جام نیست. تو خودم جام نیست. نمی‌تونم بشینم عین بچه‌ی آدم. فکر کنم همون چیزی رو دارم که بهش می‌گن انگزایتی. شاید یه کمیش هم مال قهوه‌س. صبح زود بیدار میشم. بیخودی. خوابم میاد٬ اما خوابم نمی‌بره. دو جمله پشت سر هم نمی‌تونم بخونم. زیر ماتحتم آتیش روشنه. آتیش که نه٬ کاشکی آتیش بود. هر کوفتیه بدتر از آتیشه. همه‌ش می‌خوام برم. یکی دو سال زندگی روتین کردم و مثل بچه‌ی خوب نشستم درس خوندم فکر کنم الآن زده بالا. خیلی ناجور هم زده بالا. راستش بهش هم که نگاه می‌کنم می‌بینم از کلیتش بدم نمیاد. دو تا بخش عمده داره٬ هیجان و برانگیختگی نسبت به آدم‌ها٬ و تولد دوباره‌ی موسیقی.

متوجه شدم که هر روز به طرز بیمارگونه‌ای دارم دنبال یه کسی یا کسایی می‌گردم که عصر برم باش بیرون. رسما یعنی دیوانگی. بد هم نیست. یه عمر تنهاییه که فکر کنم زده بالا. شاید هم ترس از ترک این شهره. خود تنهاییمو یادم رفته. یادم رفته قدیما که تنها بودم چه غلطی می‌کردم. کتاب بدی دستم که الآن بخون پرت می‌کنم اون ور! آدم دلم می‌خواد. این از آدم. موسیقی از اون ور پدیده‌ی بسیار خجسته‌ایه که زده بالا. اما رو به انفجاره. در جا که نشسته‌ام توی دفتر دلم می‌خواد برم و بشینم فلان آهنگ رو بزنم و ضبط کنم. ونگ می‌زنه توی سرم. درس و کار و هر چی هست دستم یه لحظه هم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. دیروز راه افتاده بودم بیست دقیقه توی راهرو قدم می‌زدم. ول نمی‌کرد. یعنی ذهن اصلا اون جایی که باید وایسه وای نمیسه. شلوغ می‌کنه. فقط شلوغ می‌کنه.

من آقا رسما بیمارم به دادم برسین. نمی‌دونم اسمشو بذارم شیدایی یا چه خر دیگه‌ای. فقط می‌دونم که اون ظرفی که مدت زیادی روش درپوش گذاشته بودم و در حال پر شدن بوده حالا پر شده و دیگه هر چی می‌ریزه بیرون چیزی نیست که تمومی داشته باشه. تنها خوشحالیم اینه که این لامصب چیزای خوبی داره ازش سرریز می‌کنه. به جای جک نیکلسون که تبر ورداشته بود و افتاده بود دنبال زن و بچه‌اش٬ من دل و دماغم رو گرفته‌ام دستم و تا جونم در میاد با آدم‌ها معاشرت می‌کنم و بشون حال می‌دم. مثل زمان قدیم صد بار فلان آهنگ رو گوش می‌کنم و تا آخرین ذراتشو فرو می‌کنم تو گوشم که وقتی می‌زنمش خوب در بیاد. خوشحالم که خبری از تبر (یا دسته تبر!) نیست٬ ولی طبیعت ماجرا همونه. خسته شدم از کار٬ دلم شیدایی می‌خواد. دلم یه زندگی بیخیال می‌خواد. دلم آدم می‌خواد و موسیقی می‌خواد.من بی فرهنگ و بی ادب کلی دلم فیلم و رمان می‌خواد.

آقا کمک! بیاین منو جمع کنین!

7 پاسخ to “”

  1. هلیا Says:

    چقدر خوبه! چقدر این نوشته زنده است و پر از آدمیه که حس داره و از گوشت و خونه
    پیام ول کن بابا تو دیگه جون عمه! بابا اینقدر خودتو نخواه به بند بکشی! رها کن برادر،رها کن بگذار ببین روحت تورو کجا میکشونه
    26 سال تو روحت را به بند کشیدی و هرجا خواستی بردیش،حالا رها کن و بگذار این شیدای خفته توی روحت به سطح بیاد و تو رو با خودش ببره! قسم می خورم به جای خوبی می بره، هیچ کس تا حالا از اینکه به خودش اعتماد کرده بد ندیده!
    بگذار ما وجه دیگر این آقا دکتر دانشمند را هم ببینیم

  2. حسین Says:

    همین که هلیا گفت: رها کن برادر… برای من که زندگی کمی بهتر شد؛ برای تو هم شاید

  3. اشنا Says:

    دلا دیوانه شو دیوانگی هم عا لمیه
    بزن اون ساز خوش صدا رو

  4. hallajvashan Says:

    چشم دوستان! 🙂

  5. نگار Says:

    می گن
    welcome to the club! داداش!
    بیمار می شی اگه نذاری بجوشه قطعا… بذار راحت بجوشه و سرریز کنه
    و موسیقی…

  6. Sara Says:

    خوبه که ! کمک می خوای چی کار!

  7. siavosh Says:

    ehsase hamdardye ziadi mikonam

بیان دیدگاه