Archive for ژانویه 2011

بـِ…

ژانویه 28, 2011

بزن! محکم‌تر بزن… بکوب. عربده بزن… بلندتر. بلندتر لامصب… تندتر بزن. دیوونه کن. خوردش کن زیر دستت… بکوبش روی سر دنیا… وقاحتشو له کن زیر لگدی که به اون پدال می‌زنی… سیما رو چپ و راست کن تا دود ازش بلند شه… بساب٬ خراش بده٬‌ جیغشو در آر… خراش بده تا بسوزه… تا گردنم از جا کنده شه… ترکه بزن تا شیشه خورد شه٬ تا سیاه و کبود شه٬ خوناب از این دلمه‌ی متعفن بپاشه بیرون… بچرخون که اشک این ور اون ور پرت شه تو هوا… بزن تا نفس از جا در نیاد دیگه… پاره کن اون گلو رو…

بعد مثل سگ وسطش بیا بیداد بزن… تا دهن آدم صاف بشه… تا آدم سرشو بکوبه به دیوار… تا اشک از زیر گلو و شقیقه‌ی آدم جمع شه تو چشم…

ژانویه 25, 2011

موبایل کم کم شده مایه‌ی زجر. به تازگی توهم می‌زنم. توهم می‌زنم که توی جیبم داره مرتعش میشه. توهم می‌زنم که انگار میز از لرزشش لرزید. نور نمایشگر که عوض میشه و از روش بازتاب میشه فکر می‌کنم اتفاقی افتاده. گاهی فکر می‌‌کنم بهتره بذارمش خونه و شب برگردم یه نگاهی بهش بکنم. اما بعدش به نظرم خیلی کار دیوانه‌واری میاد. نه که نگران باشم برگردم ببینم کلی آدم زنگ زدن و کارم داشتن٬ نگرانیم از اون لحظه‌اییه که برمی‌گردم می‌بینم کسی زنگ نزده. که ببینم دوازده ساعت در مقابل تنهایی آدم هیچی نیست. می‌ترسم که برگردم و از خودم بدم بیاد. که ببینم کسایی زنگ زدن ولی من از دیدن تماس ناموفقشون خوشحال نشدم چون اونی نبودن که باید می‌بودن…

یکی اینو نوشته بود:

«لپتاپ پسرک رو که روشن کردم، یه دفه یاهو مسنجر و جی تاک و oovoo و دیگزبی و ICQ با هم پریدن بالا و کانکت شدن.
اوّلین بار بود دلم به تنهایی کسی اینجور میسوخت…»

هیچ وقت توی فیس‌بوک این قدر فعال نبودم…


اهل شرم!

ژانویه 19, 2011

مدتیه در یه فرآیند میان‌مدت خجالت کشیدن از خودم به سر می‌برم. به نظرم برام مفیده این فرآیند. اینکه یه خورده بشینم و از خودم بپرسم که واقعا از این کارایی که کردم مثلا راضیم؟ اینکه آیا این همه غر که می‌زنم به جاس؟ یا ادامه‌ی همون کارهای غلط زندگیمه که این دفعه در ظاهر قراره به مشکل اذعان کنه و دست کم صادقانه‌تره ولی در عمل داره همه‌ی تقصیرا رو می‌اندازه یه جای دیگه؟ دارم از خودم خجالت می‌کشم که زمانی این جمله رو از امید مهرگان شنیدم و هرگز فراموش نکردم که: «بابا بسه چیه این همه آه و فغان که از این شکست و اون شکست راه انداختین؟ این شکست کذایی به عنوان یه تجربه یا چیزی یاد ما داد یا نداد٬ اگه نداد که رهاش کنین برین سراغ تجربه‌ی بعدی و اگه داد که همونشو بچسبین و به کار ببرین دیگه…» و در مقام عمل این جمله همیشه توی گوشم طنین انداخت و من خلافش عمل کردم. و دارم نگاه می‌کنم به اینکه اون همه زمان‌هایی که به خاطر «این شکست و اون ناراحتی» رو به خیره شدن به در و دیوار گذروندم اگر نشسته بودم عوضش دنبال چهار تا موسیقی گشته بودم و چهار تا شعر و قطعه‌ای ادبی به جاش خونده بودم دست کم اون غم و درماندگی رو یه جور معنی‌دارتری گسارده بودم و یه جور بهتری نالیده بودم. اگر اون زمان‌هایی که به مفت از دست دادم رو گدایی کرده بودم الآن راضی‌تر بودم!

و گاهی آدم خوبه از خودش خجالت بکشه٬ نگاه کنه ببینه چیزایی که اون همه براش هی حرص خورده و هی بابتش رفته بالا و اومده پایین اون قدر مهم بودن و ارزششو داشتن یا نه. آیا چیزای مهم‌تری توی دنیا پیدا نمی‌شد که آدم خودشو بابتش جر بده؟ دنیا که نه… آیا توی زندگی خود آدم حتی چیزای مهم‌تر و ارزشمندتری نبود که آدم دست کم اگر خودشو خفه می‌کنه پای اونا خفه بکنه؟ نه که آدم غر نزنه٬ نه که گاهی اعتراض نکنه و شکایت نکنه٬ نه که همه چی رو بریزه توی خودش. اما آدم آیا می‌دونه بعد از اینکه غر زد و خالی شد٬ حالا بعدش می‌خواد چه کنه؟ آیا غر می‌زنه که تالم یه تجربه رو کم کنه یا غر می‌زنه به قصد غر زدن؟

و من مدتیه از بس غر زدم و سیاه‌بینی کردم که دیگه خودم از پا افتادم. یعنی دیگه از خودم خجالت می‌کشم. همین طور که اینو شما دوست عزیز! داری می‌خونی٬ من دارم از خودم خجالت می‌کشم. شعار اصلی این فرآیند میان‌مدت خجالت هم اینه: «پاشو بچه پاشو خودتو جمع کن حوصله نداریم!»

آمار و ارقام!

ژانویه 17, 2011

با چند نفر از دوستان رفته بودیم یه کنسرتی در یه بار. اجرا دیگه تموم شده بود و یکی دو تا از دوستان رفته بودن به سمت دارالخلا و خلاصه دورد میز من مونده بودم و یه دختر خانمی. یه آقایی یهو دیدیم با لهجه‌ی ایرانی اساسی (البته تعجب نداشت٬ چون خواننده‌ی کنسرت ایرانی-آمریکایی بود) اومده سر میز ما و میگه که «آخی شما خواهر و برادر هستین؟! خیلی شبیه هم هستین!» من اول چیز دلم برای دختره سوخت چون خوب خدایی بین پنج دختر خوشگلی بود که توی زندگیم دیده بودم. به آقاهه توضیح دادم که نه ببین این خانم خدایی شبیه من نیست که اگه بود من یه خورده وضعم بهتر بود! تا دختره هم اومد دهن باز کنه و مثلا یه کمی به من یه حالی بده که «نه آقا اختیار دارین!» آقاهه مهلت نداد که «عجب! باریکلا پس الآن اومدین دیت؟!» در اون نقطه بود که من کلا بیخیال شدم و اصلا سرمو انداختم پایین و شروع کردم با موبایلم ور رفتن و گذاشتم دختره جواب بده که نه ما فقط دوستیم و این داستانا. مرد حسابی! لااقل بین «خواهر برادر» و «دیت» یه ده ثانیه فاصله بذار که این نورون‌های آدم فرصت کنن اون پتانسیل الکتریکی‌شونو تخلیه کنن که شقیقه‌ی آدم تیر نکشه! البته به هر حال این فرهنگ غنی ما هست دیگه… من حالا نمی‌دونم خواهر برادرین یا دیت یا هر چی فقط باید دیگه این آمار شما رو در بیارم ببینم چه طوریه وضعیت! معلوم بود دختره چشمشو گرفته بود می‌خواست ببینه این مرد خوشبخت (!) کیه که اقبال به این شدت بهش رو کرده امشب!

ژانویه 14, 2011

«…The old dreams were good dreams. They didn’t work out, but I’m glad I had them…»

——–

– I don’t wanna need you…

– What?…

– Well because I can’t have you…

from «The Bridges of Madison County»

چس ناله

ژانویه 13, 2011

یه وقتایی توی زندگی حرف زدن با آدم‌های آشنا و نزدیک سخت‌ترین کار میشه. آدم می‌گرده دنبال آدم‌های غریبه و همکار و دوستای دوستای آشناها که باشون معاشرت کنه. می‌گرده دنبال جمع‌‌های بی‌ربط که بشینه توشون و ملتو مجبور کنه مافیا بازی کنن و خودشو یه آدم خیلی سر حال و مفرح جا بزنه. میره توی جمع‌هایی که نمی‌شناسنش و شروع می‌کنه با لحن عجیب غریب حرف زدن٬ به این و اونی که نمی‌شناسنش تیکه انداختن و خودشو لوس کردن٬ مسخره بازی در آوردن و جمع رو گردوندن. همین طور که خودشو به حماقت زده و دلقک‌بازی در میاره هم عمیق توی چشم تک تک آدم‌ها نگاه می‌کنه٬‌ چشمایی که بعضا می‌گن تو چه باحالی٬ چشمایی که بعضا می‌گن خیلی می‌معنی و بی‌مزه‌ای٬‌ چشمایی که حالشون از قشر تصنعی روی چهره‌ی آدم به هم می‌خوره٬‌ چشمایی که آدمو تحسین می‌کنن…

و یه وقتایی توی زندگی هیچ چیز به اندازه‌ی حرف زدن با کسایی که از زندگی آدم خبر دارن سخت نیست. یه وقتایی چنین مکالمه‌ای هیچ نیست مگر سکوت‌های سنگین٬ مگر حرف‌های روزمره‌ای که برای هیچ طرفی جالب نیست٬‌ و مگر لحظات طولانی‌ای که آدم‌ها منتظرن که برن سر اصل مطلب. لحظات انتظاری که با پایان مکالمه تموم میشن. مکالماتی که بدون اصل مطلب تموم میشن٬‌چون تمام اون چیزهای اصلی زندگی٬‌ تمام چیزهایی که لحظه به لحظه‌ی زندگی آدم رو تحت‌الشعاع قرار دادن٬ تمام چیزایی که این دوران زندگی آدم رو به بوی خودشون آغشته می‌کنن٬‌ تمام چیزهایی که شب با فکرشون آدم به خواب میره و صبح موقع بیدار شدن بارگذاری می‌کنه٬ تمامشون چیزایی هستن که آدم نمی‌خواد در موردشون حرف بزنه. چیزایین که سر راه گلو رو خراش می‌دن٬ و اون توی گوش آدم رو فشار میدن. چیزایین که به قول شاملو گفتنشون زبون آدمو می‌سوزونه و نگفتنشون جگر آدمو.

و گاهی آدم هیچ انتخابی نداره مگر مزخرف گفتن و به هیچی خندیدن و به شوخی‌های بی‌مزه‌ی خود و غریبه‌ها خندیدن. گاهی آدم ترجیح میده کنار کسایی باشه که هنوز خنده‌ی تصنعی و خنده‌ی از سر خریت آدم رو از خنده‌ی واقعیش تشخیص نمی‌دن. گاهی آدم ترجیح میده در کنار آدم‌های سطحی اون قدر به سطح بیاد که یه لحظه خودش خنده‌ی خودش باورش بشه. یه وقتایی آدم دوست داره با کسایی معاشرت کنه که از بس شنگولی آدم رو دیدن که برای شنگول کردن آدم با خودشون مسابقه می‌ذارن٬‌ و اون قدر با آدم شنگول برخورد می‌کنن که آدم خودش یه لحظه شنگول میشه. گاهی به سطح اومدن تنها راهیه که آدم تمام رویاهاشو یادش بره٬ و به خودش وانمود کنه که خیلی رویایی هم در کار نبوده.

یه وقتایی توی زندگی آدم از نزدیکانش دور میشه و به غریبه‌ها پناه می‌بره٬ فقط و فقط برای اینکه از خودش فرار کنه. از خودش و درونش٬ از رویاها و علایقش٬ از چیزهایی که می‌خواست و نداشت٬ از چیزهایی که می‌تونست و نکرد٬ از چیزهایی که کرد و نشد…

ژانویه 10, 2011

مدتی بود که داشتم فکر می‌کردم یه تخت‌خواب بخرم. قبلی رو پونزده شونزده ماه پیش فروخته بودم. حتی بعضی انتخاب‌ها رو هم از نظر گذروندم. اما بیخیال شدم. این طوری بهتره. بهم این حسو می‌ده که سختی روی زمین خوابیدنه که منجر میشه کسی همراه نشه. همون دو لایه پتوی قدیمی برازنده‌تره.