دور وایسا

یه چیزی در من در این مدت اخیر داره با سرعت زیادی تغییر می‌کنه. به قدری سریع که خودم به وضوح متوجهش هستم. نسبت بهش هم بیشتر حالت نظاره‌گر دارم و گویا خیلی هم دست خودم نیست. اونم اینه که انگار به یک‌باره نمی‌خوام حرفای دیگران رو بشنوم. دیگه نمی‌خوام بدونم فلانی چرا فلان کار رو کرده. نه تنها تلاشی نمی‌کنم که بدونم چرا فلانی فلان کار رو کرد که مایه‌ی رنجش من شده٬ بلکه حتی اگر طرف بخواد توضیح بده هم خودم حرفشو قطع می‌کنم. نمی‌خوام بشنوم. انگار احساس می‌کنم دیگه نوبت من نیست. دیگه نوبت من نیست که سختی‌های دیگران رو بشنوم و رفتارشون رو با توجه به سختی‌هاشون بسنجم و بهشون حق بدم. دیگه نمی‌خوام بهشون حق بدم. می‌خوام کمی به خودم حق بدم. می‌خوام فقط رفتار خودمو بسنجم. به خودم بگم رفتار منصفانه اینه که فلان کار رو بکنی و همون کار رو هم بکنم. اما اگر کسی در قبالش رفتاری که فکر می‌کنم منصفانه نبود رو نکرد٬ قضاوت می‌کنم و از طرف نمره کم می‌کنم. به هیچ کس آسیب نمی‌زنم٬‌ فشار هم نمیارم یا با کسی بدخلقی نمی‌کنم. حتی شاید ته دلم هم درک کنم که خوب طرف همین قدر بیشتر نتونسته. اما دیگه بار این نتونستن و کل موقعیت دو طرفه رو به دوش خودم نمی‌گذارم. طرف نتونست؟ مشکل داشت؟ باشه٬ اونم به عنوان یه انسان حق داره٬‌ اما با توجه به این شرایط٬ این برهم‌کنش محدود می‌مونه. از این بگیر برو تا جایی که آدم‌ها می‌تونستن ولی اهمیت ندادن و هر کاری دلشون خواست کردن. اونجا حسم خیلی جدی‌تره. سریع با لگد طرف رو از حیطه‌ی زندگیم دور می‌کنم. اصلا برام مهم نیست جوانب مختلف قضیه و اینکه فلانی به فلان دلیل فلان کمبود رو داشته و چون در جامعه‌ی بیمار و بهمان بزرگ شده فلان ایراد رفتاری رو داره و بیچاره منظوری نداره. نه٬‌ به تخمم. منم توی همون جامعه‌ی بیماری بزرگ شدم که خیلی چیزا رو در وجودم کشت٬‌ و بهم دو دهه یاد داد که من همیشه جام ته صفه و مردم خوبن و گناهی ندارن. اما همین چیزی که هستم رو لااقل یکی یکی با جون کندن و درد کشیدن ساختم و هر وقت هر درگیری‌ای بود اول برگشتم به خودم نگاه کردم و تا تونستم تیزی‌های خودمو صاف کردم‌٬ هنوز هم می‌کنم.  اما نه٬‌ مردم هم خیلی وقت‌ها خیلی هم گناه‌کارن. خیلی وقت‌ها خیلی بی‌مسئولیت و خیلی بی‌فکرن. و من دیگه نمی‌خوام حرف‌ها و توجیهاتشون رو بشنوم٬‌ هر چند مستحق هم‌دردی باشن و هر چند بشه بهشون آوانس داد. در روزگاری که هیچ کس به من آوانس نداد (چرا٬ یه عده آدم محدود خوب به من آوانس دادن که اونا رو طبیعتا روی سرم می‌ذارم) و مجبور بودم هر کمبود کوچک یا بزرگ رو براش تاوان بدم٬ من از کسایی که در مقابلم انسانیت رو رعایت نکنن تاوان نمی‌گیرم٬ ولی وقتی دهنشون رو هم برای توجیه باز کنن من گوشم رو می‌گیرم. خسته‌ام از این آدم‌های به کون غاز نیارز.

بیان دیدگاه