یک وقت‌هایی آدم توی زندگی دنبال تعمیره٬ دنبال تغییره. یه چیزایی رو همیشه باید تعمیر و مراقبت کرد٬ بعضیاشون مثل یه قایقن٬ که یهو یه ورشون ممکنه یه سوراخی درست شده باشه. بعضی چیزا رو باید سر وقت تعمیر کرد٬ یه آدمی که داره ازش خون میره رو اون موقع که هنوز سر حاله و هنوز نرفته تو کما باید بهش رسید. یه وقتایی توی زندگی می‌زنی توی سر و مغز خودت٬ فریاد می‌زنی٬ به این در و اون در می‌زنی که مردم٬ که عزیز من… اینو باید درست کنیم… داره ازش خون میره٬ داره از سوراخش آب میاد تو… می‌زنی توی سر و مغز خودت که تا دیر نشده٬ تا همه‌ی انرژی و رمق از دست نرفته جدی بگیریم٬ وسواس به خرج بدیم٬ درستش کنیم. و گاهی هر چی داد می‌زنی و موهای سرتو می‌کنی٬ هیچی نمیشه… یکی میگه این اصلا سوراخ نیست٬ یکی میگه اصلا سوراخش مهم نیست… یکی میگه خون‌ریزیش خودش بند میاد. یکی میگه این جور سوراخا اجتناب ناپذیرن٬ یکی اصلا از رنگ قرمز خون خوشش میاد… و یه زمانی می‌رسه که نشستی توی قایقی که تا بیخش رفته توی آب٬ نشسته‌ای بالا سر مریضی که داره نفسای آخرشو می‌کشه… سرت داد می‌زنن که یه کاری بکن٬ که بیاین ببریمش بیمارستان٬ که بیاین میشه این آبو خالی کرد… بهت می‌گن منفعلی٬ میگی از اول داد زدم٬ هوار زدم٬ میگن اگه ما اون دفعه کاری نکردیم این بار تویی که داری می‌ذاری بمیره… تو مسئول این مرگی٬ تو ما رو غرق کردی…

بیان دیدگاه