خوبی این که یه چیز ناخوشایند رو به غلیظترین شکلش تجربه کرده باشی اینه که وقتی دوزهای کمترش بهت میخوره هم به خوبی تشخیصش میدی. تصویر پلشتیها و نقاط تاریک آدمها وقتی کمرنگ میشن تار هم میشن٬ اما همون طور که ذهن عکس مخدوش و خراب یک آشنا رو تشخیص میده٬ نقاط تاریک آشنایی که این دفعه در غلیظترین شکل ممکن نیستن و گاهی در لفافهی تصاویر دیگه پیچیده شدهن رو هم بهتر تشخیص میده. نقاط روشن هم همین طورن. گاهی محبتهای ساده عمق انسانیت فرد محبتکننده رو در پرتو محبتهای بیدریغ و وصفناپذیری که از دیگران دیدی نشون میدن. این طوریه که لابد هر چی مرزهای تجربیاتت دورتر و دورتر میرن٬ زودتر آدمها رو میشناسی و به تاریکیهاشون و روشنیهاشون واکنش نشون میدی. اینم حتما یه جنبهای از بزرگ شدنه. جنبهای که اگر با یه جنبهی دیگه که همون جنبه داشتن باشه٬ همون تحمل و مدارای بیشتر نباشه پدر آدمو در میاره. نه چیزی از امید به زندگی میذاره و نه لحظهای آرامش. اون جایی که در دهمین جملهی یه آدم٬ در دومین باری که باش برخورد داشتی٬ بوی همون خودخواهیای به مشامت میخوره که روزها و هفتهها و ماهها ریههاتو مسموم و عفونی کرده بود٬ فقط اون آسون گرفتن و مداراس که بهت کمک میکنه نه وارد کشمکش بشی و نه فاصلهات رو از حدی کمتر کنی. اون جاس که میتونی از کنار اون نقطهی تاریک بگذری و خدا رو چه دیدی٬ شاید یه کمکی به روشنتر شدنش هم کردی.
بیان دیدگاه