یکی از چیزهایی که در مورد فرهنگ آمریکایی دوست دارم روراست بودن و راحت بودن است. آدم طبق آن چیزی که هست عمل میکند و اگر طرف مقابل خیلی راحت نبود هم مودبانه این مساله را به آدم منتقل میکند و اگر قابل حل نبود آدمها از هم فاصله میگیرند و اگر مجبور باشند کنار هم باشند کوتاه میآیند. به این ترتیب آدم معمولا بین دو مورد متضاد گیر نمیکند که نداند کدام را باید مهمتر تلقی کند. مثال میزنم.
استادم روس است. سنش هم خیلی از من بیشتر است و آدم مطرحی هم هست کم و بیش. آدم خوب و متعهدی هم هست اما خلق و خوی خاص خودش را دارد. به واسطهی همهی اینها من بعد از یک سال هنوز با او کاملا راحت نیستم و خودم را از مقابل پر و پایش جمع میکنم و با احتیاط با او برخورد میکنم. چند روز پیش باید برایش یک ایمیل یادآوری میزدم که مثلا فلان کار را فراموش نکند. قدری با خودم کلنجار رفتم و نهایتا تصمیم گرفتم که به جای اینکه دوباره همهی مساله را تکرار کنم یک ایمیل خیلی کوتاه بنویسم و فقط یادش بیاورم. همین کار را کردم٬ اما تا چند روز اصلا اثری از اینکه آن کار را انجام داده مشاهده نشد. امروز دوباره برایش ایمیل زدم و علاوه بر کار درسی٬ دوباره به تفصیل بیشتر یادآوری کردم و توضیح دادم که این کار را برای خودم نمیخواهم بلکه دانشکده از من میخواهد که این کار انجام شود. ظرف یک ساعت کاری را که میخواستم انجام داد و جوابی هم برایم نوشت به این مضمون: «خوبه٬ خوشحالم که این دفعه مراعات زبان به کار برده شده را کردی و هر چند در ابتدای امر مساله ترسناک بود٬ اما الآن همه چیز سر جایش است و نیازی به نگرانی وجود ندارد.»
جوابش را که خواندم دلم گرفت. تقصیر او نیست چون او هم به هر حال یک انتظاراتی دارد و شایستهی احترامی است که میخواهد. او هم از فرهنگی غیرآمریکایی آمده و به خاطر سنش هنوز به سبک استاد شاگردی و بزرگتر کوچکتری نزدیکتر است. اما دلم سوخت از اینکه دیدم آدمهایی مثل من در چنین فرهنگهایی به شدت قربانی سوتفاهم میشوند. آدمهایی که وقتی میخواهند کاری بکنند خیلی جوانب مختلف کار را میسنجند و هزار جور به راحتی طرف مقابل اهمیت میدهند٬ در شرایطی که مسايل رک و راست بیان نمیشود ممکن است تصمیماتی بگیرند که کاملا عمود یا بر خلاف خواسته و ترجیح طرف مقابل است. من به خاطر راحتی او و بعد از کلی کشمکش با خودم تصمیم گرفتم ایمیلی بفرستم که خواندنش پنج ثانیه طول بکشد و در عوض به بیادبی متهم شدم. بدترین قسمت این قضیه هم سکوتی است که آدم با آن مواجه میشود. اگر در جواب آن ایمیل کوتاه با اعتراض یا کنایه مواجه شده بودم بهتر از چند روزی بود که در هالهای از ابهام به سر میبردم و نمیدانستم چه باید بکنم. در آن چند روز نمیدانستم که آیا استاد حوصله ندارد٬ آیا در واقع نمیخواهد آن کار را برایم انجام دهد٬ آیا ایمیل باید به جای پنج ثانیه یک ثانیه وقت بگیرد٬ یا آیا باید طولانیتر باشد٬ یا اینکه آیا استاد من کلا آدم عوضیای است؟
از عدم شفافیت خیلی بدم میآید. از رک نبودن بدم میآید. از سکوتها و کممحلیهایی که در پی دلخوری میآیند خیلی بدم میآید. ترجیح میدهم اگر کاری میکنم که دیگران دوست ندارند با واکنش قعال مواجه شوم و نه واکنش منفعل. میدانم که خودم هم گاهی به حالت منفعل میروم٬ اما در حال مبارزه با این پدیده هستم. مقدار سو تفاهمی که در نتیجهی این انفعال رخ میدهد به مراتب بیشتر از واکنشهای فعال است.