Archive for نوامبر 2009

باز هم ریورساید

نوامبر 29, 2009

Conceiving You

I’ve been watching you
Not waiting for the right moment to make the first move
Do you want to know
Why I keep avoiding your eyes
And why I’m running away?
It’s crazy, I know
I’ve been conceiving you for too long
Or maybe I’m destined to be alone?
Or maybe there’s someone who will understand
That I’m not able to share my world?
I’m still running away
It’s crazy, I know
I’ve been conceiving you for too long
If only I could change all things around
Still conceiving you all along…
I’ve been conceiving you for too long
If only I could change all things around
I’ve been conceiving you for too long
I’ve grown used to that
Still conceiving you all along…

بر روی پیوند بالای نوشته کلیک کردید؟

ارگاسم موسیقایی

نوامبر 28, 2009

این گروه «ریورساید» کلا زندگیمو زیر و رو کرده. سه تا آلبوم دارن و هر کدومش پر از مطلبه. پر از موسیقی و ملودی. خیلی هم حال می‌کنم که فرد اصلی گروه نوازنده‌ی باسشه. آهنگ «سندروم زندگی دوم» خیلی خداست. توی قسمت سومش قشنگ بیداد/همایون می‌خونن و من همین جور که اوج می‌گیره باهاش می‌رم و وقتی آهنگ رها میشه مو به تنم راست میشه. آهنگو در قسمت اول و دوم روی یوتوب گذاشتن مردم. جایی که مو به تنم راست میشه دقیقه‌ی ۲:۴۰ ویدیوی دومه.

صورتی

نوامبر 18, 2009

همین طور که با گیتار روی اعصاب هم‌خانه‌ای بیچاره‌ام می‌رفتم٬ یاد ظهر بودم که داشتم سعی می‌کردم بخشی از پیچیدگی‌های فرهنگی و اجتماعی ایران را به دوستی غیرایرانی توضیح بدهم. مختصرترین توضیح را ناگهان در آن چه داشتم می‌زدم یافتم. در وصف این پیچیدگی همین بس که در مملکتی که موسیقی به طور عام و موسیقی غربی به طور خاص حرام و ممنوع و مشکل‌دار است٬ خیلی جالب است که بخشی از خاطره‌ی مشترک یک نسل و والدین آن‌ها آهنگ جاز پرکنایه و غمزه‌بازی مثل موسیقی متن پلنگ صورتی باشد.

لهیدگی

نوامبر 16, 2009

قبلا شاید فکرش را نمی‌کردم٬ ولی کم کم به این نتیجه رسیده‌ام که دو سه تا شکست رمانتیک جدی کار احساسات آدم را برای همیشه یا دست کم برای مدتی طولانی می‌سازد. نمود بیرونی این ماجرا البته کاملا به شخص بستگی دارد٬ تا این حد که شاید برای بعضی‌ها اصلا نمود بیرونی‌ خاصی نداشته باشد. ممکن است در رفتار روزمره‌ی آدم هیچ تغییر چشم‌گیری ایجاد نشود٬ و ممکن است آدم وارد روابط بعدی هم بشود٬ اما آن بخش از انسان همواره ملتهب و شکسته است. مثل دیسک کمر می‌ماند. مثل عمل فتق می‌ماند. بعد از عمل آدم به زندگی معمولی برمی‌گردد٬ می‌خندد و تفریح می‌کند٬ اما دیگر نمی‌تواند کوله بیندازد پشتش و برود کوه. دقیقا همان لحظه که دوباره یک شیب می‌بیند و دلش می‌خواهد از آن بالا بدود است که درد وجودش را فرا می‌گیرد. گاهی آدم یواش یواش از کوه بالا می‌رود٬ اما می‌داند که باید فاصله‌اش را با آن لحظات خوش جست و خیز نگه دارد. می‌داند که دوران جست و خیز یک بار برای همیشه گذشته. می‌داند که جست و خیز برای همیشه با درد و اشک گره خورده است. می‌داند که حالا حالاها نمی‌تواند بپرد و آن لحظه‌ی ناب آبشار زدن را مزه مزه کند. می‌داند که آن چه از بازی باقی مانده پنجه زدن‌های محتاطانه و بی‌سر و صداست… گاهی دل به دریا می‌زند٬ خیز بر می‌دارد٬ با امید به بالای تپه و آبشار می‌نگرد٬ اما شلاق درد بر جا می‌کوبدش. فریاد از درد می‌کشد و باز خیز بر می‌دارد٬ اما تپه و آبشار محو می‌شود. به جایش درد نشسته و اشک…

Untitled in E minor

نوامبر 16, 2009

بشنوید.

خوب بنال دیگه!

نوامبر 13, 2009

یکی از چیزهایی که در مورد فرهنگ آمریکایی دوست دارم روراست بودن و راحت بودن است. آدم طبق آن چیزی که هست عمل می‌کند و اگر طرف مقابل خیلی راحت نبود هم مودبانه این مساله را به آدم منتقل می‌کند و اگر قابل حل نبود آدم‌ها از هم فاصله می‌گیرند و اگر مجبور باشند کنار هم باشند کوتاه می‌آیند. به این ترتیب آدم معمولا بین دو مورد متضاد گیر نمی‌کند که نداند کدام را باید مهم‌تر تلقی کند. مثال می‌زنم.

استادم روس است. سنش هم خیلی از من بیشتر است و آدم مطرحی هم هست کم و بیش. آدم خوب و متعهدی هم هست اما خلق و خوی خاص خودش را دارد. به واسطه‌ی همه‌ی این‌ها من بعد از یک سال هنوز با او کاملا راحت نیستم و خودم را از مقابل پر و پایش جمع می‌کنم و با احتیاط با او برخورد می‌کنم. چند روز پیش باید برایش یک ایمیل یادآوری می‌زدم که مثلا فلان کار را فراموش نکند. قدری با خودم کلنجار رفتم و نهایتا تصمیم گرفتم که به جای اینکه دوباره همه‌ی مساله را تکرار کنم یک ایمیل خیلی کوتاه بنویسم و فقط یادش بیاورم. همین کار را کردم٬ اما تا چند روز اصلا اثری از اینکه آن کار را انجام داده مشاهده نشد. امروز دوباره برایش ایمیل زدم و علاوه بر کار درسی٬ دوباره به تفصیل بیشتر یادآوری کردم و توضیح دادم که این کار را برای خودم نمی‌خواهم بلکه دانشکده از من می‌خواهد که این کار انجام شود. ظرف یک ساعت کاری را که می‌خواستم انجام داد و جوابی هم برایم نوشت به این مضمون: «خوبه٬ خوشحالم که این دفعه مراعات زبان به کار برده شده را کردی و هر چند در ابتدای امر مساله ترسناک بود٬ اما الآن همه چیز سر جایش است و نیازی به نگرانی وجود ندارد.»

جوابش را که خواندم دلم گرفت. تقصیر او نیست چون او هم به هر حال یک انتظاراتی دارد و شایسته‌ی احترامی است که می‌خواهد. او هم از فرهنگی غیرآمریکایی آمده و به خاطر سنش هنوز به سبک استاد شاگردی و بزرگ‌تر کوچک‌تری نزدیک‌تر است. اما دلم سوخت از اینکه دیدم آدم‌هایی مثل من در چنین فرهنگ‌هایی به شدت قربانی سوتفاهم می‌شوند. آدم‌هایی که وقتی می‌خواهند کاری بکنند خیلی جوانب مختلف کار را می‌سنجند و هزار جور به راحتی طرف مقابل اهمیت می‌دهند٬ در شرایطی که مسايل رک و راست بیان نمی‌شود ممکن است تصمیماتی بگیرند که کاملا عمود یا بر خلاف خواسته‌ و ترجیح طرف مقابل است. من به خاطر راحتی او و بعد از کلی کشمکش با خودم تصمیم گرفتم ایمیلی بفرستم که خواندنش پنج ثانیه طول بکشد و در عوض به بی‌ادبی متهم شدم. بدترین قسمت این قضیه هم سکوتی است که آدم با آن مواجه می‌شود. اگر در جواب آن ایمیل کوتاه با اعتراض یا کنایه مواجه شده بودم بهتر از چند روزی بود که در هاله‌ای از ابهام به سر می‌بردم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. در آن چند روز نمی‌دانستم که آیا استاد حوصله ندارد٬ آیا در واقع نمی‌خواهد آن کار را برایم انجام دهد٬ آیا ایمیل باید به جای پنج ثانیه یک ثانیه وقت بگیرد٬ یا آیا باید طولانی‌تر باشد٬ یا اینکه آیا استاد من کلا آدم عوضی‌ای است؟

از عدم شفافیت خیلی بدم می‌آید. از رک نبودن بدم می‌آید. از سکوت‌ها و کم‌محلی‌هایی که در پی دلخوری می‌آیند خیلی بدم می‌آید. ترجیح می‌دهم اگر کاری می‌‌کنم که دیگران دوست ندارند با واکنش قعال مواجه شوم و نه واکنش منفعل. می‌دانم که خودم هم گاهی به حالت منفعل می‌روم٬ اما در حال مبارزه با این پدیده هستم. مقدار سو تفاهمی که در نتیجه‌ی این انفعال رخ می‌دهد به مراتب بیشتر از واکنش‌های فعال است.

نوامبر 11, 2009

I Turned You Down
I turned you down so hastily
And it’s tearing me apart
In my heart of hearts I’m screaming
In my heart of hearts I cry
And it’s cold
So cold
I turned you down
Oh, I turned you down so thoughtlessly
And it’s tearing me apart
In my heart of hearts I’m screaming
In my heart of hearts I cry
How I wish you told me that
I wish you’d told me that before
I wish you’d told me that before
I wish you’d told me that before
I turned you down

پیرو خط امام

نوامبر 10, 2009

بخشی از جنبش سبز ایران اصرار دارد که رهبری آیت‌الله خمینی را یک رهبری مردمی بداند و دولت احمدی‌نژاد را انحرافی از آرمان‌های انقلاب و امام بداند. باید منظورمان را از آرمان‌های انقلاب روشن کنیم. اگر منظور آرمان‌هایی است که مردم موقع انقلاب داشتند٬ یعنی آزادی و استقلال و جمهوری٬ حرفشان درست است. اما اگر منظورشان انحراف از آرمان امام که همان جمهوری اسلامی بود باشد جای سوال دارد. آیا واقعا کشتارها و سرکوب‌ها و زندان‌های کنونی به دهه‌ی شصت و اول انقلاب بی‌شباهت است؟ یک نگاه کوچک به تاریخ نشان می‌دهد که دولت احمدی‌نژاد به آرمان‌های امام و حکومت مد نظر او انطباق بسیار بیشتری دارد تا دولت‌های دیگر.

آرمان‌های جنبش سبز را با آرمان‌های امام یکی دانستن و آن را بازگشت به اصالت جمهوری اسلامی دانستن تحریف واقعیت و تاریخ است. اما به نظرم در این برهه از زمان اشکالی ندارد. فکر می‌کنم خوب است جنبش سبز دست کسانی را که می‌خواهند آرمان امام را (به عنوان یک واقعیت تاریخی) به نفع جنبش امروز نفی و تحریف کنند بفشارد و آن‌ها را با آغوش باز بپذیرد. هر چند این آدم‌ها به طور بالقوه ممکن است روزی بخواهند تمثال امام را به عنوان یک چیز خدشه ناپذیر و غیر قابل انتقاد دوباره به خورد مردم بدهند٬ اما تا روزی که چنین رویه‌ای را پیش نگرفته باشند٬ حضورشان مفید است. در واقع این انکار تاریخ اگر آگاهانه باشد به نوعی نفی و انکار آن شخصیت و آن تفکر است٬ که همسویی معنی‌داری با جنبش سبز دارد. ما انکار می‌کنیم و دست رد به سینه‌ی دیکتاتوری دینی می‌زنیم٬ اگر کسی به زبان دیگر انکار می‌کند٬ دستش را می‌فشاریم.

آپارات (بگیم شماره‌ی ۴)

نوامبر 6, 2009

شنیده بودم که نوری بیلگه جیران را می‌شود کیارستمی ترکیه به شمار آورد٬ اما امروز که «سه میمون»ش را دیدم احساس کردم که چنین قیاسی بی‌انصافی در حق نوری بیلگه است. طبق گفته‌ی آگاهان٬ این فیلم کم و بیش با فیلم‌های قبلی‌اش متفاوت است و شاید بعد از دیدن فیلم‌های دیگرش قدری نظرم عوض شود٬ ولی «سه میمون» بی شک یکی از بهترین فیلم‌هایی است که دیده‌ام و دیدنش را به همه توصیه می‌کنم.
فیلم داستانی نسبتا سر راست دارد٬ که به روشی غیر سر راست گفته می‌شود و به روشی غیر سر راست هم شخصیت‌ها را می‌پردازد. ماجرای یک بار خیانت یک زن به شوهرش است که اما در کلافی پیچیده از سرخوردگی‌های یک زن خاورمیانه‌ای و فرهنگ مردسالار و همچنین احساس مسئولیت این مادر در قبال فرزندش گره می‌خورد. پدر خانه بدون اینکه در واقع خیلی حق انتخابی داشته باشد به خاطر موفقیت سیاسی رییسش به زندان می‌رود و مادر از آن طرف برای جلوگیری از سرخوردگی هر چه بیشتر پسرش که در کنکور مردود شده و اینک هم با غیبت پدر رو به روست٬ حاضر می‌شود تن به معشوق دهد تا او در عوض برای پسرش یک خودرو به عنوان وسیله‌ی معاش بخرد. اما این هدف اولیه بعد از اولین معاشقه به یادآوری خواسته‌های مدفون شده‌ی زن می‌انجامد که رابطه‌ی او با شوهرش همواره از او دریغ داشته.

فضای داستان از ابتدا تا انتها مبهم و تامل برانگیز است. شخصیت‌های فیلم تمام مدت زیر ذره‌بین بیننده قرار دارند بی آنکه بشود واقعا کسی را مقصر دانست. ضرب‌آهنگ نسبتا کند فیلم تمام حواس بیننده را می‌گیرد٬ چون تقریبا تمام صحنه‌ها حاوی یک اتفاق و مقداری اطلاعات هستند. از طرف دیگر نوری بیلگه به عنوان یک عکاس حرفه‌ای در اکثر صحنه‌ها چشم بیننده را به صفحه‌ی نمایش می‌دوزد. نه فقط به خاطر اینکه استانبول خیلی زیباست٬ بلکه به خاطر توانایی چشم‌گیر نوری بیلگه در پردازش رنگ‌ها و کادرها٬ صحنه‌های فیلم خود به تنهایی دنیایی دارند.

فیلم به مذهب و سیاست به طور هم‌زمان و به عنوان موجودیت‌هایی مشابه پوزخند می‌زند. وقتی پسر متوجه خیانت مادرش می‌شود و او را گیر می‌اندازد٬ به طور لحظه‌ای نقش پدر را می‌گیرد و چند سیلی متوالی به مادرش می‌زند. در همین هنگام است که صدای اذان در پس‌زمینه شنیده می‌شود که به نظرم یکی از جالب‌ترین سمبل‌های فیلم است. و یک بار دیگر که مادر برای دیدار معشوق می‌رود٬ باز صدای اذان شنیده می‌شود. فیلم پر است از چنین کنایه‌ها و نمادهایی.

صحنه‌ی پایانی فیلم بی‌نظیر است. لانگ شات مرد که تنها و کاملا گیج و مغشوش بر پشت بام ایستاده و آسمان و دریا چشم را خیره می‌کنند. صدای باران تا تیتراژ باقی می‌ماند و کم کم کمرنگ می‌شود. معرکه است. بسیار توصیه می‌شود. همه‌ی داستان و اتفاقات مهم را لو نداده‌ام. ببینید.

سرعت حد

نوامبر 6, 2009

مدت‌هاست توی زندگیم به سرعت حد رسیده‌ام. همه‌ی زندگی مدت‌هاست چسبناک شده. همه چی با زور پیش میره. زور که قطع شد سکون پشتش میاد. لعنت به اصطکاک٬ لعنت به گرانروی. دلم زندگی نیوتونی می‌خواد…

افتتاحیه‌ی میکروفون جدیدم رو بشنوین: سرعت حد.