تابلو زده بود که لیمو دونهای پنجاه سنت٬ سه تا یک دلار. چهار تا لیمو برداشتم و بهش یک دلار و سی سه سنت دادم. گفت نه آقا میشه یک و نیم دلار! گفتم نه دیگه ببین یه دلار تقسیم به سه میشه سی و سه سنت! با یه قیافهی حق به جانبی تابلو رو نشونم داد گفت نه دیگه میبینی که٬ نوشته سه تا یه دلار و یکی پنجاه سنت٬ تو هم چهار تا داری میشه یک و نیم دلار! نتونستم تشخیص بدم که آیا خیلی زرنگه٬ یا نمیدونه مفهوم عمده فروشی چیه٬ یا نمیدونه یه دلار تقسیم به سه میشه سی و سه سنت٬ یا اینکه مفهوم کسر چیه٬ یا اینکه از قیافهی من خوشش نیومده. حوصله نداشتم بهش دو دلار بدم ببینم بهم شیش تا لیمو میده یا نه. دیرم بود. یه نگاه عمیقی توی چشماش انداختم و نگاه یک رییسجمهور رو توی چشماش دیدم. توی دلم بهش گفتم همین جوری با جدیت کمی دیگه ادامه بدی میشی رییس جمهور ایران. سی و سه سنتمو پس گرفتم و گفتم «همون سه تا رو میبرم!» توی دلم بهش گفتم باز بذار تا هنوز رییسجمهور نشدی بهت کون ندیم.
Archive for جون 2010
آشنا
جون 30, 2010ضایعات از جنس انسان٬ یا داستان کاغذی که بازیافت هم نخواهد شد
جون 21, 2010گاهی یک دفعه همچون یک تکه کاغذ مچاله میشوی و دور میاندازندت. ناگهان به ضایعات تبدیل میشوی. و بعد که به خودت نگاه میکنی میبینی لیاقتت هم بیش از این نیست. به خودت و گذشتهات و حالت که نگاه میکنی همه چیز فراریت میدهد. گذشتهات تو را از همه چیز فراری داده٬ و بیش از هر چیز از خودت. و الآن هم اول از هر چیز از خودت فرار میکنی. دیگران و نزدیکان در لحظه آینهی وجود خودت میشوند و وقتی توی آن آینه نگاه میکنی از خودت وحشت میکنی. نحوست و بیچارگیات که از درون به بیرون میآید در فضا پخش میشود و گم میشود. و گه گاه که انسانی در مقابلش قرار میگیرد ضربهاش او را به گوشهای پرتاب میکند و بازتابش خودت را رم میدهد. گاه درون خودت دنبال لکههای روشن کوچک میگردی و وقتی ندرتا یکی را پیدا میکنی در لحظه پشیمان میشوی. آرزو میکنی ای کاش پیدایش نکرده بودی چرا که آنی که پیدایش میکنی و نگاهش میکنی تبدیل به لکهای تیره میشود. آرزو میکنی ای کاش لااقل همان طور گوشهای نهفته میماند. گاهی میبینی هر آنچه از روشنی در وجودت هست از آن چیزهایی است که به آنها اعتقادی هم نداری. میبینی که تجربیات روشن زندگیات همه توهم چیزهایی بودند که نه داشتی و نه میخواستی داشته باشی. و الآن لاجرم آن جایی از وجودت زندگی میکنی که سراسر سیاهی و تاریکیست. و سیاهی وجودت گاه و بیگاه بیرون میریزد٬ گاهی که مجبوری چیزی از خودت بیرون بریزی٬ گاهی که از تو سوالی میکنند٬ و بیگاهی که موفق نمیشوی جلویش را بگیری. و برای دنیا و روزگار متاسف میشوی٬ که با همهی سیاهی و نکبتش باید نکبت تو را هم تحمل کند.
و این چنین است که مچاله میشوی. چروک میخوری و روی خودت فرو میریزی. و گه و بیگاه محکمتر فشارت میدهند و مچالهات میکنند٬ و دورت میاندازند. همان طور که گوشهای توی سطل آشغال افتادهای یادت میآید که چه قدر تنهایی. همان طور که صدای آدمهای بیرون سطل را میشنوی٬ صدای صحبت آدمها با کسی که مچالهات کرد٬ و همان طور که صدای گاهی غمگین و گاهی خندیدن را میشنوی٬ یادت میآید که سطل اصلا جای تنهایی است. جایی پر از تاریکی و موجودات تاریک. دوباره یادت به تاریکی وجود خودت میافتد و لحظهای کمتر احساس غریبی میکنی. ولی دیری نمیپاید. سعی میکنی یک نقطهی روشن از وجود خودت را جلوی چشم خودت بیاوری٬ شاید دست کم خودت باورت شود که بیرون آن سطل هم جایی برای تو هست. پیدایش میکنی. آدمی هستی که یاد گرفته روی پای خودش باشد٬ قائم به ذات. مستقل باشد و خودش با بدبختی خودش دست و پنجه نرم کند. به این سادگی با دیگران دربارهی مسایل شخصیاش صحبت نمیکند. سرت تیر میکشد. یادت میآید که چه قدر تنهایی. عجیب نیست که وقتی انداختنت توی سطل آشغال کسی نیست که بیاید و دنبالت بگردد. خیالت راحتتر میشود. دوباره کمتر احساس غریبی میکنی. خودکار سیاه را برمیداری و لکهی سفید را با دقت پر میکنی.
سندروم ساییدگی
جون 19, 2010افکار تو در تو٬
تصاویر آزاردهنده٬
عضلات صورتم فشرده به هم…
پرسشهای بیپاسخ٬
احساسات کپک زده٬
تصورات دندهدنده٬ سوهان ساینده…
نگاه دوخته به بینهایت٬
تیر کشیدن شقیقهها٬
مزهای تلخ چون زهر بیانتها…
چشمان از خواب پریده٬
صحنههای تار٬
لعنت به من٬ لعنت به روزگار…
ای دشمن دانا٬ ریدهای بر ما!
جون 14, 2010بعد از یک هفته زندگی رویایی دوباره به زندگی واقعی برگشتم و متوجه شدم که کلی گند خورده به این ور و اون ور. دوباره کلی دلیل برای احساسات لزج ایجاد شده. یه چیزی که توی این مدت چند ماه سر پا نگهم داشته بود کارم بود که کلی ریده شده بش. استادم هم که نیست و جوابم نمیده. دوباره برنامه برای دو سه هفتهی آینده خود خوری و دندانسایی هستش. اصلا نافم تو چشم اونایی که مردمو با باتون میزنن.
جستجوی برتری که در مدت اخیر به وبلاگ اینجانب منتهی شده: «وسواس گوز»!!! به به واقعا قابل تقدیره! عالی!!
هی داد ای وای وای٬ خاک بر سرم کرده!