بازدم

دیر وقت است
به خانه می‌رسم
سکوتی گنگ تاریکی اتاق را در بر گرفته
دست در جیب می‌کنم
پنج بهمن کوچک را
که همچون دینامیت‌های کارتون‌های زمان کودکی دسته شده‌اند
با دقت بیرون می‌آورم
و بر لب کتاب‌خانه می‌گذارم

حسی مبهم مرا به آن جعبه‌ی سیاه
به آن جعبه‌ی تا شده روی میز می‌خواند
جعبه‌ای که با نگاهش می‌گوید آبستن خبری است
اندوهی که چندی است
با دبدبه و کبکبه‌ی امید راه می‌‌پیماید

خبر کوتاه است
کوتاه و گویا
بران و سوزنده…

کاش آن بهمن‌ها را برای دوستانم نگرفته بودم
کاشکی می‌توانستم تا صبح
توی آن باد سرد
کنار آب
راه بروم
و هر پنج تا را خرد خرد خرد دود کنم
کاش می‌شد همه چیز را یک بار برای همیشه
خرد خرد دود می‌کردم
و به حلقه‌های دود
همان طور که آرام آرام در هوا تا ابد پخش می‌شدند
تنها نگاه می‌کردم
کاش می‌شد این سیگار لعنتی زندگی را
که دم خوشش ناگزیر به زودی در هوا ناپدید می‌شود
اصلا دود نکرد
کاش می‌شد یک دم از‌ آن را در سینه نگه داشت
و با آن خفه شد
کاشکی دم زندگی بی بازدم بود
کاش این سیگار لعنتی فیلتر نداشت

کاش هیچ وقت سیگاری نشده بودم…

بیان دیدگاه