«… از دیدگاه لوکاچ٬ به نظر مارکس طبقهی حاکمه در هر عصری از راه زور و سلطه و ایدئولوژی کاذب محصولات اجتماعی خود را به عنوان پدیدههای طبیعی «جا میزند»٬ لکن خود تصور میکند که این پدیدهها در حقیقت طبیعی و ازلی است. طبقهی سرمایهدار از طریق علم اقتصاد جهان اجتماعی و و روابط تولیدیِ مصنوع و مخلوقِ خود را به عنوان وضعیت عینی و طبیعی و همیشگی قلمداد میکند. اما پرولتاریا به عنوان طبقهی تحت سلطه در مییابد که سرمایهداری طبیعی نیست و علم اقتصاد بورژوایی نیز تنها مبین وضعی گذرا و تاریخی است. از این طریق پرولتاریا درمییابد که کل جهان اجتماعی مخلوق انسان است و خود میتواند آنچه را که میخواهد بیافریند…»
«…طبقهی حاکمه نمیخواهد که طبقات تحت سلطه کلیت و دیالکتیک درونی آن را دریابند٬ زیرا چنین دریافتی به تکوین دیدگاهی انقلابی میانجامد. در چنین دریافتی است که ناپایداری و سیلان نظم اجتماعی آشکار میگردد. طبقهی حاکمه همواره به طبقات تحت سلطه القا میکند که دست کم بخشیهایی از نظام اجتماعی ساختهی طبقهی حاکم نیست بلکه امری طبیعی و تابع قوانین طبیعی است و چنین قوانینی عام و ماورا تاریخی است. اجزا مختلف جامعه مثل ساخت حکومت یا نظام اقتصادی و یا سیستم خانواده و فرهنگ به عنوان مجموعهای از اعمال و روابط انسانی یعنی آنچه در واقع هست ظاهر نمیشود بلکه ساختهایی قدیمی٬ شیئگونه٬ جا افتاده و مستمر قلمداد میگردد…»
حسین بشیریه٬ تاریخ اندیشههای سیاسی قرن بیستم٬ اندیشههای مارکسیستی٬ نشر نی٬ صص ۱۴۵ و ۱۴۶.
برچسبها: ذات بشر
بیان دیدگاه