زمانی متوجه شدم که سرماخوردگیهای عجیبی دارم. خیلی علایم زیادی ندارم٬ نه سرفه٬ نه عطسه٬ و نه آبریزش. فقط یکی دو روزی حال خوبی ندارم و بعد میبینم که گلو و بینی پر از مخاط چرکین شده. اون وقته که میفهمم دو روز گذشته چه مرگم بوده. این کم کم تبدیل شده به روتین و چند سالیه که سرماخوردگیهام از همین الگو پیروی میکنه.
چند وقته که احساس میکنم حال و روز کلیام مثل اون دو روز بدون علامته. رفتارها و احساسهایی دارم که بعضا حیرتزدهام میکنه. عصبانیتهای رعدآسا٬ تلخیهای عجیب و یکمرتبه. حس میکنم بیماری هستم که هنوز نفهمیده بیماره٬ میدونه که بدنش درد میکنه و بیحاله٬ اما خیلی علایم هشداردهنده نداره.
گاهی حس میکنم این چند سال خیلی فشار داشته که به چشم نمیاومده. شاید تنها دلیلی که اولش نفهمیدم اینا فشاره این بوده باشه که از ایران اومده بودم. اما الآن که نگاه میکنم میبینم سه تا فشار اساسی توی این چند سال روی وجودم بوده که به علت تداومشون دیگه حسشون نمیکنم٬ ولی دارن دیگه کم کم جاهای دیگه خودشونو نشون میدن. تنهایی٬ بیعلاقگی به کاری که تمام مدت بهش بدهکارم٬ و عدم وجود هیچ چشمانداز امیدوارکنندهای برای آینده. هر کدوم از اینا هم جنبههای مختلف پیدا میکنه.
اولین مورد تنهاییه٬ که به قدری برجسته شده که آدم ذاتا غیراجتماعیای مثل منو هم به فغان آورده. بعد از مدتی تلاش آدم میفهمه که مهاجرت یعنی چی. آدم میفهمه که خارج شدن از یه جایی که الگوهای رفتاریش برای آدم شناختهتره٬ به یکباره تمام زندگی آدم رو متحول میکنه. شاید آدم اولش همون زنجیرهی دوستان و آشنایانی که داره رو دستکم بگیره٬ اما وقتی مجبور شد همهشو رها کنه و بره جایی که هیچ کس رو نمیشناسه٬ میبینه که شبکه ساختن هم زمان میبره٬ و هم شکلش با بالا رفتن سن عوض میشه. اون ارتباطی که با دوست دبیرستان برقرار میشه با دوست دانشگاه برقرار نمیشه. دوستی که به عنوان دانشجوی کارشناسی پیدا میکنه آدم با همدفتری و همکلاسی دورهی دکترا خیلی فرق میکنه. خیلی فرق میکنه رابطهی آدم با کسی که زمانی تا دیر وقت شب با هم نشسته بودن توی چمن دانشگاه و فرصت از هر دری صحبت کردن رو داشتن. خیلی فرق میکنه وقتی با کسی دوست بشی که هنوز طرف مجرده تا زمانی که هر کسی پارتنری داره و اصل انرژیاش به اون رابطه میگذره.
تنهایی الآن در سطوح مختلف هست. نداشتن دوست نزدیک و رفیق جونجونی که بشه در لحظه بهش زنگ زد مجرد بودن آدم رو هم براش برجستهتر میکنه. و اون دقیقا میشه وقتی که آدم شروع میکنه دنبال رابطه گشتن٬ و نتیجه هم معمولا خیلی خوب نیست. هر رابطهی ناقص و مشکلدار کلی آدم رو پایین میبره٬ چون در اون نقطهای که رابطه تموم شده٬ آدم هم از لحاظ عاطفی ضربهپذیرتر شده٬ هم یه حفره توی زندگیش ایجاد شده٬ هم اعتماد به نفسش کمتر شده٬ و هم بدبینتر و محتاطتر شده. اینجاس که آدم در حالی ممکنه دنبال رابطهی بعدی بگرده که وضعش از قبل هم خرابتره.
دکترا گرفتن یعنی فدا کردن زندگی. آدم یه زمانی یادش میره که اوقاتی از روز هست که آدم میشه نگران اون چیزی که اسمش کار هست نباشه. اما دانشجوی دکترای خوب بودن کم کم مساوی شده با از دست دادن چنین حساسیتی. تا دیر وقت موندن٬ کار کردن٬ بیشتر و بیشتر از همه چیز زدن٬ و به همهی چیزهای دیگه گفتن که وقت ندارم٬ کم کم تبدیل میشه به یه امر بدیهی و عدول ازش تبدیل میشه به بهانهای برای سرزنش خود. رقابت بیپایان در این عرصه هم منجر میشه به ایجاد یه انگیزه و علاقهی کاذب درونی برای اینکه آدم زندگیشو وقف این ماجرا کنه. و این ماجرا وقتی که آدم یه مرتبه احساس کنه به کارش علاقه نداره یا فکر کنه که کارش واقعا هم اثرگذار نیست منجر میشه به فاجعه. دهن آدم سرویس میشه. و از همه بدتر اینکه آدم در اون لحظات بارها یادش میاد که وضع کار آکادمیک چه قدر خرابه.
آیندهی آکادمیک اصلا آیندهی روشنی نیست. هر آدم آکادمیک محکومه به اینکه چند بار از این شهر به اون شهر مهاجرت کنه. و خیلی وقتها هم آدم خیلی کنترلی روی این که چه شهری رو انتخاب کنه نداره. و همهی این با فرض اینه که بشه شغلی پیدا کرد. در این نقطه که هستم٬ مثل اکثریتی از آدمهای آکادمیک٬ هیچ نمیتونم خوشبین باشم که شغل آکادمیکی بتونم بگیرم. مسالهی مهاجرت هم منجر میشه که آدم حتی انگیزه برای روابط انسانی ساختن نداشته باشه٬ چون میدونه دیر یا زود باید رها کنه و بره.
فشار… فشار مداوم و نامحسوس. زمخت بودن و مکانیکی بودن این نوشته خودش سمبلی هستش از این زندگی پرفشار. زندگیای که آدم نه تنها وقت٬ بلکه حتی حوصله و دل و دماغ نوشتن در مورد خودش رو هم نداره. خیلی وقتها میشه که حتی حوصله ندارم برای کسی توضیح بدم چمه. این نوشته هم از اونجا شروع شد که من برای بار چندم در صحبت کردن با استادم عصبانی و وحشی شدم. توحشی که طبیعتا توی خودم میریزم و نمود بیرونیش فقط رنگ صورتمه که مثل گچ سفید میشه٬ نمودی که استادم هم معمولا خیلی خوب میفهمدش. بعد میام بیرون و با خودم فکر میکنم که چی شد که این طوری شد. و وقتی فکرشو میکنم٬ میبینم اگر جور دیگهای بود باید میپرسیدیم چرا. یه آدم تنها که فکر نمیکنه کاری که داره میکنه اهمیتی داره و پس فردا براش لااقل یه نون خشک و آبی میاره٬ چه مکانیسمی داره که از خودش محافظت کنه؟