نمیشه٬ ن…

نمیشه٬ نشد. تلاش کردم٬ فشار آوردم و سختی دادم به خودم. نشد و نمیشه. تنها فایده‌اش این بود که الآن کمتر حس می‌کنم تقصیر منه. اعتماد به نفسم بالاتره. وقت‌های بیشتری میگم که من خوب بودم٬ من انسانیت به خرج دادم٬ دیگران بودن که نفهمیدن و نکردن. تلاش کردم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم. تلاش کردم بیام بیرون. اومدم. اما الآن نه از ترس٬ نه از خجالت و خودکم‌بینی٬ که از اختیار و با حس اشمئزاز دوباره برمی‌گردم تو. مدت زیادی تلاش کردم به خودم یاد بدم که دیدار انسان‌‌های جدید اتفاقی هست مبارک. اما واقعیت این نبود که سعی می‌کردم به خودم بقبولونم. این هم مثل چیزهای دیگه٬ شاید مثل تمام هنر و درون‌مایه‌اش٬ معنی‌بخشی و کمال‌بخشی به واقعیت کج و معوج و زمخت دنیا بود. مدت زیادیه که فکر می‌کنم هیچ چیزی به اندازه‌ی هنر و احساس زندگی آدم رو نابود نمی‌کنه٬ چون به طور مداوم واقعیت حیوانی و بی‌رحم انسان رو هی به شکلی زیبا بازترسیم می‌کنه. فکر می‌کنم شاید اگر از روز اول وجودم با این دو موجودیت آمیخته نشده بود٬ درد کمتری می‌کشیدم.

و الآن همون موقعی هست که این موجودیت‌ها کم کم از یکی از جنبه‌های زندگیم دارن رخت می‌بندن. دیگه فکر نمی‌کنم دیدار انسان‌ها اتفاقی است مبارک و حاوی معنا. برعکس٬ متقاعد شده‌ام که دیدار هر انسان اتفاقیه که در بهترین حالت در زندگی آدم تغییری ایجاد نمی‌کنه. یا آدم فردی رو ملاقات می‌کنه و نسبت بهش حس خاصی پیدا نمی‌کنه٬ که در این صورت دیدن و ندیدن فرقی نمی‌کرد٬ یا اینکه فردی رو می‌بینه و حس بدی بهش پیدا می‌کنه٬ که در این صورت بهتر بود نمی‌دید. اما حالت سوم که بدترین حالته٬‌اون وقتیه که آدم کسی رو می‌بینه و نسبت بهش حس خوبی داره. هر وقت این اتفاق بیفته٬‌آدم باید بدونه که به شکست‌ها و ناکامی‌های زندگیش قراره یکی اضافه بشه. قراره که به زودی ببینه که حس متقابل نیست٬ قراره ببینه که آدم‌ها فقط در دنیای هنر و زیبایی‌ای که در اون ترسیم میشه برای هم وقت و انرژی دارن و برای احساسات هم‌دیگه ارزش قایلن.

تلاش کردم٬‌نشد. نمیشه. اشتباه کردم که فکر کردم میشه. شاید دیگران هم یه زمانی کردن و نشد. شاید دو روز دیگه یکی تلاش کنه و به در بسته‌ی خود من بخوره و بعد بنویسه که کردم نشد. باشه… به همین دلیل هم که شده. در رو باز می‌ذارم. تا چه قدر میشه رو نمی‌دونم. چه قدر ممکنه خواه ناخواه چشم به این در نیمه باز بدوزم رو هم نمی‌دونم. اما به خاطر انسانیت٬ انسانیتی که حتی بهش اعتقاد هم ندارم٬ و فقط برام خاطره‌ی یک ایده‌آله٬‌به خاطر همون چیز موهوم لعنتی بازش می‌ذارم. اما دیگه دری رو هم نمی‌کوبم. به قول شیخ ما٬‌چه کاریه…

بیان دیدگاه