Nesnesitelná

فوریه 21, 2012

سبکی هستی زمانی تحمل‌ناپذیر می‌شود که مسیر دندان‌پزشکی هم بار نوستالژیک و عاطفی پیدا کرده باشد. آن زمان که هر کوچه و برزن و هر جای زشت و زیبا یادآور چیزی باشد٬ زمانی است که آن محل با وجودت آمیخته شده. و چه شیرین است وقتی این آمیختگی یادآوری حس‌هایی است که گذشته را به حال پیوند می‌زنند. یادآور شروعی که اکنون به بلوغی رسیده٬ حرکتی که به مقصدی ختم شده و تجربه‌ای که ردی شیرین بر زندگی‌ات گذاشته است. و وای بر زمانی که هر جای شهر تو را به گذشته‌ای ببرد که تکه‌ای از وجودت را در آن جا گذاشته‌ای. آن روز که به هر کجای شهر قدم بگذاری به گذشته‌ای بریده از حال پرتاب می‌شوی٬‌ روزی است که باید بار و بندیلت را برداری و از آن شهر بروی. روزی است که بار غربت را به امید رهایی از درد نداشتن به جان می‌خری. روزی است که باید از خودت و تکه‌‌هایی که بخشی از تو بودند دل بکنی و وجود ناقص‌شده‌ات را بیرون بکشی و ببری جای دیگر. جایی که دیگر خودت را به یادت نیاورد٬‌ شکست‌ها و غم‌هایت را در خیابان‌هایش نبینی. جایی که تکه‌های جامانده‌ات دیگر نباشند تا برایت ناکامی‌های بعدی را رقم بزنند.

چه قدر تحمل‌ناپذیر است این روزها خیابان‌های این شهر…

بازدم

فوریه 12, 2012

دیر وقت است
به خانه می‌رسم
سکوتی گنگ تاریکی اتاق را در بر گرفته
دست در جیب می‌کنم
پنج بهمن کوچک را
که همچون دینامیت‌های کارتون‌های زمان کودکی دسته شده‌اند
با دقت بیرون می‌آورم
و بر لب کتاب‌خانه می‌گذارم

حسی مبهم مرا به آن جعبه‌ی سیاه
به آن جعبه‌ی تا شده روی میز می‌خواند
جعبه‌ای که با نگاهش می‌گوید آبستن خبری است
اندوهی که چندی است
با دبدبه و کبکبه‌ی امید راه می‌‌پیماید

خبر کوتاه است
کوتاه و گویا
بران و سوزنده…

کاش آن بهمن‌ها را برای دوستانم نگرفته بودم
کاشکی می‌توانستم تا صبح
توی آن باد سرد
کنار آب
راه بروم
و هر پنج تا را خرد خرد خرد دود کنم
کاش می‌شد همه چیز را یک بار برای همیشه
خرد خرد دود می‌کردم
و به حلقه‌های دود
همان طور که آرام آرام در هوا تا ابد پخش می‌شدند
تنها نگاه می‌کردم
کاش می‌شد این سیگار لعنتی زندگی را
که دم خوشش ناگزیر به زودی در هوا ناپدید می‌شود
اصلا دود نکرد
کاش می‌شد یک دم از‌ آن را در سینه نگه داشت
و با آن خفه شد
کاشکی دم زندگی بی بازدم بود
کاش این سیگار لعنتی فیلتر نداشت

کاش هیچ وقت سیگاری نشده بودم…

دسامبر 16, 2011

بعضی روزها هستند که آرزو می‌کنی کاش یکی از روزهای زندگیت نبودن. حاضر بودی اون یه روز رو برداری٬ نه تای دیگه هم بذاری روش که بشه ده تا٬‌ و بدی بره. بگن اینو از عمرت کم می‌کنیم. حاضر بودی کلا بدی بره و نداشته باشیش. بعضی روزها داری غرق می‌شی انگار. هی که تقلا می‌کنی٬ بیشتر فرو می‌ری و اون چیزایی از خودت رو که نمی‌خوای ببینی بیشتر و بیشتر می‌بینی. میری پایین٬‌ و هی پایین‌تر که می‌ری٬ دو قدم پایین‌تر رو هم می‌بینی و نیم ساعت قبل از اینکه همون دو قدم دیگه رو هم بری پایین آرزو می‌کنی که اون دو قدم رو دیگه پایین نری. بعضی روزا هست که دیگه لحظات حتی به نگرانی وضع خراب موجود هم نمی‌گذرن٬ برعکس٬ به دست و پا زدن برای دست کم حفظ همین وضع گُه موجود می‌گذرن. به تمنای این توهم خام می‌گذرن که «دیگه حسابی اومدم پایین ولی از این پایین‌تر نمیشه». بعضی روزا به دونه دونه و ذره ذره نابود شدن٬ خراب شدن٬ نشدن٬‌ فرو ریختن و خاکستر شدن چیزای کوچیکی که براشون نقشه‌های کوچیک کشیده بودی می‌گذرن. بعضی روزا به ترس و فریاد موقع سقوط آزاد می‌گذرن.

امروز از اون روزا بود.

خَلَش خَلَش

دسامبر 14, 2011

از همون دوران بچگی٬ از وقتی که حرف زدن و عمل کردن رو یادمه٬‌ آدم رک و مستقیمی بودم. هیچ وقت درک نمی‌کردم چرا بعضی چیزها رو باید یه جوری گفت که بین گفتن و نگفتن باشه. به قدمت همون رک بودن٬ سرزنش و واکنش منفی از بیرون رو هم یادمه. از فحش توی خیابون بگیر تا نصیحت دلسوزانه‌ی خانواده که «درست نیست این جوری». و آخرش هم این نصیحت‌ها در سطح پیروز شدن و سرکوب از بیرون به درون انتقال پیدا کرد. سکوت و گوشه‌گیری و جدی و متین بودن حاصل درونی شدن فرآیند سرزنش شد. مخاطب خیلی از مکالماتم خودم شدم و دنیا برام به اندازه‌‌ی کاسه‌ی سر خودم کوچیک شد٬ و آدم‌ها برام به بیرون مطلق تبدیل شدن. اما هر چه بود٬‌ فقط درونی شد٬ تبدیل شد به چوبی که خودم بالای سر خودم نگه داشتم. دست خودم بود٬ اما به هر حال چوب بود و هیچ وقت تبدیل به نظام ارزشی من نشد. هر چه در بیرون آدم مودبی بودم و شلوغ نمی‌کردم و از ده شوخی و انتقاد یکیشو بیرون می‌دادم٬ درونم با کلمات رکیک شعر می‌ساختم و به چیزای ضایع و کثیف و زاقارت فکر می‌کردم. با خودم درگیر می‌شدم و از خودم به سختی انتقاد می‌کردم. با خودم شوخی می‌کردم و می‌ریدم به خودم. توی سرم بلند بلند می‌خندیدم. توی سرم صدا هیچ وقت قطع نشد٬ از خشن‌ترین و وحشی‌ترین موسیقی‌ها تا ساده‌ترین و ملایم‌ترین و بی‌مغزترین رو گوش دادم.

مدتیه انگار در سرم باز شده. اون آدمی که اون تو هستش هنوز هم همون تو مشغوله٬ اما صداش میاد بیرون. می‌دونه که که صداش میره بیرون٬ اما سکوت نمی‌کنه. گاه و بیگاه حتی میاد بیرون٬ همون طور لخت و عور و شلوغ می‌کنه. بلند بلند فحش می‌ده٬ قاه قاه می‌خنده٬ تند تند حرف می‌زنه و اطرافیان رو با بازی‌های زبانی  گاهی به خنده می‌اندازه و گاهی به تعجب و گاهی هم حالشونو به هم می‌زنه. این شده که هر دو روز یه بار یه شوخی خرکی می‌کنم با یکی و بعدش از طرف عذر می‌خوام. هر از گاهی اون چوب میاد بالا و میگه بسه!‌ مودب باش!‌ خودتو خراب نکن. اما خرش نمی‌ره. تصمیم گرفتم خودم باشم٬ مخاطبم گاهی دیگران باشن٬ و محصول زبانی و حسی و فکریم بره بیرون از کاسه‌ی این سر. و چه قدر سخته. چه قدر آسونه نگفتن و ساکت بودن و احترام گذاشتن٬ و چه قدر سخته گفتن و انتقاد کردن و حمله کردن و با این حال محترم بودن. چه قدر سخته به جا فحش دادن٬ به جا طرف رو گیر انداختن٬ به جا بلند خندیدن. چه قدر آسونه نابود کردن و در نطفه خفه کردن ذهن به بهانه‌ی مودب بودن. گند می‌زنم٬ پررو بازی در میارم٬‌ از خودم بدم میاد٬ و گاه احساس رونده شدن می‌کنم٬‌ اما خوبه. یه روزی درست میشه. مثل صدای دیستورشن گیتاره. اون اعوجاج و جیغ رو وقتی بذاری درست بیاد بیرون میشه موسیقی٬ میشه انسانیت٬ میشه وقتی که در قبرستان درونت دفن نمیشی.

شلوغ می‌کنم پس هستم.

دسامبر 10, 2011

شاید یه دلیل که گوشی همراه ساده دوست دارم به خاطر پیامکه. به خاطر سختی نوشتنشه و نبودن چیزای دیگه‌شه. فضای ساده و مینی‌مال. توی همون کلمات و جملات کوتاه کلی داستان هست. اینکه این قدر سرعت نوشتن پایینه مجبورت می‌کنه یاد خودت بیاری چه قدر کسی برات عزیزه. تمرین حوصله می‌کنی. تمرین یافتن معنی در فضای کوچیک و محدود می‌کنی.

زندگی گاهی میشه عبور و توقف موقت گه گاه یه تعداد پیامک. پیامکی که میاد و می‌مونه. در جعبه‌ای که همیشه نزدیک به پره. و هر از گاهی باید نگاهش کنی و جا برای جدیدها باز کنی. و دوباره می‌‌خونیش٬ لبخندی به لبت میاد. و تصمیم می‌گیری پاکش نکنی. میری سراغ چیزای دیگه. میری فرستاده‌های خودت رو اول پاک می‌کنی. اونا هستن٬‌ توی ذهنت. نصف دیگه‌ی مکالمات هست٬ همونا بسه. بعد بر می‌گردی. از اونایی که گفته کجایی و برای چی شروع می‌کنی. و باز هم پیامک جدید میاد.

و یه زمانی می‌رسه که دیگه جا نداری. دیگه جا نیست. باید بگذاری و بگذری. میشه مثل الآن من. با اون خاطره چند بار بازی می‌کنی. باش لبخند می‌زنی. بعد برای آخرین بار می‌خونیش٬‌ و باش خداحافظی می‌کنی. می‌دونی که یادت نمی‌مونه٬ اما انگار عصاره‌اش رو٬ بوش رو٬ انگار همونو یه جایی از وجودت نگه می‌داری و برای همیشه با خودت می‌بری. اینه که زندگی شده یه تعداد پیامک. توقف موقت یه تعداد پیامک…

 

برف

دسامبر 7, 2011

یه چیزی که آدم می‌تونه امیدوار باشه براش پیش نمیاد شاید دردهای متناقض باشه. دردهایی که آدم رو اجبار کنن به کارهای متناقض. که اگر این کار رو بکنی درد اول میاد سراغت و اگر نکنی درد دوم. مشابهش شاید رابطه‌ی عشق و نفرت باشه. فرسایشی که این نوع حس آدم رو دچارش می‌کنه معمولا اندازه‌ناپذیره.

این شهر… مدتیه ورد زبونم غم ناشی از اینه که زود روزی باید این شهر رو ترک کنم. اما گاهی هم می‌خوام هر چه زودتر ترکش کنم. خیلی چیزا رو بذارم همین جا و برم. اون قدری اینجا بوده‌ام که شهر برام رنگ و بو داشته باشه. که یه جاییش بوی روزهای تنهایی رو بده و یه جاییش با یه آدم گره خورده باشه. که برف ماه دسامبرش پر باشه از معنی و حس. که خیابون‌های شرقش قدری رنگ کهنگی گرفته باشن. گاهی دلم می‌خواد هر چه زودتر برم و این همه رو بذارم اینجا. دلم می‌خواد اگه میرم هر چه زودتر برم٬ که به این کوله‌بار حس بیشتر از این اضافه نشه. که روز به روز جاهای بیشتری از این شهر به جاهای سوخته تبدیل نشه.

دور تا دور پارک واشنگتن نیمکت‌هایی هست در محل‌هایی دنج. همون‌هایی که بهش می‌شه گفت فضای دو نفره. روزی که پا به این شهر گذاشتم٬ سعی کردم تعداد روزهایی که باید صبر می‌کردم تا اون نیمکت‌ها رو با نیمکت پارک ملت جایگزین کنم رو تخمین بزنم. اون روزها خیلی کم تخمین زدم٬ و بعد فهمیدم که شاید تخمین درست بینهایت بوده. اما وقتی دیشب زیر این بارون‌ ریز که قبلا توی تهران ندیده بودم و رسما دیوونه‌ام می‌کنه راه می‌رفتم٬ وقتی چشمم خورد به دو نفری که ساعت یک شب نشسته بودن روی اون نیمکت‌ها٬‌ یادم اومد که اومدم به این شهر٬ موندم٬ و به زودی ترکش خواهم کرد٬ بدون اینکه هیچ وقت روی اون نیمکت‌ها نشسته باشم…

نوامبر 26, 2011

بش دادم رفت٬‌ سه سوت. یه چیزی بود که صد بار تلاش کرده بودم بفروشم و هزار تا دردسر و آدم‌های اجق وجق سرش دیده بودم٬‌ این بار یه آگهی دادم و سه سوت یکی اومد بردش. هیچ وقت نفهمیدم چرا زندگی این جوریه. تمام دانشگاهایی که با وسواس انتخاب کرده بودم و اپلای کردم رو رد شدم و تنها اونایی که سرسری یا حتی بی‌میلی اپلای کرده بودم رو گرفتم. وقتی میرم یه مهمونی به قصد اینکه یه گوشه وایسم و آدم‌ها رو تماشا کنم درگیر صحبت میشم و دوست پیدا می‌کنم٬ اما وقتی امیدوارم که شاید کسی رو پیدا کنم هیچی نمیشه. یه وقتایی چیزی میگم یا چیزی می‌نویسم به این امید که فلان کس خاص جوابم بده و در عوض بعد از مدتی می‌بینم دارم جواب کسی رو جواب می‌دم که خیلی هم بهش علاقه‌ای ندارم در واقع. اگه از یه دختری خوشم بیاد و بخوام بهش نزدیک بشم حتما همه چی خراب میشه و طرف ازم فاصله می‌گیره٬ فقط آدم‌هایی که بهشون علاقه‌ای ندارم و بهشون حسی ندارم هستن که میان و بام تیک می‌زنن. البته این یه مورد رو دیگه یاد گرفتم٬ راه حلش اینه که وقتی از یکی خوشم میاد پیرو این کلام گهربار که میگه «چرا عاقل کند کاری؟» برم و مثلا شروع کنم با مادربزرگ صاحب‌خونه صحبت کنم. ولی ظاهرا همه‌ی زندگی رو نمیشه با چرا عاقل کند کاری پیش برد و بعضی وقت‌ها باید واقعا یه کارایی کرد و اینه که خلاصه من نفهمیدم چرا این جوریه زندگی.

نوامبر 21, 2011

درد و خوشی٬‌ امید و ناامیدی. اصل ضرب رو که اضافه کنیم میشه چهار حالت. خوشی و امید میشه قالب آمریکایی٬ لابد درد و ناامیدی هم میشه آدم بیچاره٬‌ جهان سومی٬‌ داغون. درد و امید هم میشه رمان تراژیک کلاسیک٬‌ یا میشه مثلا محتوای موسیقی پاپ. میشه نسل‌های یه ذره قبل از از ما که لابد درد می‌کشیدن و امید داشتن به یه روز بهتر. اما خوشی و ناامیدی… یه ترکیب خسته‌ایه. در نگاه اول شاید باید بهش گفت خُل. اما بعدش که آدم درست نگاه می‌کنه می‌بینه اینجا اصل ضرب یه چیزی اون بینابین رو از قلم انداخته. خوشی نیست٬ بیشتر ناامیده و در عین حال بی‌درد٬ شاید کم‌درد٬‌ شاید درد نهان٬ شاید درد مبهم. یه جورایی شاید ناجورتر از ترکیب درد و ناامیدیه. ‍آدمو می‌اندازه به این حال که هر از چند گاهی از خودش بپرسه که تو چه مرگته٬ یعنی واقعا ناراحت نیستی؟ آدمو مجبور می‌کنه که هر از چند گاهی به آدمیت خودش شک کنه. ناجوره.

نوامبر 16, 2011

دو تا دانشجوی ایرانی جدید داریم امسال. مسیر رفت و آمد یکیشون توی ساختمون رو میشه کاملا پیگیری کرد. مثلا ممکنه برم دستشویی و بدونم که قراره دو ثانیه‌ی دیگه ببینمش. از اون آدم‌هایی هستش که معلومه هر سه روز یه بار هم به زور دوش می‌گیرن٬ و لباس‌ها رو مثلا سه هفته می‌پوشن. تمام سال اولی‌ها یه اتاق دارن و مثلا بیست نفری توی اونجا می‌شینن. گاهی از دم اون اتاق نمیشه رد شد٬‌ و فقط برام سواله که این ملت بسیار حساس به بوی آمریکا آیا تا به حال به این آدم چیزی نگفته‌ان؟ و اگر نگفته‌ان چه قدر دیگه تحمل می‌کنن؟ گاهی وارد اون اتاق میشم و واقعا دلم به حال هم‌کلاسی‌های این بشر می‌سوزه٬ اما بدتر از اون یه حس گُه جهان‌سومی بودن بهم دست میده. انگار همه وایسادن دورم و میگن تو هم‌وطن این آدمی هستی که از بوی بدش نمیشه وارد این اتاق شد. لعنتی… خوب برو یه دوش بگیر دیگه… مامانت یادت نداده لامصب؟… من اگه بهت بگم می‌فهمی لعنتی؟ یعنی میشه اینجا اینو اون قدر بلند داد بزنم که به گوش خودت هم برسه؟

دور وایسا

نوامبر 10, 2011

یه چیزی در من در این مدت اخیر داره با سرعت زیادی تغییر می‌کنه. به قدری سریع که خودم به وضوح متوجهش هستم. نسبت بهش هم بیشتر حالت نظاره‌گر دارم و گویا خیلی هم دست خودم نیست. اونم اینه که انگار به یک‌باره نمی‌خوام حرفای دیگران رو بشنوم. دیگه نمی‌خوام بدونم فلانی چرا فلان کار رو کرده. نه تنها تلاشی نمی‌کنم که بدونم چرا فلانی فلان کار رو کرد که مایه‌ی رنجش من شده٬ بلکه حتی اگر طرف بخواد توضیح بده هم خودم حرفشو قطع می‌کنم. نمی‌خوام بشنوم. انگار احساس می‌کنم دیگه نوبت من نیست. دیگه نوبت من نیست که سختی‌های دیگران رو بشنوم و رفتارشون رو با توجه به سختی‌هاشون بسنجم و بهشون حق بدم. دیگه نمی‌خوام بهشون حق بدم. می‌خوام کمی به خودم حق بدم. می‌خوام فقط رفتار خودمو بسنجم. به خودم بگم رفتار منصفانه اینه که فلان کار رو بکنی و همون کار رو هم بکنم. اما اگر کسی در قبالش رفتاری که فکر می‌کنم منصفانه نبود رو نکرد٬ قضاوت می‌کنم و از طرف نمره کم می‌کنم. به هیچ کس آسیب نمی‌زنم٬‌ فشار هم نمیارم یا با کسی بدخلقی نمی‌کنم. حتی شاید ته دلم هم درک کنم که خوب طرف همین قدر بیشتر نتونسته. اما دیگه بار این نتونستن و کل موقعیت دو طرفه رو به دوش خودم نمی‌گذارم. طرف نتونست؟ مشکل داشت؟ باشه٬ اونم به عنوان یه انسان حق داره٬‌ اما با توجه به این شرایط٬ این برهم‌کنش محدود می‌مونه. از این بگیر برو تا جایی که آدم‌ها می‌تونستن ولی اهمیت ندادن و هر کاری دلشون خواست کردن. اونجا حسم خیلی جدی‌تره. سریع با لگد طرف رو از حیطه‌ی زندگیم دور می‌کنم. اصلا برام مهم نیست جوانب مختلف قضیه و اینکه فلانی به فلان دلیل فلان کمبود رو داشته و چون در جامعه‌ی بیمار و بهمان بزرگ شده فلان ایراد رفتاری رو داره و بیچاره منظوری نداره. نه٬‌ به تخمم. منم توی همون جامعه‌ی بیماری بزرگ شدم که خیلی چیزا رو در وجودم کشت٬‌ و بهم دو دهه یاد داد که من همیشه جام ته صفه و مردم خوبن و گناهی ندارن. اما همین چیزی که هستم رو لااقل یکی یکی با جون کندن و درد کشیدن ساختم و هر وقت هر درگیری‌ای بود اول برگشتم به خودم نگاه کردم و تا تونستم تیزی‌های خودمو صاف کردم‌٬ هنوز هم می‌کنم.  اما نه٬‌ مردم هم خیلی وقت‌ها خیلی هم گناه‌کارن. خیلی وقت‌ها خیلی بی‌مسئولیت و خیلی بی‌فکرن. و من دیگه نمی‌خوام حرف‌ها و توجیهاتشون رو بشنوم٬‌ هر چند مستحق هم‌دردی باشن و هر چند بشه بهشون آوانس داد. در روزگاری که هیچ کس به من آوانس نداد (چرا٬ یه عده آدم محدود خوب به من آوانس دادن که اونا رو طبیعتا روی سرم می‌ذارم) و مجبور بودم هر کمبود کوچک یا بزرگ رو براش تاوان بدم٬ من از کسایی که در مقابلم انسانیت رو رعایت نکنن تاوان نمی‌گیرم٬ ولی وقتی دهنشون رو هم برای توجیه باز کنن من گوشم رو می‌گیرم. خسته‌ام از این آدم‌های به کون غاز نیارز.