از پلهی مترو رفتم پایین. قطار رو به رو راه افتاد و رفت و مردم هم کم و بیش رفته بودن. از ته ایستگاه یکی داد زد پله برقی کجاست؟ برگشتم دیدم یه نابیناس با لباس مندرس و افتضاح که حدود هفتاد هشتاد متر هم با پله برقی فاصله داره. داد زدم مستقیم برو. گفت میتونی بیای کمک؟ گفتم ببخشید این ور هستم. سریع گفت آهان… کیه که ندونه تا اون طرف رفتن کاری نداره… با کلام راهنماییش کردم تا رفت و هی پرسید نرسیدم و تا آخرش رسید و داد زد که ممنون. همین طور که توی ذهنم بود که این تازه اول ماجراس و دو تا پله برقی دیگه هر کدوم دو برابر این هنوز مونده بهش گفتم که خواهش… گوشمو تیز کردم که بشنوم صداشو… که نیم طبقهی بالاتر میپرسه پله برقی کجاس… حتی به خودم زحمت نداده بودم که بهش بگم از این پله که میری بالا باید دوباره بری بالا. شاید چون خارجی هستم… شاید چون بلند حرف زدن در مکان عمومی برام وحشتناک سخته… اما مساله زحمت نبود. مساله حس ناتوانی خودم بود. یه نابینای معمولی نبود٬ که نابینای معمولی یا کسی داره که ازش مراقبت کنه٬ یا جایی رو تنها میره که آشناس. این یه نابینای بیخانمان بود. زیرپوشش که از شدت کثیفی به زرد و قهوهای میزد از زیر لباس قرمزش که شبیه لباس خواب بود که پاچهشو بالا زده باشن بیرون افتاده بود. اما درست حرف میزد. لحن محکمی داشت. کی میدونه چه گذشته به این آدم. که شاید زمانی برای خودش کسی بوده و زمین خورده الآن. توی این کشور وحشیای که آدم بینا هم زمین بخوره سخت از جاش بلند میشه. و گاهی میشه که شدت بدبختی کمک رو بیمعنی میکنه. حس تلخی که توی اون کمک کردن هست قابل توصیف نیست. و حس تقدیر و بیانصافیای که توی سر آدم میزنه. نگاه میکنم گاهی به این آدمها و تلخی دردشون رو با تلخی ناتوانی خودم در یه کمک ماندگار و معنیدار همزمان مزه مزه میکنم. همین طور که نگاهشون میکنم که با بدبختی بیانتها و فرارناپذیرشون کلنجار میرن٬ انگار همون دست کمکی رو که به سمتشون دراز کرده بودم آروم آروم عقب میکشم… انگار میخوام عمق این تراژدی تمامنمای انسانی رو با کمک ناچیزی که میکنم مخدوش نکنم… و میذارم که درد به تمام و کمال به جون بشینه٬ به جون اون که سادهترین نیازهای زندگیش خرخرهش رو چسبیدن٬ و به جون من که زهر ناتوانی و ناچاری قطره قطره توی حلقم میچکه…
آوریل 18, 2011 در 12:29 ق.ظ. |
از دیدن افرادی که درد میکشند بشدت متاثر میشم اما دیدن انسان دیگه ای که جسما درد میکشه خیلی برام قابل تحمل تره تا کسی که روحش آزرده است و مایوس شده. تراژدی وحشتناکی که خیلی وقت ها اتفاق می افته اینه که این دو و مخصوصا اولی عاملی میشه برای دومی.
بدتر از همه اینکه خیلی وقتها ما فقط نظارگر ماجرا هستیم و نه بیشتر. نه اینکه نخوایم کمک کنیم که از ته دل میخوایم فقط اینکه همیشه این واهمه هست که نکنه بیشتر گند بزنیم یا هزار چیز دیگه. مثل اینکه سر صحنه تصادفی حاظر باشیم که کسی درش بشدت آسیب دیده و نیمه جان طلب کمک کنه اما بترسیم که اگر حتی لمسش کنیم و ضعش رو بدتر کنیم. بعد میگذره یا میگذریم و تا مدتی با خودمان کلنجار میریم که چرا چیزی نگفتیم. چرا کاری نکردیم و…
آوریل 19, 2011 در 2:54 ق.ظ. |
امیدوارم که شما روزی در شرایطی همچون آنچه توصیف کردید قرار نداشته باشید و کسی دست کمک را آرام آرام پس بکشد .
به صدیق : چرا بلاگتان را حذف کردید من میخواندمش .
به صدیق و پیام : این کمک نکردن برای ما یک حسرت به جا میگذاره فقظ ولی برای کسی که میشه بهش کمک کرد و کمکی بهش نمیشه یک زندگیه .
آوریل 19, 2011 در 11:37 ق.ظ. |
امیر فرهنگ: من نگفتم کمک نکنیم و نگفتم نمیکنم… گاهی این کمکها اما بی معنیه. این آدمها٬مثلا یه آدم بیخانمان زندگی سختی دارن و حالا دو تا کمک ناچیز من و شما بهشون کمک میکنه این مرگ تدریجی و رنج مداوم رو طولانیتر ادامه بدن. این کمکها موندگار نیستن٬تغییر واقعی ایجاد نمیکنن. بدون من هم اون آدم بالاخره پله برقی رو پیدا میکنه٬ اما فرقی نمیکنه واقعا… اصل زندگی طرف همون مساوی با بدبختیه. این چیزیه که دردآوره.
آوریل 26, 2011 در 1:53 ق.ظ. |
felan khodam inghadr badbakhtam ke hoseleye in bahso dige nadaram !!!