Archive for مِی 2011

مِی 17, 2011

درک آدم از اتفاقات زندگی در مقیاس‌های زمانی مختلف صورت می‌گیره. وقتی آدم تصادف می‌کنه٬ زمین می‌خوره٬‌ یا با کسی درگیر میشه٬ اولش همه چیز رو نمی‌فهمه. به قولی گرمه هنوز. بعدش که میره خونه٬ تازه می‌فهمه ای بابا فلان جا هم زخم شده٬ فلان جا کبود شده. اما این بدترین قسمت ماجرا نیست. قسمت بد قضیه اینه که گاهی در طول زمان چیزای دردناک‌تری هم کشف میشه٬‌ گاهی آدم می‌فهمه اون چیزی که اولش به نظر یه زخم ساده می‌اومد در طول زمان تبدیل میشه به یه حفره‌ی بد شکل روی پوست. گاهی فقط گذشت زمان نشون می‌ده که زیر کبودی ناشی از اون مشتی که خورده٬ یه عصبی هست که برای همیشه قطع شده. فقط باید زمان بگذره تا آدم بفهمه که علت اصلی اون درد فقط دررفتگی نبوده٬ بلکه غضروف یه بار برای همیشه خورده شده و اون مفصل دیگه مفصل بشو نیست. عمق بعضی دردها فقط در طول زمان معلوم میشه. گاهی درد شدید لحظه‌ای یک اتفاق در مقابل اثر تخریبی بلند مدتش هیچه. گاهی بعد از اینکه کسی از زندگی آدم میره بیرون٬‌ بعد از اینکه دردهای لحظه‌ای فروکش می‌کنن و گرد و غبار میره کنار٬‌ آدم چیزی که توی آینه می‌بینه رو باور نمی‌کنه. حجم تخریبی که آدم می‌تونه زیر درد شدید و فشار بی‌وقفه تحمل کنه و نادیده بگیره باورنکردنیه. زیر بمبارون آدم فقط داره می‌دوه و این طرف و اون طرف پناه می‌گیره٬ فقط وقتی بمبارون تموم شد هست که آدم تازه می‌بینه زندگیش با خاک یکسان شده.

دوچرخه

مِی 12, 2011

رقت‌انگیز است دوچرخه‌سواری این روزها. مرغزارهای سبز و بادی که از روی اقیانوس به آن‌ها می‌وزد. بادی که بر خلاف بادهای سرد دیگر قرار نیست سردرد در پی داشته باشد. صدای پرندگان و دارکوب‌ها در روز٬‌ صدای جیرجیرک‌ها و قورباغه‌ها در شب. طبیعت زیبا و خاطرات کودکی از دوچرخه‌سواری. از آن زمانی که به محله‌های عجیب و غریب می‌رفتیم٬ به باغ‌هایی که هنوز خانه نشده بودند. آن زمانی که نشستن روی دوچرخه اعتماد به نفسی مضاعف به آدم می‌داد٬ که حالا می‌شود جاهای بیشتری رفت٬ بی این‌که ذره‌ای از قائم به ذات بودن آدم کم شود. آن زمانی که یک سال از خیابان‌های زیبای دانشگاه اصفهان در پای کوه صفه با دوچرخه گذشتم و به مدرسه رفتم. دوچرخه یکی از زیباترین اختراعات بشر است٬‌ ابزاری‌ است بی‌نظیر که اجازه می‌دهد آدم به نحوی کاراتر از توان خود استفاده کند بی آن‌که به منبعی خارجی نیاز داشته باشد.

چند روز پیش حس کردم چه قدر تغییر کرده‌ام. بعضی چیزها خاطره نیست٬ شاید بیشتر توهم باشد. بگیریم توهم٬‌ انگار توهمم این است که قدیم‌ها موقع سواری دوردست‌ترها را نگاه می‌کردم٬ به جایی که قرار بود قدری دیگر برسم. اما الآن پیش پا را نگاه می‌کنم. دست‌انداز‌ها را رد می‌کنم٬ مسیر را دقیق می‌روم و درست. حتی حشرات را هم زیر نمی‌گیرم. گاه به رد محوی که لبه‌های چرخ‌ها می‌سازند نگاه می‌کنم و گاه به صدایی که زنجیر از خود در می‌آورد گوش می‌دهم. اما یک چیز بزرگ را انگار گم کرده‌ام. نه اطراف را نگاه می‌کنم٬‌ نه دوردست را. نه مقصد را. مقصد از پیش تعیین شده است٬ قبلا نقشه را نگاه کرده‌ام٬‌ مسیر را بررسی کرده‌ام. چیزی نیست برای تغییر دادن. چیزی نیست که مشتاقانه منتظرش باشم. مسیری‌ است که لابد قرار است قدری طول بکشد و قدری سختی دارد و زمانی هم مقصدی است که بالاخره می‌رسد و چیز جدیدی هم نیست. مدت زیادی است که سر در لاکم فرو رفته٬‌ شاید هم همیشه همان تو بوده است.

مناظر زیبا از اطرافم رد می‌شوند٬ به اینجا می‌رسم و از آنجا حرکت می‌کنم٬ اما تنها چیزی که در خاطر بماند شاید صدای یک زنجیر چرخ باشد.

پی‌نوشت: گوش کنید…