کم کم داره لبریز میشه. خسته شده. دوستدخترش فرانسهاس و خودش اینجا. خودش اهل شیلی ه و دوستدخترش هیچ جا غیر از فرانسه رو قبول نداره. این نق میزنه و اون غر میزنه. یه سال و نیم دیگه هم اینجا موندگاره و بعدش هم که مثل هر آکادمیک بدبخت دیگهای معلوم نیست از کدوم جهنمدرهای سر در بیاره. دلش نمیخواد ولی جدیدا داره میگه شاید جدا بشن. امروز اما بد چیزی گفت. گفت واقعا الآن دیگه با هم بودن با جدا شدن هم خیلی فرقی نمیکنه. ناخودآگاه برگشتم و زل زدم تو چشاش. گفتم نه٬ چرند نگو رفیق. فرق دارن٬ خیلی فرق دارن. به این تلفنت نگاه کن٬ و روزی رو تصور کن که هفته به هفته و ماه به ماه زنگ نخوره. زود به یه جایی میرسی که به زنگ این اسباببازی لعنتی٬ به لرزشش٬ به نور روی صفحهاش حساس میشی. روزی میرسه که کنترل حال و احساست میافته دست پیامکهای بیربطی که از شرکت مخابراتیت میگیری. روزی میاد که موقع گردش توی فیسبوک و توی دفتر تلفنت حس روح نامرئی یکی از اون امواتی رو داری که توی قبرستون دارن آدمهای زنده رو تماشا میکنن. نه٬ چرند نگو٬ خیلی فرق میکنه. این روزی دو بار زنگ تلفن دو ریال معنی میده به زندگیت.
بیان دیدگاه