آگوست 30, 2012

چند روزی‌ست که فعل «در ماندن» را صرف می‌کنم
بند از بندش می‌گشایم
گوشه به گوشه‌اش بند می‌زنم

صدای غیژ غیژ «در»
آن چفت نخراشیده
که همچون تالاری از آینه در گوشم خرد شد

«ما»٬ مای نماندنی
«ما»٬ من و نماندن
در «ماندن»٬ پشت در بسته٬
دری بین ما٬‌ دری ماندگار
مانده‌ام در این گوشه‌ی بی در
در مانده‌ام به درد٬
به درد بی «درمان» درمانده‌ام

چند روزی‌ست که فعل در ماندن را صرف می‌کنم…

آگوست 7, 2012

یه بار دیگه فهمیدم که موسیقی‌ای که من دوست دارم و بهش گوش می‌کنم٬ مستقل از ژانر٬ موسیقی سیاه و عزاست. موسیقی درد و خستگیه. حالا یا وحشیه یا آروم٬ ولی هر چی هست توش قدم‌های سنگین مرگ و مصیبت هست. مثل زندگی خودم. هر بار به موسیقی‌های مورد علاقه‌ی مردم نگاه می‌کنم٬‌ حتی آدم‌هایی که غم رو می‌فهمن٬ تازه می‌فهمم که چه قدر وضع خرابه. که چه قدر هنوز فاصله هست بین غم و سیاهی مطلق که من توش سیر می‌کنم.

ژوئیه 1, 2012

یعنی اگر می‌شد رفت… فقط گذاشت و رفت… مثلا اگه می‌شد کلا گذاشت و از همه جا و همه کس رفت… آخ که چی می‌شد…

جون 21, 2012

یه روزایی هست توی زندگی که از هستی خودت بیزار می‌شی. یعنی بیزار هم که نه٬ بیشتر ناامید. نگاه می‌کنی می‌بینی که همه‌ی کارهایی که داری می‌کنی٬ یه قدری بهترشو یه عده‌ی دیگه دارن می‌کنن٬ اما همون بهترا رو بذاری روی قسمت خودت و بگی کلا چند قرون٬‌ می‌بینی که همه‌شو هم هیچ کی نمی‌کرد هم هیچی نمی‌شد. یعنی آب از آب هم تکون نمی‌خورد. یعنی به خودت می‌گی اگر نشسته بودی سر کوچه گدایی کرده بودی تموم این مدت تنها فرقش این بود که احتمالا یه ذره زندگیت کثیف‌تر و بی‌آبروتر می‌بود٬ ولی غیر از این؟ هیچی. هیچ فرقی نداشت. نه که فکر کنی حالا من معتقدم به اینکه باید دنیا رو تکون داد و یا میشه واقعا یه کاری کرد که فایده‌ای به حالکسی داشته باشه٬ نه… گذشت از اون روزگار که فکر می‌کردم یه آدم کاری می‌تونه بکنه. اما دردم شاید از یه چیز دیگه‌س. از اینه که لااقل اگر این همه وقت رو که گذاشتم سر این کاری که با شاشیدن هم فرقی نداره می‌تونستم بذارم لااقل سر یه چیزی که صرفا لذت شخصی باشه این قدر ماتحتم نمی‌سوخت.

دیر زمانیه که دست کم در عمل شعار زندگیم این شده که سرتو شلوغ نگه دار که افسرده نشی. واقعا هم از شدت سر شلوغی مدتیه که وقت فکر کردن به خودم رو نداشتم. وقت و انرژیش رو. هر وقت یادم اومده که یه تعداد از چیزهایی که داشتنشون برام مهم بوده رو ندارم٬‌ سریع مجبورم ذهنم رو منحرف کنم و به کار برسم٬ به مهلت‌هایی که ازشون چیزی نمونده و کارهایی که انجام نشدن. اما یه روزایی مثل امروز یهو اون «کار»ی که براش این همه وقت گذاشتم جلوی چشمم میشه گه. یادم میاد که هیچی نیست٬ یادم میاد که نبود هیچی نمی‌شد. بعد اون وقته که یادم میاد به همه‌ی چیزایی که حتی دیگه وقت ندارم غصه‌ی نداشتنشونو بخورم٬ به جاه‌طلبی آگاهانه کاذبی که برای خودم درست کردم که جای خالی اونا رو باش پر کنم٬‌ و به انگیزه‌ی دروغینی که جای ترس‌های قدیمی رو گرفته. یادم به اینا میاد و دلم می‌خواد پاشم برم. فقط برم بیرون. از همه چی بیرون. از همه جا بیرون.

مِی 26, 2012

یک حس نفس‌تنگی خاصی از زمان‌های دور به یادگار مونده برام. انگار قهوه زیاد خورده باشم و قلبم تند تند بزنه٬‌ و انگار که کل اون جا رو کسی باز کرده باشه گذاشته باشه بیرون. همراهش یه حس چشم‌به راه بودن. چشم به راه چیزی که آدم می‌دونه نمیاد. چیزی که همون بغلته٬ همون بیخ گوشت و صداشو می‌شنوی. و بین اومدن و نیومدنش یه قدم فاصله‌ست و اون یه قدم اما به بزرگی دنیاس.

چندی بود نفسم تنگ نشده بود این طوری…

 

مِی 3, 2012

شاید هیچی نیست جز این‌که ساعت خوابم به هم ریخته٬ که عادت کردم شب‌ها خیلی دیر بخوابم. اما نمی‌تونم به عنوان نشونه نبینمش. نمی‌تونم اون همه فکر و تصویر رو که از سر تا ته خراب‌شده‌ی ذهنم رو رژه می‌رن ندیده بگیرم. غلت می‌زنم از این دست به اون دست. کمی چشمم سنگین میشه٬ بعد بیدار میشم. به زبون می‌پرسم که «آخه چی کار کنم؟» چند هزار بار توی این مدت این سوالو از خودم پرسیدم؟‌ و ای کاش لااقل سوالم مشخص بود. دست کم کاشکی می‌دونستم که «چی» رو می‌خوام چی کار کنم. دوباره غلت می‌زنم و همین طور که سرم از این طرف به اون طرف می‌چرخه٬ تمام تصاویر و صداها هم می‌چرخن. تاق باز خوابیدن سخته. نمیشه. بار دنیا روی وجود آدم سنگینی می‌کنه. فقط باید بچرخم٬ روی پهلو یا شکم٬ بالشی یا پتویی چیزی رو بغل کنم و مچاله شم توش. مچاله شم و قایم شم٬‌ که نه دنیا رو ببینم و نه دنیا ببیندم. مچاله میشم برای یه لحظه اون گوشه‌ی خودم و بعدش درد. این درد لعنتی٬ اون پایین سمت راست٬‌ بالای لگن. درد موندگار و رفیق. از خیلی چیزا که داشتم یا شاید روزی داشته باشم احتمالا چیزی نمونه زمانی٬‌ ولی این درد یه بار یه زمانی وارد زندگی من شده و قراره بمونه. رفیقه و همراه. دوباره بر می‌گردم٬ تاق باز٬ و دوباره دنیا با تصاویر خاکستری خراب میشه روی سرم. آخه چی کار کنم؟… چی کار کنم؟…

آوریل 4, 2012

زمانی متوجه شدم که سرماخوردگی‌های عجیبی دارم. خیلی علایم زیادی ندارم٬ نه سرفه٬ نه عطسه٬ و نه آب‌ریزش. فقط یکی دو روزی حال خوبی ندارم و بعد می‌بینم که گلو و بینی پر از مخاط چرکین شده. اون وقته که می‌فهمم دو روز گذشته چه مرگم بوده. این کم کم تبدیل شده به روتین و چند سالیه که سرماخوردگی‌هام از همین الگو پیروی می‌کنه.

چند وقته که احساس می‌کنم حال و روز کلی‌ام مثل اون دو روز بدون علامته. رفتارها و احساس‌هایی دارم که بعضا حیرت‌زده‌ام می‌کنه. عصبانیت‌های رعدآسا٬ تلخی‌های عجیب و یک‌مرتبه. حس می‌کنم بیماری هستم که هنوز نفهمیده بیماره٬ می‌دونه که بدنش درد می‌کنه و بی‌حاله٬ اما خیلی علایم هشداردهنده نداره.

گاهی حس می‌کنم این چند سال خیلی فشار داشته که به چشم نمی‌اومده. شاید تنها دلیلی که اولش نفهمیدم اینا فشاره این بوده باشه که از ایران اومده بودم. اما الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم سه تا فشار اساسی توی این چند سال روی وجودم بوده که به علت تداومشون دیگه حسشون نمی‌کنم٬ ولی دارن دیگه کم کم جاهای دیگه خودشونو نشون می‌دن. تنهایی٬ بی‌علاقگی به کاری که تمام مدت بهش بدهکارم٬ و عدم وجود هیچ چشم‌انداز امیدوارکننده‌ای برای آینده. هر کدوم از اینا هم جنبه‌های مختلف پیدا می‌کنه.

اولین مورد تنهاییه٬ که به قدری برجسته شده که آدم ذاتا غیراجتماعی‌ای مثل منو هم به فغان آورده. بعد از مدتی تلاش آدم می‌فهمه که مهاجرت یعنی چی. آدم می‌فهمه که خارج شدن از یه جایی که الگوهای رفتاریش برای آدم شناخته‌تره٬ به یک‌باره تمام زندگی‌ آدم رو متحول می‌کنه. شاید آدم اولش همون زنجیره‌ی دوستان و آشنایانی که داره رو دست‌کم بگیره٬ اما وقتی مجبور شد همه‌شو رها کنه و بره جایی که هیچ کس رو نمی‌شناسه٬ می‌بینه که شبکه ساختن هم زمان می‌بره٬ و هم شکلش با بالا رفتن سن عوض می‌شه. اون ارتباطی که با دوست دبیرستان برقرار میشه با دوست دانشگاه برقرار نمیشه. دوستی که به عنوان دانشجوی کارشناسی پیدا می‌کنه آدم با هم‌دفتری و همکلاسی دوره‌ی دکترا خیلی فرق می‌کنه. خیلی فرق می‌کنه رابطه‌ی آدم با کسی که زمانی تا دیر وقت شب با هم نشسته بودن توی چمن دانشگاه و فرصت از هر دری صحبت کردن رو داشتن. خیلی فرق می‌کنه وقتی با کسی دوست بشی که هنوز طرف مجرده تا زمانی که هر کسی پارتنری داره و اصل انرژی‌اش به اون رابطه می‌گذره.

تنهایی الآن در سطوح مختلف هست. نداشتن دوست نزدیک و رفیق جون‌جونی که بشه در لحظه بهش زنگ زد مجرد بودن آدم رو هم براش برجسته‌تر می‌کنه. و اون دقیقا میشه وقتی که آدم شروع می‌کنه دنبال رابطه گشتن٬ و نتیجه هم معمولا خیلی خوب نیست. هر رابطه‌ی ناقص و مشکل‌دار کلی آدم رو پایین می‌بره٬ چون در اون نقطه‌ای که رابطه تموم شده٬ آدم هم از لحاظ عاطفی ضربه‌پذیرتر شده٬ هم یه حفره توی زندگیش ایجاد شده٬ هم اعتماد به نفسش کمتر شده٬‌ و هم بدبین‌تر و محتاط‌تر شده. اینجاس که آدم در حالی ممکنه دنبال رابطه‌ی بعدی بگرده که وضعش از قبل هم خراب‌تره.

دکترا گرفتن یعنی فدا کردن زندگی. آدم یه زمانی یادش می‌ره که اوقاتی از روز هست که آدم میشه نگران اون چیزی که اسمش کار هست نباشه. اما دانشجوی دکترای خوب بودن کم کم مساوی شده با از دست دادن چنین حساسیتی. تا دیر وقت موندن٬‌ کار کردن٬ بیشتر و بیشتر از همه چیز زدن٬ و به همه‌ی چیزهای دیگه گفتن که وقت ندارم٬ کم کم تبدیل میشه به یه امر بدیهی و عدول ازش تبدیل میشه به بهانه‌ای برای سرزنش خود. رقابت بی‌پایان در این عرصه هم منجر میشه به ایجاد یه انگیزه‌ و علاقه‌ی کاذب درونی برای اینکه آدم زندگیشو وقف این ماجرا کنه. و این ماجرا وقتی که آدم یه مرتبه احساس کنه به کارش علاقه نداره یا فکر کنه که کارش واقعا هم اثرگذار نیست منجر میشه به فاجعه. دهن آدم سرویس میشه. و از همه بدتر اینکه آدم در اون لحظات بارها یادش میاد که وضع کار آکادمیک چه قدر خرابه.

آینده‌ی آکادمیک اصلا آینده‌ی روشنی نیست. هر آدم آکادمیک محکومه به اینکه چند بار از این شهر به اون شهر مهاجرت کنه. و خیلی وقت‌ها هم آدم خیلی کنترلی روی این که چه شهری رو انتخاب کنه نداره. و همه‌ی این با فرض اینه که بشه شغلی پیدا کرد. در این نقطه که هستم٬ مثل اکثریتی از آدم‌های آکادمیک٬ هیچ نمی‌تونم خوش‌بین باشم که شغل آکادمیکی بتونم بگیرم. مساله‌ی مهاجرت هم منجر میشه که آدم حتی انگیزه برای روابط انسانی ساختن نداشته باشه٬ چون می‌دونه دیر یا زود باید رها کنه و بره.

فشار… فشار مداوم و نامحسوس. زمخت بودن و مکانیکی بودن این نوشته خودش سمبلی هستش از این زندگی پرفشار. زندگی‌ای که آدم نه تنها وقت٬‌ بلکه حتی حوصله و دل و دماغ نوشتن در مورد خودش رو هم نداره. خیلی وقت‌ها میشه که حتی حوصله ندارم برای کسی توضیح بدم چمه. این نوشته هم از اونجا شروع شد که من برای بار چندم در صحبت کردن با استادم عصبانی و وحشی شدم. توحشی که طبیعتا توی خودم می‌ریزم و نمود بیرونیش فقط رنگ صورتمه که مثل گچ سفید میشه٬ نمودی که استادم هم معمولا خیلی خوب می‌فهمدش. بعد میام بیرون و با خودم فکر می‌کنم که چی شد که این طوری شد. و وقتی فکرشو می‌کنم٬ می‌بینم اگر جور دیگه‌ای بود باید می‌پرسیدیم چرا. یه آدم تنها که فکر نمی‌کنه کاری که داره می‌کنه اهمیتی داره و پس فردا براش لااقل یه نون خشک و آبی میاره٬ چه مکانیسمی داره که از خودش محافظت کنه؟‌

نمیشه٬ ن…

آوریل 3, 2012

نمیشه٬ نشد. تلاش کردم٬ فشار آوردم و سختی دادم به خودم. نشد و نمیشه. تنها فایده‌اش این بود که الآن کمتر حس می‌کنم تقصیر منه. اعتماد به نفسم بالاتره. وقت‌های بیشتری میگم که من خوب بودم٬ من انسانیت به خرج دادم٬ دیگران بودن که نفهمیدن و نکردن. تلاش کردم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم. تلاش کردم بیام بیرون. اومدم. اما الآن نه از ترس٬ نه از خجالت و خودکم‌بینی٬ که از اختیار و با حس اشمئزاز دوباره برمی‌گردم تو. مدت زیادی تلاش کردم به خودم یاد بدم که دیدار انسان‌‌های جدید اتفاقی هست مبارک. اما واقعیت این نبود که سعی می‌کردم به خودم بقبولونم. این هم مثل چیزهای دیگه٬ شاید مثل تمام هنر و درون‌مایه‌اش٬ معنی‌بخشی و کمال‌بخشی به واقعیت کج و معوج و زمخت دنیا بود. مدت زیادیه که فکر می‌کنم هیچ چیزی به اندازه‌ی هنر و احساس زندگی آدم رو نابود نمی‌کنه٬ چون به طور مداوم واقعیت حیوانی و بی‌رحم انسان رو هی به شکلی زیبا بازترسیم می‌کنه. فکر می‌کنم شاید اگر از روز اول وجودم با این دو موجودیت آمیخته نشده بود٬ درد کمتری می‌کشیدم.

و الآن همون موقعی هست که این موجودیت‌ها کم کم از یکی از جنبه‌های زندگیم دارن رخت می‌بندن. دیگه فکر نمی‌کنم دیدار انسان‌ها اتفاقی است مبارک و حاوی معنا. برعکس٬ متقاعد شده‌ام که دیدار هر انسان اتفاقیه که در بهترین حالت در زندگی آدم تغییری ایجاد نمی‌کنه. یا آدم فردی رو ملاقات می‌کنه و نسبت بهش حس خاصی پیدا نمی‌کنه٬ که در این صورت دیدن و ندیدن فرقی نمی‌کرد٬ یا اینکه فردی رو می‌بینه و حس بدی بهش پیدا می‌کنه٬ که در این صورت بهتر بود نمی‌دید. اما حالت سوم که بدترین حالته٬‌اون وقتیه که آدم کسی رو می‌بینه و نسبت بهش حس خوبی داره. هر وقت این اتفاق بیفته٬‌آدم باید بدونه که به شکست‌ها و ناکامی‌های زندگیش قراره یکی اضافه بشه. قراره که به زودی ببینه که حس متقابل نیست٬ قراره ببینه که آدم‌ها فقط در دنیای هنر و زیبایی‌ای که در اون ترسیم میشه برای هم وقت و انرژی دارن و برای احساسات هم‌دیگه ارزش قایلن.

تلاش کردم٬‌نشد. نمیشه. اشتباه کردم که فکر کردم میشه. شاید دیگران هم یه زمانی کردن و نشد. شاید دو روز دیگه یکی تلاش کنه و به در بسته‌ی خود من بخوره و بعد بنویسه که کردم نشد. باشه… به همین دلیل هم که شده. در رو باز می‌ذارم. تا چه قدر میشه رو نمی‌دونم. چه قدر ممکنه خواه ناخواه چشم به این در نیمه باز بدوزم رو هم نمی‌دونم. اما به خاطر انسانیت٬ انسانیتی که حتی بهش اعتقاد هم ندارم٬ و فقط برام خاطره‌ی یک ایده‌آله٬‌به خاطر همون چیز موهوم لعنتی بازش می‌ذارم. اما دیگه دری رو هم نمی‌کوبم. به قول شیخ ما٬‌چه کاریه…

مارس 28, 2012

Where ever you are now
I wish you could hear my silent sigh…

مارس 15, 2012

کم کم داره لب‌ریز میشه. خسته شده. دوست‌دخترش فرانسه‌اس و خودش اینجا. خودش اهل شیلی ه و دوست‌دخترش هیچ جا غیر از فرانسه رو قبول نداره. این نق می‌زنه و اون غر می‌زنه. یه سال و نیم دیگه هم اینجا موندگاره و بعدش هم که مثل هر آکادمیک بدبخت دیگه‌ای معلوم نیست از کدوم جهنم‌‌دره‌ای سر در بیاره. دلش نمی‌خواد ولی جدیدا داره می‌گه شاید جدا بشن. امروز اما بد چیزی گفت. گفت واقعا الآن دیگه با هم بودن با جدا شدن هم خیلی فرقی نمی‌کنه. ناخودآگاه برگشتم و زل زدم تو چشاش. گفتم نه٬ چرند نگو رفیق. فرق دارن٬ خیلی فرق دارن. به این تلفنت نگاه کن٬ و روزی رو تصور کن که هفته به هفته و ماه به ماه زنگ نخوره. زود به یه جایی می‌رسی که به زنگ این اسباب‌بازی لعنتی٬‌ به لرزشش٬ به نور روی صفحه‌اش حساس می‌شی. روزی می‌رسه که کنترل حال و احساست می‌افته دست پیامک‌های بی‌ربطی که از شرکت مخابراتیت می‌گیری. روزی میاد که موقع گردش توی فیس‌بوک و توی دفتر تلفنت حس روح نامرئی یکی از اون امواتی رو داری که توی قبرستون دارن آدم‌‌های زنده رو تماشا می‌کنن. نه٬ چرند نگو٬‌ خیلی فرق می‌‌کنه. این روزی دو بار زنگ تلفن دو ریال معنی می‌ده به زندگیت.