یه وقتایی توی زندگی حرف زدن با آدمهای آشنا و نزدیک سختترین کار میشه. آدم میگرده دنبال آدمهای غریبه و همکار و دوستای دوستای آشناها که باشون معاشرت کنه. میگرده دنبال جمعهای بیربط که بشینه توشون و ملتو مجبور کنه مافیا بازی کنن و خودشو یه آدم خیلی سر حال و مفرح جا بزنه. میره توی جمعهایی که نمیشناسنش و شروع میکنه با لحن عجیب غریب حرف زدن٬ به این و اونی که نمیشناسنش تیکه انداختن و خودشو لوس کردن٬ مسخره بازی در آوردن و جمع رو گردوندن. همین طور که خودشو به حماقت زده و دلقکبازی در میاره هم عمیق توی چشم تک تک آدمها نگاه میکنه٬ چشمایی که بعضا میگن تو چه باحالی٬ چشمایی که بعضا میگن خیلی میمعنی و بیمزهای٬ چشمایی که حالشون از قشر تصنعی روی چهرهی آدم به هم میخوره٬ چشمایی که آدمو تحسین میکنن…
و یه وقتایی توی زندگی هیچ چیز به اندازهی حرف زدن با کسایی که از زندگی آدم خبر دارن سخت نیست. یه وقتایی چنین مکالمهای هیچ نیست مگر سکوتهای سنگین٬ مگر حرفهای روزمرهای که برای هیچ طرفی جالب نیست٬ و مگر لحظات طولانیای که آدمها منتظرن که برن سر اصل مطلب. لحظات انتظاری که با پایان مکالمه تموم میشن. مکالماتی که بدون اصل مطلب تموم میشن٬چون تمام اون چیزهای اصلی زندگی٬ تمام چیزهایی که لحظه به لحظهی زندگی آدم رو تحتالشعاع قرار دادن٬ تمام چیزایی که این دوران زندگی آدم رو به بوی خودشون آغشته میکنن٬ تمام چیزهایی که شب با فکرشون آدم به خواب میره و صبح موقع بیدار شدن بارگذاری میکنه٬ تمامشون چیزایی هستن که آدم نمیخواد در موردشون حرف بزنه. چیزایین که سر راه گلو رو خراش میدن٬ و اون توی گوش آدم رو فشار میدن. چیزایین که به قول شاملو گفتنشون زبون آدمو میسوزونه و نگفتنشون جگر آدمو.
و گاهی آدم هیچ انتخابی نداره مگر مزخرف گفتن و به هیچی خندیدن و به شوخیهای بیمزهی خود و غریبهها خندیدن. گاهی آدم ترجیح میده کنار کسایی باشه که هنوز خندهی تصنعی و خندهی از سر خریت آدم رو از خندهی واقعیش تشخیص نمیدن. گاهی آدم ترجیح میده در کنار آدمهای سطحی اون قدر به سطح بیاد که یه لحظه خودش خندهی خودش باورش بشه. یه وقتایی آدم دوست داره با کسایی معاشرت کنه که از بس شنگولی آدم رو دیدن که برای شنگول کردن آدم با خودشون مسابقه میذارن٬ و اون قدر با آدم شنگول برخورد میکنن که آدم خودش یه لحظه شنگول میشه. گاهی به سطح اومدن تنها راهیه که آدم تمام رویاهاشو یادش بره٬ و به خودش وانمود کنه که خیلی رویایی هم در کار نبوده.
یه وقتایی توی زندگی آدم از نزدیکانش دور میشه و به غریبهها پناه میبره٬ فقط و فقط برای اینکه از خودش فرار کنه. از خودش و درونش٬ از رویاها و علایقش٬ از چیزهایی که میخواست و نداشت٬ از چیزهایی که میتونست و نکرد٬ از چیزهایی که کرد و نشد…