یه روزایی هست توی زندگی که از هستی خودت بیزار می‌شی. یعنی بیزار هم که نه٬ بیشتر ناامید. نگاه می‌کنی می‌بینی که همه‌ی کارهایی که داری می‌کنی٬ یه قدری بهترشو یه عده‌ی دیگه دارن می‌کنن٬ اما همون بهترا رو بذاری روی قسمت خودت و بگی کلا چند قرون٬‌ می‌بینی که همه‌شو هم هیچ کی نمی‌کرد هم هیچی نمی‌شد. یعنی آب از آب هم تکون نمی‌خورد. یعنی به خودت می‌گی اگر نشسته بودی سر کوچه گدایی کرده بودی تموم این مدت تنها فرقش این بود که احتمالا یه ذره زندگیت کثیف‌تر و بی‌آبروتر می‌بود٬ ولی غیر از این؟ هیچی. هیچ فرقی نداشت. نه که فکر کنی حالا من معتقدم به اینکه باید دنیا رو تکون داد و یا میشه واقعا یه کاری کرد که فایده‌ای به حالکسی داشته باشه٬ نه… گذشت از اون روزگار که فکر می‌کردم یه آدم کاری می‌تونه بکنه. اما دردم شاید از یه چیز دیگه‌س. از اینه که لااقل اگر این همه وقت رو که گذاشتم سر این کاری که با شاشیدن هم فرقی نداره می‌تونستم بذارم لااقل سر یه چیزی که صرفا لذت شخصی باشه این قدر ماتحتم نمی‌سوخت.

دیر زمانیه که دست کم در عمل شعار زندگیم این شده که سرتو شلوغ نگه دار که افسرده نشی. واقعا هم از شدت سر شلوغی مدتیه که وقت فکر کردن به خودم رو نداشتم. وقت و انرژیش رو. هر وقت یادم اومده که یه تعداد از چیزهایی که داشتنشون برام مهم بوده رو ندارم٬‌ سریع مجبورم ذهنم رو منحرف کنم و به کار برسم٬ به مهلت‌هایی که ازشون چیزی نمونده و کارهایی که انجام نشدن. اما یه روزایی مثل امروز یهو اون «کار»ی که براش این همه وقت گذاشتم جلوی چشمم میشه گه. یادم میاد که هیچی نیست٬ یادم میاد که نبود هیچی نمی‌شد. بعد اون وقته که یادم میاد به همه‌ی چیزایی که حتی دیگه وقت ندارم غصه‌ی نداشتنشونو بخورم٬ به جاه‌طلبی آگاهانه کاذبی که برای خودم درست کردم که جای خالی اونا رو باش پر کنم٬‌ و به انگیزه‌ی دروغینی که جای ترس‌های قدیمی رو گرفته. یادم به اینا میاد و دلم می‌خواد پاشم برم. فقط برم بیرون. از همه چی بیرون. از همه جا بیرون.

بیان دیدگاه