبی‌ای که گفته بودم بعد از دو سال خاک خوردن قراره دوباره راه بیفته به دردناک‌ترین قسمتش رسیده. به اونجایی رسیده که باید شروع کنم برنامه‌ای که یه نفر دیگه به فرترن (که من بلد نیستم) نوشته رو بفهمم و و یه جاهاییشو هم تغییر بدم که به کار خودم بخوره. بعد از یک ساعت و نیم صحبت با استاد و پست داک سابقش کلا افسرده شدم! کی حال داره خدایی…

استاد مورد نظر خیلی باحاله. حرفای جالبی لابه‌لای درس سر کلاس می‌زنه. به حواشی فلسفی (فلسفه‌ی علم بهتره بگم) و اجتماعی و اقتصادی مسایل علمی و آکادمیک علاقه داره و هر از چند گاهی یه چیزایی می‌پرونه. مثلا چند روز پیش گفت: «یه زمانی توی دهه‌ی نود یه  گروهی توی کلمبیا تصمیم گرفتن که یه سری کامپیوتر تک منظوره بسازن که فقط و فقط کارش شبیه‌سازی سیستم‌های مغناطیسی باشه. خوبی این کامپیوترها اینه که نوعا ده برابر از از کامپیوترهایی که به مصارف عمومی می‌رسن سریع‌ترن. اما یه چیزی که خیلی‌ها فراموش می‌کنن اینه که علت اینکه اینا از لحاظ هزینه هم به صرفه در میان وجود کار در واقع مجانی استادهاییه که حقوقشونو از یه جای دیگه می‌گیرن و دانشجوهایی که در واقع نیروی کار بسیار ارزون و قابل صرف نظر به حساب میان!»

رقیب

اکتبر 22, 2010

استادم دو ماهی هست که یه پست داک گرفته. یه دانشجوی جدید هم گرفته. میشه گفت که گروهمون که یه زمانی من بودم و خودش کمی آبادتر شده٬ اما از طرف دیگه توی پاچه‌ی من هم رفته. زمانی (یادش به خیر!) هر وقت می‌رفتم برام وقت داشت و می‌تونستم باش حرف بزنم. اما الآن کمی قضیه فرق کرده. باید منتظر بمونم و گاهی کار داره و گاهی با فلانی داره حرف می‌زنه… تا اینکه امروز دیگه به نقطه‌ی اوجش رسید. آخر هفته در راهه و من کارم گیر کرده و دوشنبه هم نیستش و خلاصه اگر نمی‌دیدمش می‌رفت تا چهار روز دیگه…

اول که آقای پست داک یک ساعت و نیمی پیشش بود. بعد که اومد بیرون کمی فرصت دادم تا نفسش بیاد سر جاش. رفتم سراغش دیدم اون یکی دانشجو نشسته پیشش. لجم گرفت! بالاخره ما اینجا یه حق آب و گلی داریم! بعد حالا یه سری بِچه (!)‌اومدن سر راه ما؟! وقتی پسره رفت بیرون رفتم دم در. گفت شرمنده من کلی کار دارم و یه ساعت دیگه باید برم. فهمیدم که روزگار خوش یک بار برای همیشه سپری شده…! اما چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم آقای پست داک با زنش و بچه‌ی چهار ماهه‌اش اومدن تو! اول کمی با ما بازی کردن و بعد رفتن سراغ استادم که بچه رو نشونش بدن. دلم خنک شد! آقای استاد! کار داشتی؟ چوب خدا صدا نداره! ما رو دست به سر کردی عوضش یکی با زن و بچه‌ش خراب شد سرت!

ای بابا منم که خوب برای خودم احمقم… دیگه ما که می‌دونیم که استاد کاری نداشت و فقط بهانه کرد از شر ما خلاص بشه… حالا داره با بچه بازی می‌کنه حال می‌کنه توی دلش هم می‌خنده که خوب فلانی رو دودر کردما!

دیگه چه خبر؟

اکتبر 22, 2010

با خودت گاهی خدا خدا می‌کنی که بعضی سوال‌ها را ازت نپرسند. سوال‌هایی که خودت هیچ وقت به جوابشان فکر نکردی. هیچ وقت نخواستی که به جوابشان فکر کنی. سوال‌هایی که می‌خواهی برای همیشه بی جواب بگذاری چون هر جوابی بدهی غلط است. و سوال را ازت می‌پرسند… جواب می‌دهی. غلط. دوباره می‌پرسند. یک جواب غلط دیگر. و باز هم… و باز هم… و هی دلت می‌خواهد بروی و بگویی که «نه اینکه این جوری گفتم یعنی این و از اون جنبه که نگاه کنی یعنی اون…» و باز هم می‌پرسند و تو غلط جواب می‌دهی.  و غلط می‌شوی. و در غلطی خودت و دنیا و آدم‌ها هی فرو می‌روی و هی فرسوده‌تر می‌شوی.

کوشر

اکتبر 19, 2010

– جمله‌ی دوم بسط ویریال برای دفترم جدیدا اهمیت پیدا کرده. یعنی اینکه تعداد آدم‌ها در یک اتاق کوچکتر از چهار در چهار الآن چهار نفره.

– نکته‌ی بدتر اینه که نفر چهارم میره بیرون و سگار می‌کشه… و وقتی برمی‌گرده از بوی گندش زندگی من تباه میشه و سرم درد می‌گیره… لعنت به هر چی سیگار و سیگاریه…چی بهش بگی آخه…

– هر چی فکر می‌کنم می‌بینم در بدن من پدیده‌ی هم‌جوشی رخ می‌ده. مقدار آبی که در مجموع به اشکال مختلف می‌خورم بی برو برگرد از مقداری که دفع می‌کنم کمتره.

– فیزیک پلیمر هم خدایی بعضی جاهاش خیلی سخته… باز خوبه… مدتی بودن احساس می‌کردم هر کاری من دارم الآن به عنوان تحقیق انجام می‌دم رو هر گوسفند دیگه‌ای هم می‌تونه انجام بده.

While rowing…

اکتبر 16, 2010

Zoe: I think I should give up smoking!

Poppy: Sounds like a good idea!

Zoe: Yeah…

Poppy: What should I give up?

Zoe: I think you should give up being too nice!

Poppy: : ))))))))))))

Zoe: Seriously! You can’t make everyone happy!

Poppy: Well there’s no harm in trying, is there?!

Zoe: Dunno…

From the concluding scene of «Happy go lucky».

Mark as unread

اکتبر 13, 2010

ایمیل‌هایت را می‌خوانم٬ و بعد برچسب «خوانده نشده» می‌زنمشان. پس زمینه‌ی ایمیلت سفید می‌ماند و اسمت با قلم درشت و برجسته خودنمایی می‌کند. هر بار که به صفحه‌ی ایمیلم نگاه می‌کنم لحظه‌ای فکر می‌کنم که ایمیل جدیدی از تو دارم…

کوشر

اکتبر 12, 2010

– برای اولین بار در غربت٬ شام امشب از غذاهای خسته است: که‌که‌ سبزی.

– یک وقت‌هایی دو نفر آدم را به صورت یک زوج می‌بینی٬ یک از یک آدم‌های گندتر و نکبت‌تر. اما خوب و خوش با هم هستند و گویا راحت هم هستند. بعد به خودت نگاه می‌کنی… نمی‌دانی از آن‌ها هم گندتر و نکبت‌تر هستی٬ یا به اندازه‌ی کافی گند و نکبت نیستی.

– «هر چه کنی بکن٬ مکن!»

– «I gave her the truth, gave her the proof, I gave her everything…»