Archive for ژانویه 2010

ژانویه 31, 2010

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل٬

بر آنم که زندگی کنم ٬ بر آنم که عشق بورزم٬ بر آنم که باشم…

در این جهان ظلمانی٬ در این روزگار سرشار از فجایع٬

در این دنیای پر از کینه٬

نزد کسانی که نیازمند منند٬ کسانی که نیازمند ایشانم٬

کسانی که ستایش انگیزند…

تا دریابم٬ شگفتی کنم٬ باز شناسم

که ام٬ که می‌توانم باشم٬ که می‌خواهم باشم…

تا روزها بی‌ثمر نماند٬ ساعت‌ها جان یابد٬ لحظه‌ها گران‌بار شود…

مارگوت بیکل

ترجمه و صدای جاودان احمد شاملو

وقاحت٬ اپیزود میلیاردم

ژانویه 31, 2010

آخرش آن چیزی که انتظار داشتم اتفاق افتاد. سایت رادیو زمانه به دست ارتش سایبری ایران (!) هک شد. از دیروز که هی چک می‌کردم و می‌دیدم که مشکل دارد٬ حدس می‌زدم که این اتفاق افتاده باشد. امروز رفتم و پیغام نکبتشان را دیدم… نمی‌دانم مثلا چه می‌خواهند بکنند با این کارها. هر سایتی را هک بکنند چند روز دیگر دوباره دامنه‌اش را از شرکت اصلی پس می‌گیرد و این احمق‌ها را بیرون می‌ریزد… هر چه می‌توانید دست و پا بزنید که ممکن است دست و پا زدن‌های آخرتان باشد. نکته‌ی جالب قضیه‌ هم عبارت «خلیج فارس» است که گوشه‌ی پیغام ارتش سایبری ایران نقش بسته. نمی‌دانم از کی تا حالا این‌ها مدافع منافع ملی ایران شده‌اند… البته فکر می‌کنم برنامه‌ی بعدی این باشد که اسمش را بگذارند خلیج روسی. به هر حال روسیه از طریق یکی از کشورهای دوست و برادر با این خلیج ساحل دارد!

بچه-گربه-سگ

ژانویه 29, 2010

متوسط مردم ایران خیلی علاقه‌ای به حیوانات اهلی و خانگی ندارند. آن‌هایی هم که دارند جدای از یک قشری که عمدتا مدل فرنگی‌اش را دنبال می‌کنند٬ علاقه‌شان از کبوتر و پرندگان کوچک فراتر نمی‌رود. طبیعتا یک علتش هم مساله‌ی تمیزی و کثیفی است که در خیلی از خانواده‌های غیرمذهبی هم بازتاب همان تفکر پاکی و نجسی است. در کنار این مورد اما یک مساله‌ی اساسی دیگر این است که مردم ایران خیلی پدیده‌ی حیوان خانگی را کشف نکرده‌اند. دو تا از مرسوم‌ترین حیوانات اهلی و خانگی (دست کم در آمریکای شمالی) گربه و سگ هستند٬ که در ایران اولی نماد ولگردی و دریوزگی است و دومی همان چیزی است که در عباراتی همچون «پدر سگ» به کار می‌رود.

فکر می‌کنم اگر در ایران با حفظ فرهنگ موجود و صرفا تغییر بخشی که ضد حیوان خانگی است حیوانات خانگی رواج پیدا کنند٬ اولین و بزرگترین طرفدارانشان مادران دوآتشه خواهند بود٬ همان‌هایی که دلشان برای خنده‌ها و کارهای بانمک بچه‌هایشان می‌رود. علت امر هم در همان چیزی نهفته است که کارهای بچه‌ها را بانمک یا شیرین می‌کند٬ یعنی واکنش‌های غیرمنتظره٬ کارهایی که از اخلاق و رسوم عادی بزرگ‌سالان به دور است٬ بعضا خیلی ساده‌لوحانه است و بعضا بدون پرده. از کارهای مبتکرانه‌ی بچه‌ها لذت می‌بریم چون فکر می‌کنیم که به اندازه‌ی خودمان باهوش نیستند و دانش ندارند. یا اینکه بچه‌ها به نظرمان کوچولو و ناز و با محبت و بی‌شیله‌پیله می‌آیند. همه‌ی این‌ها در مورد حیوانات خانگی هم وجود دارد. اما تنها چیزی که در ایران از حیوانات در ذهن هست این است که کثیفند٬ توی خانه می‌شاشند و بو می‌دهند. اتفاقا در این مورد هم خیلی به بچه‌ها شبیهند. با این تفاوت که حاضریم بچه‌ها را تمیز کنیم ولی حیوانات را نه.

طبق قانون٬ اگر سگی یا گربه‌ای در خیابان‌های آمریکا اجابت مزاج کند٬ صاحبش موظف است «پی پی» تولید شده را از زمین بر دارد و در سطل آشغالی یا جایی بیندازد. این کار مطمئنا برای ملت ایران نفرت‌انگیز به نظر می‌آید و خود من هم از دیدنش بدم می‌آید. اما این دقیقا همان کاری است که آن مادرهای دوآتشه برای سال‌های زیادی از زندگیشان انجام می‌دهند. با این وجود خیلی از مادرها بعضا با حسرت به زمانی می‌نگرند که بچه‌شان کوچولوتر بود و آرزو می‌کنند که کاش آن روزگار برگردد که بتوانند به قیمت دوباره «پی پی» تمیز کردن باز با بچه‌ی کوچولو و گوگولی و شیرینشان بازی کنند. خوب حیوان خانگی به بهترین نحو این خواسته را برآورده می‌کند٬ چون هیچ وقت به مرحله‌ی «انسان بزرگ‌سال» نمی‌رسد. حیوان همیشه برای انسان خنگ است و همین خنگی‌اش هم برای انسان شیرینش می‌کند. حیوان هیچ وقت بعد از اینکه رفت دبیرستان جلوی خانواده‌اش نمی‌ایستد که من فلان چیز را می‌خواهم یا من با دوستانم بیشتر حال می‌کنم! وقتی بزرگ‌سال شد و یا ازدواج کرد خانه‌اش را جدا نمی‌کند که برود و سالی یک بار پشت سرش را نگاه کند. حیوان خانه‌زاد همان خانه‌ است تا بمیرد. به همه‌ی این دلایل است که فکر می‌کنم حیوانات خانگی اگر کشف شوند و جا بیفتند به تمام و کمال و برای همیشه خواسته‌ی مادران دو آتشه را ارضا می‌کنند: مالکیت یک موجود کوچولو و گوگولی و شیرین.

جریان اسهالی ذهن

ژانویه 26, 2010

این روزگار هم با این شوخی‌هایی که با ما می‌کنه ریده بر جون ما. هی زیر دوش و توی دستشویی و توی مترو یه نکاتی به ذهنم می‌رسه که اینجا بنویسم (الله وکیلی بعضی‌هاش هم نکات نغزیه!) بعد وقتی دستم به کامپیوتر می‌رسه نکته از ذهنم رفته و دیگه هم هیچ وقت یادم نمیاد لعنتی! روزگاری داریم ها! می‌دونم چی فکر می‌کنین! یه عده‌ای که ماشالا مثل خودم خیلی‌ آدم‌های خوش‌بینی هستین میگین «خوبه خوبه دیگه حالا کف‌گیرت به ته دیگ خورده بهانه‌ی چرت نیار!» یه عده‌ای که همواره سعی می‌کردین که بالاخره تصمیم بگیرین محتوای وزین این وبلاگ در کدوم طرف مرز باریک حرف حساب و چرت قرار می‌گیره٬ به یک‌باره پاتونو می‌ذارین اون سمت جوب که تابلوش نوشته «چرت» به این صورت که «از همون اولش هم معلوم بود که این نوشته‌ها ایده‌ی اولیه‌اش از دارالخلا در میاد! اصلا از بوش معلوم بود!» یه عده‌ای هم که خیلی آدم‌های جدی و فکوری هستین می‌گین که «خوب یه کاغذ یادداشت بذار دم دستت تا یه چیزی یادت اومد بنویس!» حالا فرض کن توی مترو توی شلوغی کاغذ در آوردم و نوشتم٬ فرض کن کاغذ قایم کردم توی شورتم که وقتی توی دستشویی بهم وحی (!) میشه سریع کلام آسمانی رو مکتوب کنم٬ اما زیر دوش چی کنم؟!! همین جوری «اورکا اورکا» بدوم بیرون؟!

هر چیزی حدی دارد؟!

ژانویه 21, 2010

وقتی خوب به قضیه نگاه می‌کنم می‌بینم یک مجموعه‌ی کامل از همه‌ی بی‌شرفی‌ها و رذالت‌های ممکن در ماجرای ترور علی‌محمدی گرد هم آمده. یکی از مخالفان دولت را ترور کردند که اصلا به عنوان شخصیت سیاسی شناخته شده نبود چون مثل سگ می‌ترسیدند که یک آدم سیاسی‌تر را ترور کنند. بیچاره را قشنگ دم در خانه‌اش ترور کردند که مطمئن باشند که موجش خانواده‌اش را همان لحظه می‌گیرد. بعد گفتند که اصلا موافق دولت بوده و دانشمند هسته‌ای بوده. بعد تقصیر را (بعد از آمریکا و اسراییل البته) به گردن گروهی انداختند که خودش صد بار تکذیب کرد. بعد عوض اینکه مثل یک سیستم مستبدی که حداقلی از شرف را دارد بیایند و کسانی که مراسم ختم را برگزار می‌کنند کتک بزنند و دستگیر کنند و همه چیز را به گند بکشند٬ خودشان مراسم ختم را دست گرفتند و قاتل مقتول را تشییع کرد. اصلا برایم درک و تصورش هم ممکن نیست که بفهمم خانواده‌اش چه کشیده‌اند که این جنده‌سگان را توی مراسم ختم با بلندگو به دست ببینند. بعد هم جسدش را دزدیدند. والا صد رحمت بر هیتلر٬ صد رحمت بر استالین٬ صد رحمت بر کسینجر٬ صد رحمت بر اسراییل که لااقل می‌گوید ما مردم غزه را کشتیم چون می‌خواهند ما را به دریا بریزند٬ صد رحمت به آمریکا که لااقل وقتی نوجوانان افغانی را می‌کشد می‌گوید که در کل روستا یک عضو شبه نظامی القاعده بود و خلاصه شرمنده ما مجبور شدیم همه‌اش را با خاک یکسان کنیم. آخر بی‌شرفی تا چه حد؟ تا کجا؟‌…

ژانویه 1, 2010

هنوز دوازده نشده ولی خیلی خوابم میاد. به دوستم گفتم که خوبه اصلا برم زود بخوابم. شروع کردیم به فانتزی ساختن… که زود بخوابیم فردا صبح روز تعطیل زود بیدار شیم بریم دربند٬ تند بریم بالا که صبحونه رو دوراهی بند یخچال بخوریم. یه لحظه بوی دود چوب توی هوای سرد و رطوبت و برف به دماغم خورد و گل نرم رو زیر پام حس کردم٬ و بوی چایی که توی اون قوری سوخته درست می‌کردم و بعدش هم تخم‌مرغ‌های پخته‌ای که لکه‌های سیاه زغال و جای انگشتام روش نقش بسته بود. اما ای بابا روزگار… نه این طرف‌ها دربند هست و نه جای سالم به تن ما مونده. بند یخچال پیشکش٬ چهار قدم راه رفتن بدون درد توی مسیر صاف هم شده واسه‌ی خودش قله‌ی آرزوهای من…

*  *  *

اگر خودم در این روزگار و بحبوحه به وبلاگی بر بخورم که نشسته چرندیات شخصی و بی‌اهمیت خودشو بلغور می‌کنه نمی‌دونم چه برخوردی و قضاوتی می‌کنم. شاید بگم به درک که دلت تنگ شده٬ به درک که شکست‌های عشقیت جلوی چشمت رژه میرن٬ لای کون خر که اون مخ مرده‌شور برده‌ت نمی‌تونه چهار تا مساله حل کنه٬ زیر دو تا تخم سید حسن بقال که رشته‌تو دوست نداری٬ احساس می‌کنی تلف شدی یا هر گه دیگه‌ای که فکر می‌کنی داری می‌خوری و من نمی‌خوام حتی بشنوم در موردش… نمی‌بینی چی داره می‌گذره٬ دارن چی کار می‌کنن؟…  بعد اما می‌ایستم اون طرف و می‌گم که چرا می‌بینم… فقط نمی‌دونم چی بگم… چه تحلیلی بکنم که دیگران قبلا بهترش رو نگفته باشن و چه احساسی رو ابراز بکنم که بتونم در قالب کلمات درش بیارم…