Archive for the ‘شخصی’ Category

دور وایسا

نوامبر 10, 2011

یه چیزی در من در این مدت اخیر داره با سرعت زیادی تغییر می‌کنه. به قدری سریع که خودم به وضوح متوجهش هستم. نسبت بهش هم بیشتر حالت نظاره‌گر دارم و گویا خیلی هم دست خودم نیست. اونم اینه که انگار به یک‌باره نمی‌خوام حرفای دیگران رو بشنوم. دیگه نمی‌خوام بدونم فلانی چرا فلان کار رو کرده. نه تنها تلاشی نمی‌کنم که بدونم چرا فلانی فلان کار رو کرد که مایه‌ی رنجش من شده٬ بلکه حتی اگر طرف بخواد توضیح بده هم خودم حرفشو قطع می‌کنم. نمی‌خوام بشنوم. انگار احساس می‌کنم دیگه نوبت من نیست. دیگه نوبت من نیست که سختی‌های دیگران رو بشنوم و رفتارشون رو با توجه به سختی‌هاشون بسنجم و بهشون حق بدم. دیگه نمی‌خوام بهشون حق بدم. می‌خوام کمی به خودم حق بدم. می‌خوام فقط رفتار خودمو بسنجم. به خودم بگم رفتار منصفانه اینه که فلان کار رو بکنی و همون کار رو هم بکنم. اما اگر کسی در قبالش رفتاری که فکر می‌کنم منصفانه نبود رو نکرد٬ قضاوت می‌کنم و از طرف نمره کم می‌کنم. به هیچ کس آسیب نمی‌زنم٬‌ فشار هم نمیارم یا با کسی بدخلقی نمی‌کنم. حتی شاید ته دلم هم درک کنم که خوب طرف همین قدر بیشتر نتونسته. اما دیگه بار این نتونستن و کل موقعیت دو طرفه رو به دوش خودم نمی‌گذارم. طرف نتونست؟ مشکل داشت؟ باشه٬ اونم به عنوان یه انسان حق داره٬‌ اما با توجه به این شرایط٬ این برهم‌کنش محدود می‌مونه. از این بگیر برو تا جایی که آدم‌ها می‌تونستن ولی اهمیت ندادن و هر کاری دلشون خواست کردن. اونجا حسم خیلی جدی‌تره. سریع با لگد طرف رو از حیطه‌ی زندگیم دور می‌کنم. اصلا برام مهم نیست جوانب مختلف قضیه و اینکه فلانی به فلان دلیل فلان کمبود رو داشته و چون در جامعه‌ی بیمار و بهمان بزرگ شده فلان ایراد رفتاری رو داره و بیچاره منظوری نداره. نه٬‌ به تخمم. منم توی همون جامعه‌ی بیماری بزرگ شدم که خیلی چیزا رو در وجودم کشت٬‌ و بهم دو دهه یاد داد که من همیشه جام ته صفه و مردم خوبن و گناهی ندارن. اما همین چیزی که هستم رو لااقل یکی یکی با جون کندن و درد کشیدن ساختم و هر وقت هر درگیری‌ای بود اول برگشتم به خودم نگاه کردم و تا تونستم تیزی‌های خودمو صاف کردم‌٬ هنوز هم می‌کنم.  اما نه٬‌ مردم هم خیلی وقت‌ها خیلی هم گناه‌کارن. خیلی وقت‌ها خیلی بی‌مسئولیت و خیلی بی‌فکرن. و من دیگه نمی‌خوام حرف‌ها و توجیهاتشون رو بشنوم٬‌ هر چند مستحق هم‌دردی باشن و هر چند بشه بهشون آوانس داد. در روزگاری که هیچ کس به من آوانس نداد (چرا٬ یه عده آدم محدود خوب به من آوانس دادن که اونا رو طبیعتا روی سرم می‌ذارم) و مجبور بودم هر کمبود کوچک یا بزرگ رو براش تاوان بدم٬ من از کسایی که در مقابلم انسانیت رو رعایت نکنن تاوان نمی‌گیرم٬ ولی وقتی دهنشون رو هم برای توجیه باز کنن من گوشم رو می‌گیرم. خسته‌ام از این آدم‌های به کون غاز نیارز.

سپتامبر 18, 2011

چه قدر حس رفتن هست… حس نبودن٬ حس گذاشتن و کوچ کردن. همه‌ با طعمی از خودآزاری. حس این وبلاگ رو پاک کردن٬ حس گم‌تر از این شدن و کمتر از این دیده شدن. حس باز بیشتر پشت پا زدن به عطش‌های درونی٬ حس بیشتر کندن و کنده شدن از علقه‌های زندگی. حس بیشتر معلق شدن و بند بریدن٬ حس نخواستن چیزهای خوب. حس جاودانه کردن مُثُل چیزهای خوب با فرار کردن از مصادیق زمینی و ناقصشون. حس نبودن٬ حس نیست شدن٬ حس نیست بودن. حس از دور کنار هم بودن دوستان رو تصور کردن. حس جای خالی خود رو تصور کردن. حس بریدن از انسان‌ها٬ حس بریدن از انسانیت. حس نداشتن. حس نشنیدن٬ ندیدن٬ نیاموختن. حس رها کردن٬ چاق شدن٬‌ پذیرفته نشدن و پذیرا نبودن. حس نچسب بودن. حس فرو ریختن هر تصویر خوبی که دیگران از آدم دارن. حس به تصویر کشیدن تنهایی در کنار عزیزان. حس تنها بودن بی هیچ دلیلی. حس پاک کردن٬ حذف کردن٬ انکار کردن٬ زیر فرش کردن. حس امید را کشتن.

سپتامبر 12, 2011

یه دوستی یه زمانی یه جمله‌ای داشت به این صورت که «فلانی به درد کردن هم نمی‌خوره!» دقیقا حسیه که این روزا از رفتار آدما با خودم می‌گیرم.

سپتامبر 11, 2011

دوست دارم این دوستی‌ها رو. دوستی‌هایی که وقتی ازم بپرسن٬‌ میگ فکر کنم طرف متخصص داخلی بود٬‌ شاید هم مغز و اعصاب. درست یادم نیست. دوست دارم دوستی‌هایی رو که این چیزها٬ اطلاعاتی از این دست در انبوه حس‌ها و زیبایی‌های آدم‌ها گم شده‌اند. دوست دارم که تصویر یک آدم در ذهنم زمان شعر خوندنش باشه٬‌ زمان شوخیش٬‌ دوست دارم که حتی تصوری از اینکه این آدم در محیط کار و شرایط رسمی چه شکلیه ندارم. در میان این همه آدم که مکان زندگی و شغل و رشته‌شون تنها اطلاعاتیه که می‌تونم در موردشون بیان کنم٬‌ وجود این انگشت شمار نگاه‌ها و صداها و خنده‌های به یاد موندنی غنیمته.

*    *    *

در بینشون خوب بُر خورده‌ام. خوب پذیرفته‌اندم و دوستم دارندو دوستشون دارم در عین این همه اختلاف سن. اینکه خیلی وقت‌ها می‌گن این درده که انسان‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه واقعا درسته٬‌ با این قید که این دردها معمولا خودشو در لحظاتی نشون میده که آدم اسمشو خوشی می‌گذاره. اون وقت‌هایی که آدم‌ها با شعر و ادب و موسیقی و فکر این غربت رو با هم تقسیم می‌کنن و در هر مصرع شعر و هر بند موسیقی دنبال درد مشترک در نگاهی آشنا می‌گردن٬‌ وقت‌هاییه که در عکس‌ها با خنده‌های دندون‌نمای آدم‌ها ثبت میشه. و همین درده که منو به این آدم‌ها نزدیک می‌کنه٬ همون چیزی که در چشم‌هاشون می‌بینم. ولی بین من و این آدم‌ها یه تفاوت بزرگ هست. اونا پر از رویا و آرزو هستن. دنیایی خوب رو تصویر می‌کنن٬‌ به آن چه به بشریت گذشته و می‌گذره نگاه می‌کنن و دردی از فقدان آرمانشون تجربه می‌کنن. هر شعر و موسیقیشون چشم امیدیه به چیزی که نیست ولی بالاخره روزی خواهد بود. اما من رویایی و آرزویی ندارم. برای من درد جوهر دنیاس٬ ازلیت و ابدیت دنیاس. برای من در دنیا یه چیزهای خوبی که باید باشه نیست٬‌ و قرار هم نیست باشه. چیزهای خوبی که هست در چشم من اتفاقه و می‌گذره. موسیقی مورد علاقه‌ی من از آرزوها صحبت نمی‌کنه٬ از چیزهای زیبا صحبت نمی‌کنه. از سیاهی و سختی اجتناب‌ناپذیر٬ از موقعیت‌های کمیک و در عین حال تراژیکی صحبت می‌کنه که چهارستون هستی بهشون بسته‌س. موسیقی زندگی من صدای بنان نیست که از دوری معشوقی میگه که الآن نیست و جای خالیش به امید روزی که باشه حس میشه. نه٬‌ موسیقی زندگی من از خود عشقی می‌گه که وجود نداره و نخواهد داشت. از انسانیتی میگه که قرار نیست از انسان بر بیاد. از نبودن میگه٬‌ از بی‌آرزویی میگه. از باور نداشتن به رویا میگه.

چه اتفاقی می‌افته اون روزی که این آدمای زیبا و دردمند بفهمند پشت درد من بر خلاف درد اونا هیچ نیست جز یه دیوار سیمانی نتراشیده؟

آگوست 31, 2011

جام نیست. تو خودم جام نیست. نمی‌تونم بشینم عین بچه‌ی آدم. فکر کنم همون چیزی رو دارم که بهش می‌گن انگزایتی. شاید یه کمیش هم مال قهوه‌س. صبح زود بیدار میشم. بیخودی. خوابم میاد٬ اما خوابم نمی‌بره. دو جمله پشت سر هم نمی‌تونم بخونم. زیر ماتحتم آتیش روشنه. آتیش که نه٬ کاشکی آتیش بود. هر کوفتیه بدتر از آتیشه. همه‌ش می‌خوام برم. یکی دو سال زندگی روتین کردم و مثل بچه‌ی خوب نشستم درس خوندم فکر کنم الآن زده بالا. خیلی ناجور هم زده بالا. راستش بهش هم که نگاه می‌کنم می‌بینم از کلیتش بدم نمیاد. دو تا بخش عمده داره٬ هیجان و برانگیختگی نسبت به آدم‌ها٬ و تولد دوباره‌ی موسیقی.

متوجه شدم که هر روز به طرز بیمارگونه‌ای دارم دنبال یه کسی یا کسایی می‌گردم که عصر برم باش بیرون. رسما یعنی دیوانگی. بد هم نیست. یه عمر تنهاییه که فکر کنم زده بالا. شاید هم ترس از ترک این شهره. خود تنهاییمو یادم رفته. یادم رفته قدیما که تنها بودم چه غلطی می‌کردم. کتاب بدی دستم که الآن بخون پرت می‌کنم اون ور! آدم دلم می‌خواد. این از آدم. موسیقی از اون ور پدیده‌ی بسیار خجسته‌ایه که زده بالا. اما رو به انفجاره. در جا که نشسته‌ام توی دفتر دلم می‌خواد برم و بشینم فلان آهنگ رو بزنم و ضبط کنم. ونگ می‌زنه توی سرم. درس و کار و هر چی هست دستم یه لحظه هم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. دیروز راه افتاده بودم بیست دقیقه توی راهرو قدم می‌زدم. ول نمی‌کرد. یعنی ذهن اصلا اون جایی که باید وایسه وای نمیسه. شلوغ می‌کنه. فقط شلوغ می‌کنه.

من آقا رسما بیمارم به دادم برسین. نمی‌دونم اسمشو بذارم شیدایی یا چه خر دیگه‌ای. فقط می‌دونم که اون ظرفی که مدت زیادی روش درپوش گذاشته بودم و در حال پر شدن بوده حالا پر شده و دیگه هر چی می‌ریزه بیرون چیزی نیست که تمومی داشته باشه. تنها خوشحالیم اینه که این لامصب چیزای خوبی داره ازش سرریز می‌کنه. به جای جک نیکلسون که تبر ورداشته بود و افتاده بود دنبال زن و بچه‌اش٬ من دل و دماغم رو گرفته‌ام دستم و تا جونم در میاد با آدم‌ها معاشرت می‌کنم و بشون حال می‌دم. مثل زمان قدیم صد بار فلان آهنگ رو گوش می‌کنم و تا آخرین ذراتشو فرو می‌کنم تو گوشم که وقتی می‌زنمش خوب در بیاد. خوشحالم که خبری از تبر (یا دسته تبر!) نیست٬ ولی طبیعت ماجرا همونه. خسته شدم از کار٬ دلم شیدایی می‌خواد. دلم یه زندگی بیخیال می‌خواد. دلم آدم می‌خواد و موسیقی می‌خواد.من بی فرهنگ و بی ادب کلی دلم فیلم و رمان می‌خواد.

آقا کمک! بیاین منو جمع کنین!

مِی 17, 2011

درک آدم از اتفاقات زندگی در مقیاس‌های زمانی مختلف صورت می‌گیره. وقتی آدم تصادف می‌کنه٬ زمین می‌خوره٬‌ یا با کسی درگیر میشه٬ اولش همه چیز رو نمی‌فهمه. به قولی گرمه هنوز. بعدش که میره خونه٬ تازه می‌فهمه ای بابا فلان جا هم زخم شده٬ فلان جا کبود شده. اما این بدترین قسمت ماجرا نیست. قسمت بد قضیه اینه که گاهی در طول زمان چیزای دردناک‌تری هم کشف میشه٬‌ گاهی آدم می‌فهمه اون چیزی که اولش به نظر یه زخم ساده می‌اومد در طول زمان تبدیل میشه به یه حفره‌ی بد شکل روی پوست. گاهی فقط گذشت زمان نشون می‌ده که زیر کبودی ناشی از اون مشتی که خورده٬ یه عصبی هست که برای همیشه قطع شده. فقط باید زمان بگذره تا آدم بفهمه که علت اصلی اون درد فقط دررفتگی نبوده٬ بلکه غضروف یه بار برای همیشه خورده شده و اون مفصل دیگه مفصل بشو نیست. عمق بعضی دردها فقط در طول زمان معلوم میشه. گاهی درد شدید لحظه‌ای یک اتفاق در مقابل اثر تخریبی بلند مدتش هیچه. گاهی بعد از اینکه کسی از زندگی آدم میره بیرون٬‌ بعد از اینکه دردهای لحظه‌ای فروکش می‌کنن و گرد و غبار میره کنار٬‌ آدم چیزی که توی آینه می‌بینه رو باور نمی‌کنه. حجم تخریبی که آدم می‌تونه زیر درد شدید و فشار بی‌وقفه تحمل کنه و نادیده بگیره باورنکردنیه. زیر بمبارون آدم فقط داره می‌دوه و این طرف و اون طرف پناه می‌گیره٬ فقط وقتی بمبارون تموم شد هست که آدم تازه می‌بینه زندگیش با خاک یکسان شده.

دوچرخه

مِی 12, 2011

رقت‌انگیز است دوچرخه‌سواری این روزها. مرغزارهای سبز و بادی که از روی اقیانوس به آن‌ها می‌وزد. بادی که بر خلاف بادهای سرد دیگر قرار نیست سردرد در پی داشته باشد. صدای پرندگان و دارکوب‌ها در روز٬‌ صدای جیرجیرک‌ها و قورباغه‌ها در شب. طبیعت زیبا و خاطرات کودکی از دوچرخه‌سواری. از آن زمانی که به محله‌های عجیب و غریب می‌رفتیم٬ به باغ‌هایی که هنوز خانه نشده بودند. آن زمانی که نشستن روی دوچرخه اعتماد به نفسی مضاعف به آدم می‌داد٬ که حالا می‌شود جاهای بیشتری رفت٬ بی این‌که ذره‌ای از قائم به ذات بودن آدم کم شود. آن زمانی که یک سال از خیابان‌های زیبای دانشگاه اصفهان در پای کوه صفه با دوچرخه گذشتم و به مدرسه رفتم. دوچرخه یکی از زیباترین اختراعات بشر است٬‌ ابزاری‌ است بی‌نظیر که اجازه می‌دهد آدم به نحوی کاراتر از توان خود استفاده کند بی آن‌که به منبعی خارجی نیاز داشته باشد.

چند روز پیش حس کردم چه قدر تغییر کرده‌ام. بعضی چیزها خاطره نیست٬ شاید بیشتر توهم باشد. بگیریم توهم٬‌ انگار توهمم این است که قدیم‌ها موقع سواری دوردست‌ترها را نگاه می‌کردم٬ به جایی که قرار بود قدری دیگر برسم. اما الآن پیش پا را نگاه می‌کنم. دست‌انداز‌ها را رد می‌کنم٬ مسیر را دقیق می‌روم و درست. حتی حشرات را هم زیر نمی‌گیرم. گاه به رد محوی که لبه‌های چرخ‌ها می‌سازند نگاه می‌کنم و گاه به صدایی که زنجیر از خود در می‌آورد گوش می‌دهم. اما یک چیز بزرگ را انگار گم کرده‌ام. نه اطراف را نگاه می‌کنم٬‌ نه دوردست را. نه مقصد را. مقصد از پیش تعیین شده است٬ قبلا نقشه را نگاه کرده‌ام٬‌ مسیر را بررسی کرده‌ام. چیزی نیست برای تغییر دادن. چیزی نیست که مشتاقانه منتظرش باشم. مسیری‌ است که لابد قرار است قدری طول بکشد و قدری سختی دارد و زمانی هم مقصدی است که بالاخره می‌رسد و چیز جدیدی هم نیست. مدت زیادی است که سر در لاکم فرو رفته٬‌ شاید هم همیشه همان تو بوده است.

مناظر زیبا از اطرافم رد می‌شوند٬ به اینجا می‌رسم و از آنجا حرکت می‌کنم٬ اما تنها چیزی که در خاطر بماند شاید صدای یک زنجیر چرخ باشد.

پی‌نوشت: گوش کنید…

آوریل 28, 2011

یک وقت‌هایی آدم توی زندگی دنبال تعمیره٬ دنبال تغییره. یه چیزایی رو همیشه باید تعمیر و مراقبت کرد٬ بعضیاشون مثل یه قایقن٬ که یهو یه ورشون ممکنه یه سوراخی درست شده باشه. بعضی چیزا رو باید سر وقت تعمیر کرد٬ یه آدمی که داره ازش خون میره رو اون موقع که هنوز سر حاله و هنوز نرفته تو کما باید بهش رسید. یه وقتایی توی زندگی می‌زنی توی سر و مغز خودت٬ فریاد می‌زنی٬ به این در و اون در می‌زنی که مردم٬ که عزیز من… اینو باید درست کنیم… داره ازش خون میره٬ داره از سوراخش آب میاد تو… می‌زنی توی سر و مغز خودت که تا دیر نشده٬ تا همه‌ی انرژی و رمق از دست نرفته جدی بگیریم٬ وسواس به خرج بدیم٬ درستش کنیم. و گاهی هر چی داد می‌زنی و موهای سرتو می‌کنی٬ هیچی نمیشه… یکی میگه این اصلا سوراخ نیست٬ یکی میگه اصلا سوراخش مهم نیست… یکی میگه خون‌ریزیش خودش بند میاد. یکی میگه این جور سوراخا اجتناب ناپذیرن٬ یکی اصلا از رنگ قرمز خون خوشش میاد… و یه زمانی می‌رسه که نشستی توی قایقی که تا بیخش رفته توی آب٬ نشسته‌ای بالا سر مریضی که داره نفسای آخرشو می‌کشه… سرت داد می‌زنن که یه کاری بکن٬ که بیاین ببریمش بیمارستان٬ که بیاین میشه این آبو خالی کرد… بهت می‌گن منفعلی٬ میگی از اول داد زدم٬ هوار زدم٬ میگن اگه ما اون دفعه کاری نکردیم این بار تویی که داری می‌ذاری بمیره… تو مسئول این مرگی٬ تو ما رو غرق کردی…

آوریل 19, 2011

چرا دوست داریم بعد از مرگ برایمان یادبود بگیرند؟ نه به خاطر اینکه مهم است بعد از ما چه می‌ماند. پر بیراه نیست که دنیا با مرگ ما تمام می‌شود. با مرگ من. دیگر بعد از من چیزی نیست که بخواهد خوب باشد یا نباشد. اما این میل مال زمانی است که آدم زنده‌ است. مال آن‌ است که فکر کنیم وقتی زنده بودیم دوستمان داشتند. که فکر کنیم وقتی می‌میریم چیزی از دنیا کم می‌شود. که وقتی نباشیم جای خالی ما هست. و بزرگترین فانتزی ذهنی برای کسانی که حس دوست داشته شدن نمی‌کنند این است که لجظه‌ی مرگ و پس از آن را آن طور که دوست دارند برای خود بپردازند. پرداختی که در آن همه چیز سر جای خودش است. آدم‌ها به هم‌دیگر این خبر را می‌دهند٬ لحظه‌ای هست که آن آدم می‌شود موضوع فکری تعداد قابل توجهی آدم دیگر. و لابد آن آدم‌هایی که دردهای کوچک‌تر آدم را نمی‌دیدند٬ حالا این بزرگترین چیزی را که یک آدم دیگر می‌تواند از دست بدهد می‌بینند و لحظه‌ای در خلاف آن جهتی حرکت می‌کنند که آن حس دوست داشته نشدن را ایجاد کرده بود. و لابد گاهی این تنها راه تسکین آن حس است.

آوریل 7, 2011

هر جوری نگاه می‌کنم می‌بینم به حق‌ترین نوای زندگی من «نی‌نوا»س… بوده و خواهد بود…