یه چیزی در من در این مدت اخیر داره با سرعت زیادی تغییر میکنه. به قدری سریع که خودم به وضوح متوجهش هستم. نسبت بهش هم بیشتر حالت نظارهگر دارم و گویا خیلی هم دست خودم نیست. اونم اینه که انگار به یکباره نمیخوام حرفای دیگران رو بشنوم. دیگه نمیخوام بدونم فلانی چرا فلان کار رو کرده. نه تنها تلاشی نمیکنم که بدونم چرا فلانی فلان کار رو کرد که مایهی رنجش من شده٬ بلکه حتی اگر طرف بخواد توضیح بده هم خودم حرفشو قطع میکنم. نمیخوام بشنوم. انگار احساس میکنم دیگه نوبت من نیست. دیگه نوبت من نیست که سختیهای دیگران رو بشنوم و رفتارشون رو با توجه به سختیهاشون بسنجم و بهشون حق بدم. دیگه نمیخوام بهشون حق بدم. میخوام کمی به خودم حق بدم. میخوام فقط رفتار خودمو بسنجم. به خودم بگم رفتار منصفانه اینه که فلان کار رو بکنی و همون کار رو هم بکنم. اما اگر کسی در قبالش رفتاری که فکر میکنم منصفانه نبود رو نکرد٬ قضاوت میکنم و از طرف نمره کم میکنم. به هیچ کس آسیب نمیزنم٬ فشار هم نمیارم یا با کسی بدخلقی نمیکنم. حتی شاید ته دلم هم درک کنم که خوب طرف همین قدر بیشتر نتونسته. اما دیگه بار این نتونستن و کل موقعیت دو طرفه رو به دوش خودم نمیگذارم. طرف نتونست؟ مشکل داشت؟ باشه٬ اونم به عنوان یه انسان حق داره٬ اما با توجه به این شرایط٬ این برهمکنش محدود میمونه. از این بگیر برو تا جایی که آدمها میتونستن ولی اهمیت ندادن و هر کاری دلشون خواست کردن. اونجا حسم خیلی جدیتره. سریع با لگد طرف رو از حیطهی زندگیم دور میکنم. اصلا برام مهم نیست جوانب مختلف قضیه و اینکه فلانی به فلان دلیل فلان کمبود رو داشته و چون در جامعهی بیمار و بهمان بزرگ شده فلان ایراد رفتاری رو داره و بیچاره منظوری نداره. نه٬ به تخمم. منم توی همون جامعهی بیماری بزرگ شدم که خیلی چیزا رو در وجودم کشت٬ و بهم دو دهه یاد داد که من همیشه جام ته صفه و مردم خوبن و گناهی ندارن. اما همین چیزی که هستم رو لااقل یکی یکی با جون کندن و درد کشیدن ساختم و هر وقت هر درگیریای بود اول برگشتم به خودم نگاه کردم و تا تونستم تیزیهای خودمو صاف کردم٬ هنوز هم میکنم. اما نه٬ مردم هم خیلی وقتها خیلی هم گناهکارن. خیلی وقتها خیلی بیمسئولیت و خیلی بیفکرن. و من دیگه نمیخوام حرفها و توجیهاتشون رو بشنوم٬ هر چند مستحق همدردی باشن و هر چند بشه بهشون آوانس داد. در روزگاری که هیچ کس به من آوانس نداد (چرا٬ یه عده آدم محدود خوب به من آوانس دادن که اونا رو طبیعتا روی سرم میذارم) و مجبور بودم هر کمبود کوچک یا بزرگ رو براش تاوان بدم٬ من از کسایی که در مقابلم انسانیت رو رعایت نکنن تاوان نمیگیرم٬ ولی وقتی دهنشون رو هم برای توجیه باز کنن من گوشم رو میگیرم. خستهام از این آدمهای به کون غاز نیارز.
Archive for the ‘روابط انسانی’ Category
دور وایسا
نوامبر 10, 2011اکتبر 24, 2011
چند روزی چلاق بودم. عالمی بود برای خودش. چه قدر سخت بود تند نرفتن. اعتماد به نفس من در راه رفتن بینهایته. همیشه حس میکنم اگر دنیا خراب بشه٬ اتوبوس آتیش بگیره٬ مترو به فنا بره٬ و آسمون به زمین بیاد هم من هر جا بخوام پیاده میرم. با سرعت. یه خیز بر میدارم و از این ور شهر میرسم اون ور. با اتوبوس توی ترافیک مسابقه میذارم. اما چه سخت بود حالا لنگون لنگون این ور اون ور رفتن. روی پله برقی ایستادن. تیک تاک ساعت رو موقع راه رفتن شنیدن و پذیرفتن اینکه این بار دیر راه افتادن رو با گامهای بلندتر و تندتر برداشتن نمیشه جبران کرد. به یکباره و با همین یک مورد انگار دیگه نه بال پرواز مونده بود و نه امیدی.
مترو ساعت دوازده شب. آخرین موج جمعیتی که کارشون زنده نگه داشتن شبانهروزی این شهره٬ موجی که با کم شدن سرویس مترو بزرگتر از اون چیزی که هست به نظر میاد. اما امشب این موج به دلیل نامعلومی بزرگتر از همیشهس. حالا پیر و جوون توی واگن سرپا ایستادهان و من هم نشسته. چلاقم و درستش اینه که نشسته باشم. با تیزیهای سیخهای تربیت ایرانی و دیگرمحورم کلنجار میرم و به طور پیوسته پسشون میزنم. چند ایستگاهی دووم میارم تا زنی نسبتا پیر با عصا وارد میشه. سیخ تیزتر از اونه که بشه دردشو تحمل کرد. بلند میشم و هنوز با دردی که توی پام میپیچه و صورتمو جمع میکنه درگیرم که زن میانسال دیگری با سرعت و با حس رضایت خاطر میاد و تشکر کرده و نکرده پشت میکنه به صندلی که بشینه. یه لحظه درد سیخ و پا ساکت میشه و من اول نگاه دقیقی به این خانم میانسال میاندازم و بعد هم نگاهم لحظهای در چشم زن پیر که حالا داره لبخندی میزنه گره میخوره. حالا یه مرتبه نگاهش آشناس٬ لبخند عمیق و چندلایهای که یه مرتبه اصلیت روس یا اروپای شرقیشو داد میزنه٬ که چه قدر گرمی و سردی و عمق و نحوست و هر کوفت و زهر مار این مردمان شبیه خود ماس. نگاهمون از هم بریده میشه و برمیگرده به زن میانسال که حالا متوجه تمام داستان شده و نیمخیز مونده و داره سر سری عذرخواهی میکنه و با یه اشارهی دست پیرزن میشینه و خودشو بیشتر هم درگیر نمیکنه.
حالا تازه درد پامو حس میکنم که با هر تکون قطار یه تیر مختصری میکشه. لنگون دور میشم و یه جوری میایستم که نه پیرزن و نه زن میانسال و نه هیچ کدوم از مردمی که اون اطراف بودن رو نبینم. حالا دیگه خبری از سیخونکهای سیخها نیست. اما مزهی گسی مونده توی دهنم. مزهی گس آدمها. یه بار دیگه زیر لبم زمزمه میکنم که روزگار گُهیاست نازنین. یاد راه نرفتن و تیک تاک ساعت میافتم. یاد تنها راه رفتن٬ تند راه رفتن و نموندن میافتم. قطار میایسته٬در باز میشه. یاد از یاد بردن میافتم.
حالت حدی
سپتامبر 10, 2011خوبی این که یه چیز ناخوشایند رو به غلیظترین شکلش تجربه کرده باشی اینه که وقتی دوزهای کمترش بهت میخوره هم به خوبی تشخیصش میدی. تصویر پلشتیها و نقاط تاریک آدمها وقتی کمرنگ میشن تار هم میشن٬ اما همون طور که ذهن عکس مخدوش و خراب یک آشنا رو تشخیص میده٬ نقاط تاریک آشنایی که این دفعه در غلیظترین شکل ممکن نیستن و گاهی در لفافهی تصاویر دیگه پیچیده شدهن رو هم بهتر تشخیص میده. نقاط روشن هم همین طورن. گاهی محبتهای ساده عمق انسانیت فرد محبتکننده رو در پرتو محبتهای بیدریغ و وصفناپذیری که از دیگران دیدی نشون میدن. این طوریه که لابد هر چی مرزهای تجربیاتت دورتر و دورتر میرن٬ زودتر آدمها رو میشناسی و به تاریکیهاشون و روشنیهاشون واکنش نشون میدی. اینم حتما یه جنبهای از بزرگ شدنه. جنبهای که اگر با یه جنبهی دیگه که همون جنبه داشتن باشه٬ همون تحمل و مدارای بیشتر نباشه پدر آدمو در میاره. نه چیزی از امید به زندگی میذاره و نه لحظهای آرامش. اون جایی که در دهمین جملهی یه آدم٬ در دومین باری که باش برخورد داشتی٬ بوی همون خودخواهیای به مشامت میخوره که روزها و هفتهها و ماهها ریههاتو مسموم و عفونی کرده بود٬ فقط اون آسون گرفتن و مداراس که بهت کمک میکنه نه وارد کشمکش بشی و نه فاصلهات رو از حدی کمتر کنی. اون جاس که میتونی از کنار اون نقطهی تاریک بگذری و خدا رو چه دیدی٬ شاید یه کمکی به روشنتر شدنش هم کردی.
آگوست 10, 2011
چند سال پیش٬ زمانی که داشتم میاومدم این ور آب٬ فکر میکردم این بار باید جزو معدود دفعاتی باشه که با این شدت از آدمهای عزیز و محلهای آشنا جدا میشم. واقعا هم بود٬ اما چیزی که اون موقع نفهمیده بودم این بود که از اون روز توی زندگیم دارم وارد دورانی میشم که دیگه آدمهای عزیز احتمالا چیزی نیستن مگر همون چیزی که دزفولیها بهش میگن «دم خوَش کُچکه» (لحظهی خوش کوتاه). نفهمیده بودم وارد دورانی میشم که تا میام به کسی عادت کنم و باهاش احساس صمیمیت پیدا کنم٬ یا اون باید بره یا من. و نمیدونستم وارد دورانی شدن که حداکثر زمان ثبات جا و مکان آدم رو سه چهار سال تعریف میکنه معنیش اینه که اون روزی که با کسی دوست میشی یا به جایی دلبستگی پیدا میکنی همون روزیه که رفتن و خدافظی رو هم در کنارش تصور میکنی.
پستداکمون داره میره. همین پس فردا. یه پسر ۳۳ سالهی سوئدی٬ که نصفش شیلیاییه. ترکیب این آدم با زن آرومتر از خودش و بچهی چهارده ماههشون ترکیبی کم و بیش جادوییه. مثل خیلی غیرایرانیهای دیگه٬ ممکن بود وقتی با هم در حال معاشرت بودیم زمانهایی به سکوت بگذره- «حرفی نداشته باشیم با هم بزنیم». اما سکوتها همیشه در زمانیکوتاه و با صحبتی دوستانه شکسته میشدند. لودویگ جزو محدود غیرایرانیهایی بود که با شوخیهای خرکی و تماما منفی و معکوسگوییهای دائم و کنایات بیانتهای من ارتباط برقرار کرده بود و این کنایه که اون خیلی متمدنه و اون شوخی که ما شتر سوار میشیم هیچ وقت بین ما نه مزهاش رو از دست داد و نه هیچ وقت به ناراحتی منجر شد. به جای سلام اون میگفت دُلمه (گاهی هم قورمه!) و من هم میگفتم اسمورگوس (ساندویچ به سوئدی).
عمق حسم رو امروز وقتی فهمیدم که فیلیپ چهارده ماهه رو برای آخرین خدافظی بغل کردم. جوجهای به غایت آروم٬ با نگاههای پرمعنی٬ که همین یه ماه پیش دیگه کم کم داشت «خود» و مرزهاش رو با دنیای خارج کشف میکرد و از دیدن هر غریبهای جیغ میزد٬ امروز دیگه حسابی بام رفیق شده بود. مثل همهی بچههای کوچیکی که پدر و مادرشون ایرانی نبودن یا از بستگان نزدیک نبودن٬ از فیلیپ هم همیشه فاصلهام رو حفظ کرده بودم که مایهی ناراحتی نشه. اما امروز گرفتمش و توی بغلم فشار دادم و هی بوسیدمش. وقتی به فارسی بهش میگفتم کوچولو و عزیزم بهم زل زد اولش و بعدش خندید. وقتی چند تا بوس سفت از لپش برداشتم٬ یه نگاه جدی بهم کرد. نخندید٬ اما گریه هم نکرد. انگار با نگاهش میگفت که من نمیدونم دقیقا داره چه اتفاقی میافته٬ اما میدونم که یه تغییراتی در جریانه. توی وجود این بچه انگار زمان رو دیدم. دفعهی دیگهای که این بچه رو ببینم خیلی عوض شده. دیگه ۹ کیلو نیست. این قدر شیرین نیست. یه سال دیگه٬ پنج سال دیگه٬ این بچه کلا یه موجود دیگهس. همون موقعی که شاید به جای دانشجو اسم من پستداک شده باشه٬ این بچه زمین تا آسمون فرق کرده. فیلیپ کوچولو…
مِی 17, 2011
درک آدم از اتفاقات زندگی در مقیاسهای زمانی مختلف صورت میگیره. وقتی آدم تصادف میکنه٬ زمین میخوره٬ یا با کسی درگیر میشه٬ اولش همه چیز رو نمیفهمه. به قولی گرمه هنوز. بعدش که میره خونه٬ تازه میفهمه ای بابا فلان جا هم زخم شده٬ فلان جا کبود شده. اما این بدترین قسمت ماجرا نیست. قسمت بد قضیه اینه که گاهی در طول زمان چیزای دردناکتری هم کشف میشه٬ گاهی آدم میفهمه اون چیزی که اولش به نظر یه زخم ساده میاومد در طول زمان تبدیل میشه به یه حفرهی بد شکل روی پوست. گاهی فقط گذشت زمان نشون میده که زیر کبودی ناشی از اون مشتی که خورده٬ یه عصبی هست که برای همیشه قطع شده. فقط باید زمان بگذره تا آدم بفهمه که علت اصلی اون درد فقط دررفتگی نبوده٬ بلکه غضروف یه بار برای همیشه خورده شده و اون مفصل دیگه مفصل بشو نیست. عمق بعضی دردها فقط در طول زمان معلوم میشه. گاهی درد شدید لحظهای یک اتفاق در مقابل اثر تخریبی بلند مدتش هیچه. گاهی بعد از اینکه کسی از زندگی آدم میره بیرون٬ بعد از اینکه دردهای لحظهای فروکش میکنن و گرد و غبار میره کنار٬ آدم چیزی که توی آینه میبینه رو باور نمیکنه. حجم تخریبی که آدم میتونه زیر درد شدید و فشار بیوقفه تحمل کنه و نادیده بگیره باورنکردنیه. زیر بمبارون آدم فقط داره میدوه و این طرف و اون طرف پناه میگیره٬ فقط وقتی بمبارون تموم شد هست که آدم تازه میبینه زندگیش با خاک یکسان شده.
آوریل 20, 2011
زمانی که تازه دانشجو شده بودم٬در فلسفهی علم این جمله را یاد گرفتم که مشاهدات مسبوق به نظریهاند. یعنی نظریات قبل از مشاهده میآیند٬ یعنی آن چیزهایی که میبینیم و فکر میکنیم واقعیت عینی هستند خیلی بستگی دارند به اینکه چه طور میبینیمشان و چه پیش فرضهایی در تعبیرشان داریم. اگر فرضمان این باشد که آدمهای سیاهپوست خطرناکند٬ وقتی به طرفمان بیایند چیزی که مشاهده میکنیم نزدیک شدن خطر است. این نظریه را به کار بستم و بارها در بحثهای دیگران رد پایش را دیدم و به آدمها گوشزدش کردم٬و از زیباییاش لذت بردم. اما خیلی زمان زیادی نیست که رد پایش را به وضوح هر چه تمامتر در روابط انسانی دیدهام. طیف وسیعی از رفتارهای آدمها اصلا آن طور که کننده میخواهد منتقل نمیشود و ما به عنوان مشاهدهگر هستیم که به آن معنی میبخشیم. آدمهایی که نظر مثبتی به هم ندارند به سختی بعدا نظرشان عوض میشود. بر عکسش هم صادق است. یک زمانی برای بار اول حسی در آدمها نسبت به یکدیگر ایجاد شده که حالا هر رفتار جدید طوری تعبیر میشود که همان را تایید کند. بخش بزرگی از رفتارهای آدم یا آن قدر در مرزها قرار ندارد که به سختی بتوان طور دیگری تعبیرش کرد٬ یا به ذات در شرایط مختلف معانی مختلف میدهد. گاهی نقش تعبیر به قدری پررنگ میشود که عملا رابطهی آدمها در یک حلقهی رزونانس میافتد. تعبیر با هر عمل خنثی یا کوچکی از طرف مقابل خود را بازتولید میکند. دیدهایم آدمهایی را که شب و روز دعوا میکنند٬ و دیدهایم دوستانی را که با سادهترین حرکات سرشار از لذت میشوند٬ با هر شوخی فرد مقابل از ته دل میخندند و هر کاستیای را نادیده میگیرند. و شاید همهی اینها میتوانست کاملا متفاوت باشد اگر اولین برخوردها متفاوت میبود.
عصای سیاه
آوریل 15, 2011از پلهی مترو رفتم پایین. قطار رو به رو راه افتاد و رفت و مردم هم کم و بیش رفته بودن. از ته ایستگاه یکی داد زد پله برقی کجاست؟ برگشتم دیدم یه نابیناس با لباس مندرس و افتضاح که حدود هفتاد هشتاد متر هم با پله برقی فاصله داره. داد زدم مستقیم برو. گفت میتونی بیای کمک؟ گفتم ببخشید این ور هستم. سریع گفت آهان… کیه که ندونه تا اون طرف رفتن کاری نداره… با کلام راهنماییش کردم تا رفت و هی پرسید نرسیدم و تا آخرش رسید و داد زد که ممنون. همین طور که توی ذهنم بود که این تازه اول ماجراس و دو تا پله برقی دیگه هر کدوم دو برابر این هنوز مونده بهش گفتم که خواهش… گوشمو تیز کردم که بشنوم صداشو… که نیم طبقهی بالاتر میپرسه پله برقی کجاس… حتی به خودم زحمت نداده بودم که بهش بگم از این پله که میری بالا باید دوباره بری بالا. شاید چون خارجی هستم… شاید چون بلند حرف زدن در مکان عمومی برام وحشتناک سخته… اما مساله زحمت نبود. مساله حس ناتوانی خودم بود. یه نابینای معمولی نبود٬ که نابینای معمولی یا کسی داره که ازش مراقبت کنه٬ یا جایی رو تنها میره که آشناس. این یه نابینای بیخانمان بود. زیرپوشش که از شدت کثیفی به زرد و قهوهای میزد از زیر لباس قرمزش که شبیه لباس خواب بود که پاچهشو بالا زده باشن بیرون افتاده بود. اما درست حرف میزد. لحن محکمی داشت. کی میدونه چه گذشته به این آدم. که شاید زمانی برای خودش کسی بوده و زمین خورده الآن. توی این کشور وحشیای که آدم بینا هم زمین بخوره سخت از جاش بلند میشه. و گاهی میشه که شدت بدبختی کمک رو بیمعنی میکنه. حس تلخی که توی اون کمک کردن هست قابل توصیف نیست. و حس تقدیر و بیانصافیای که توی سر آدم میزنه. نگاه میکنم گاهی به این آدمها و تلخی دردشون رو با تلخی ناتوانی خودم در یه کمک ماندگار و معنیدار همزمان مزه مزه میکنم. همین طور که نگاهشون میکنم که با بدبختی بیانتها و فرارناپذیرشون کلنجار میرن٬ انگار همون دست کمکی رو که به سمتشون دراز کرده بودم آروم آروم عقب میکشم… انگار میخوام عمق این تراژدی تمامنمای انسانی رو با کمک ناچیزی که میکنم مخدوش نکنم… و میذارم که درد به تمام و کمال به جون بشینه٬ به جون اون که سادهترین نیازهای زندگیش خرخرهش رو چسبیدن٬ و به جون من که زهر ناتوانی و ناچاری قطره قطره توی حلقم میچکه…
مارس 19, 2011
دو هفته همه جوره دهن خودتو سرویس کرده باشی٬ ایمیل زده باشی به این و اون و جواب نگرفته باشی٬ رو انداخته باشی٬ همهی بیبرنامگیها رو گردن خودت گرفته باشی٬ به بزرگ و کوچیک گفته باشی شرمندهام٬ همهش استرس کشیده باشی٬ برنامهها رو هی بالا پایین کرده باشی که نه سیخ بسوزه نه کباب٬ کلی دلت خوش باشه که آدمهایی رو که جالبن قراره یه جا جمع کنی٬ امیدور باشی که این بار میشه با یه جمع کوچیکتر آخر شب بعد از اینکه خیلیها رفتن بشینی ساز بزنی٬ چیزایی که خودت دوست داری رو بزنی نه چیزایی که ملت با مسخره بازی ازت میخوان٬ با ذوق و شوق بشینی غذای خوشمزهای که برای خودت هم درست نمیکنی با وسواس بپزی٬ بعد یه عروسی و یه مهمونی رو پشت سر هم بری و تنها چیزی که آخرش برات مونده باشه حسهای تلخ دوری و نگاههایی باشه که سرزنش و نارضایتی رو توش میخونی٬ باز هم شرمندگی باشه از اینکه بدون خدافظی رفتی٬ از صاحبخونه خجالت بکشی که آخر شب بیدارش کردی٬ تلفنهایی باشه که به دوستات میزنی بعدش و هی میترسی علت اینکه جوابت نمیدن اینه که ازت شاکی هستن٬ خستگی و درد بیانتهایی باشه که همه جای بدنت رخنه کرده… و یک بار دیگه به خودت میگی ای تنهایی عزیزم… ای اتاق در بستهی خودم و ای روزگار سوت و کورم… چه قدر بدون شما تنها و غمگینم…
عشق ۱۰۱
دسامبر 24, 2010این نوشته مال مدتی پیش است و تازه فرصت کردم بگذارمش اینجا.
یک چیزی که به نظرم در مورد روابط عاشقانه خیلی بد تعبیر میشود مفهوم از خود گذشتگی است. فراوان میبینیم بین آدمها که اصل و اساس و سنجهی عشق و علاقه را در تخریبی میبینند که طرف مقابل در زندگی خود ایجاد میکند٬ تخریبی که بناست در راستای بهبود زندگی معشوق و یا دست کم در راستای نشان دادن اهمیت معشوق و حس تعلق صورت پذیرد. و از اینجاست که روابط و اصول جدید شکل میگیرد. روابط و برهمکنشهایی که نه بر مبنای حقوق انسانی هر طرف٬ بلکه بر مبنای لگدمال کردن و نقض این حقوق شکل میگیرد. روال رفتار هر فرد (و گاهی فقط یک طرف) تبدیل میشود به ایجاد تنگنا برای طرف مقابل و انتقال تنگناهای خود به معشوق٬ و سنجهی عشق میشود هر چه بیشتر سر فرود آوردن عاشق در مقابل لگدمال شدن. عشق معنیاش میشود کنار رفتن و نابود شدن زندگی طرف مقابل رابطه.
و دقیقا اینجاست که به نظرم معنی عشق تباه میشود. در دنیای ذاتا خودخواهی که خونها برای کسب حقوق اولیهای انسانها ریخته شده و میشود٬ عشق را هم وسیلهی بیشتر لگدمال کردن آدمها کردن همان کفن پوشاندن به عشق است. در دنیایی که افراد٬ حقوقشان٬ علایقشان و آرزوهایشان راحت از دست میرود٬ اولین قدم عشق ورزیدن دادن و رعایت بیچون و چرای حقوق عاشق-معشوق است. اولین قدم احترام متقابل است. عشقی که با شعار فدا کردن و لغو حقوق شروع میشود یا به خودآزاری میانجامد یا به دیگرآزاری. خودخواهی و تمایل غالب بشریت برای بیشینه کردن مطلوبیت خود دیر یا زود اصل «فداکاری طرفین» را به «فداکاری او برای من» تقلیل خواهد داد٬ و تنها آن اقلیتی که در خود را مقدم بر دیگران گذاشتن مشکل دارند تبدیل به شخص فداکار و خودآزار خواهند شد. وقتی ایدهی اساسی ورود به چنین عشقی مطلوبیت انتظاری ناشی از فداکاری طرف مقابل باشد٬ چطور میشود اصلا انتظار داشت که کسی پا به عرصهی فداکاری نه به عنوان گیرنده بلکه به عنوان دهنده بگذارد؟ کسی که فرضش بر این است که طرف مقابل اصلا حقوقی ندارد٬ یا فرضش این است که نیازهای خودش بر نیازهای دیگری اولویت دارد٬ چطور قرار است چیزی بسیار نابتر و انسانیتر از صرفا حقوق اولیهی طرف مقابل به او بدهد؟
از این روست که به نظر من عشق نه با هیچ چیز فرازمینی که دست در دست با حقوق انسانی افراد قدم برمیدارد. تنها با احترام متقابل و رعایت با وسواس حقوق طرف مقابل است که اعتماد شکل میگیرد٬ و رشد این اعتماد است که حقوق افراد را به عنوان امری اجرایی کمرنگ میکند. با شکلگیری این اعتماد است که گفتمان حقوق جای خود را به گفتمانی که در آن بهرهمندی افراد به اندازهی نیازشان است میدهد. و این دقیقا همان چیزی است که بشر قرن بیستم شکستش را به عنوان یک نظام اجتماعی تجربه کرد٬ شاید به این خاطر که در یک جامعهی انسانی با میلیونها نفر جمعیت٬ حقوق به عنوان امری الزامآور نمیتواند صرفا با اعتماد و دیگرمحوری جایگزین شود٬ یا شاید هم مسیری که طی شد از انتها بود به ابتدا. مسیری که اشتباها فداکاری و اعتماد را پیشفرض میگرفت و میخواست به حقوق و خوشبختی انسانها برسد. و نکتهی کلیدی دقیقا همین جاست: گفتمان حقوق محور و فردگرا فقط با توجه و صحه گذاشتن به همان حقوق کمرنگ میشود (اگر اصلا بشود) و جای خود را به اعتماد و از خود گذشتگی میدهد.
ساز و کار جامعهی میلیاردها انسان شاید هیچ گاه نتواند گفتمان حقوقمحور را به نفع اعتماد و دیگر محوری صرف کنار بگذارد٬ اما چیزی که میتوان به آن امید داشت وقوع این اتفاق در مقیاسهای خیلی کوچک و افراد و راوبط دونفره است. اما همین سیستم خیلی کوچک هم نقاط جاذب* خیلی زیادی دارد. تنها با شروع کردن از شرایط اولیهی مناسب است که سیستم جذب نقطهی جاذب مطلوب میشود.
* درروی یک وان یک نقطهی جاذب است. آب را از هر کجا رها کنید میرود توی دررو. حالا اگر یک وان دو تا دررو داشته باشد٬ بسته به شیب محلی که آب را رها میکنیم آب ممکن است به سمت این یا آن دررو برود. حالا همین قضیه در مورد مثلا یک رابطهی عاشقانه هم صادق است. مثلا ممکن است رابطه با احترام متقابل شروع شود و به سمت اعتماد متقابل جذب شود و ممکن است با خودخواهی شروع شود و مثلا به جدایی و درگیری جذب شود.