رقتانگیز است دوچرخهسواری این روزها. مرغزارهای سبز و بادی که از روی اقیانوس به آنها میوزد. بادی که بر خلاف بادهای سرد دیگر قرار نیست سردرد در پی داشته باشد. صدای پرندگان و دارکوبها در روز٬ صدای جیرجیرکها و قورباغهها در شب. طبیعت زیبا و خاطرات کودکی از دوچرخهسواری. از آن زمانی که به محلههای عجیب و غریب میرفتیم٬ به باغهایی که هنوز خانه نشده بودند. آن زمانی که نشستن روی دوچرخه اعتماد به نفسی مضاعف به آدم میداد٬ که حالا میشود جاهای بیشتری رفت٬ بی اینکه ذرهای از قائم به ذات بودن آدم کم شود. آن زمانی که یک سال از خیابانهای زیبای دانشگاه اصفهان در پای کوه صفه با دوچرخه گذشتم و به مدرسه رفتم. دوچرخه یکی از زیباترین اختراعات بشر است٬ ابزاری است بینظیر که اجازه میدهد آدم به نحوی کاراتر از توان خود استفاده کند بی آنکه به منبعی خارجی نیاز داشته باشد.
چند روز پیش حس کردم چه قدر تغییر کردهام. بعضی چیزها خاطره نیست٬ شاید بیشتر توهم باشد. بگیریم توهم٬ انگار توهمم این است که قدیمها موقع سواری دوردستترها را نگاه میکردم٬ به جایی که قرار بود قدری دیگر برسم. اما الآن پیش پا را نگاه میکنم. دستاندازها را رد میکنم٬ مسیر را دقیق میروم و درست. حتی حشرات را هم زیر نمیگیرم. گاه به رد محوی که لبههای چرخها میسازند نگاه میکنم و گاه به صدایی که زنجیر از خود در میآورد گوش میدهم. اما یک چیز بزرگ را انگار گم کردهام. نه اطراف را نگاه میکنم٬ نه دوردست را. نه مقصد را. مقصد از پیش تعیین شده است٬ قبلا نقشه را نگاه کردهام٬ مسیر را بررسی کردهام. چیزی نیست برای تغییر دادن. چیزی نیست که مشتاقانه منتظرش باشم. مسیری است که لابد قرار است قدری طول بکشد و قدری سختی دارد و زمانی هم مقصدی است که بالاخره میرسد و چیز جدیدی هم نیست. مدت زیادی است که سر در لاکم فرو رفته٬ شاید هم همیشه همان تو بوده است.
مناظر زیبا از اطرافم رد میشوند٬ به اینجا میرسم و از آنجا حرکت میکنم٬ اما تنها چیزی که در خاطر بماند شاید صدای یک زنجیر چرخ باشد.
پینوشت: گوش کنید…
مِی 12, 2011 در 4:52 ب.ظ. |
چرا اینقدر غم داری آخه برادر؟ آخه چته؟
مِی 13, 2011 در 10:51 ق.ظ. |
سلام
این قدر زیبا توصیف کردی که یه لحظه اونجا رو دیدم
اصلا هم رقت انگیز نبود من که شاد شدم
تو چرا نه
مِی 13, 2011 در 4:21 ب.ظ. |
غم و اینا نبود خیلی٬ بیشتر یه مشاهدهی جالب بود در مورد خودم. اینکه گفتم رقت انگیز هم یعنی اون لحظاتی که آدم قلبش رقیق میشه و مثلا احساساتی میشه و این مزخرفات. ولی اون قضیهی دوردست رو نگاه کردن خیلی مهمه.
جون 4, 2011 در 12:02 ق.ظ. |
خیلی خوب نوشتی ش. خیلی نزدیکه این تجربه… یعنی چون خوب نوشته شده؛آدم فکر می کنه خودش تجربه ش کرده.